خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

دریاچه آبی ارومیه در تاکسی زرد

بهرنگ منتخبی

صدای آرام رادیو در تاکسی پیچیده و هر کسی در دنیای افکار خودش غرق بود. راننده نسبتاً لاغر میانسال با موهای جوگندمی و عینک بزرگ اش، دو دستی فرمان را چسبیده و کمی هم بدنش به سمت جلو متمایل بود. به نظر می آمد از ادامه مسیر در این هوای بارانی می ترسد! پسر جوان که روی صندلی جلو نشسته بود، هر از گاهی با پیامک های گوشی اش مشغول می شد و بقیه مسیر را با نگاه کردن به اطراف طی می کرد. دختر جوان هم که کنار در پشت سر شوفر نشسته بود، سعی داشت از مرد چاق موسفیدی که سعی نمی کرد کمی جمع و جورتر بنشیند، فاصله گرفته و به در نزدیک تر شود!

گوینده اخبار با صدای یکنواخت، یکی پس از دیگری اخبار را می خواند تا رسید به این خبر: «تراز آب دریاچه ارومیه با بارش های اخیر بالا آمده است با این حال کارشناسان معتقدند که دریاچه تا دو سال آینده اوضاع بدتری خواهد یافت...»

راننده در آینه نگاهی به پیرمرد صندلی عقب انداخت، شانه هایش هم مثل ابروهایش بی اختیار بالا رفت و گفت: «با این آبها دریاچه پر نمی شود!»

پسر جوان صندلی جلویی گفت: با این همه چاهی که برای توسعه کشاورزی زده شده، معلوم است که پر نمی شود!

پیرمرد حرف او را با گفتن «اوهوم» تائید کرد و بعد ادامه داد: پدر خدا بیامرزم یک باغ سه هکتاری برایمان به ارث گذاشت که فقط یک چاه داشت. بعد از تقسیم ارثیه، الان هر خواهر و برادرم و خودم یک چاه جداگانه زده ایم. گاهی از دست خودمان عصبانی می شوم اما خب... ما هم حق استفاده از منابع خدادادی را داریم دیگر...

پسر جوان با کمی ناراحتی به او نگاه کرد و با گفتن این جمله که «حاج آقا بی انصافی است! این آبها باید درست استفاده شوند. شما مقصرید. مثل همه آنهایی که کشاورزی در کوهپایه ها را توسعه دادند. الان همه جا شده زمین کشاورزی و کسی هم حاضر نیست از آبیاری قطره ای و چه می دانم؛ بارانی استفاده کند! آب را همینطوری ول می کنند در زمین هایشان! آن هم زیر آفتاب سوزانی که نصف آب را بخار می کند!

راننده تاکسی با گفتن اینکه من بازنشسته آموزش و پرورش هستم و یک باغ دوهزار متری دارم، ادامه می دهد: چرا آنهایی را نمی گویید که باغ های دیمی انگورشان را خراب کردند و به جایش درختان میوه های هسته دار کاشتند که به آب زیادی نیاز دارد؟! اصلا می دانید! مقصر ما نیستیم! دولت مقصر اصلی است! نباید اجازه بدهد خب!

دختر جوان که انگار جایش راحت تر شده بود، به حرف آمد و گفت: راست می گویید. این پل که زده اند خیلی مقصر است. همه کوه زنبیل را خالی کردند در دریاچه... جاده نشست کرد و بعد دوباره و دوباره! آخر سر هم یک آب باریکه گذاشتند وسط پل که مثلاً اکوسیستم به هم نخورد! اینها را استادمان می گفت در دانشگاه!

همانطور که پیرمرد به معنای کلمه های اکوسیستم و آرتمیا فکر می کرد، من با شنیدن پل امن، از او پرسیدم که منظورش چیست؟ گفت: همان روز افتتاح پل، یکی فامیل های مهندسان می گفت که نمک دریاچه پل را می خورد!

پسر جوان هم حرف او را اینطوری تکمیل کرد: بابای من می گوید آن موقع ها ژاپنی ها گفتند شما ده سال برداشت آرتمیای دریاچه را به ما بدهید، ما برایتان پل شیشه ای می زنیم. اما حیف که امروز نه دریاچه داریم، نه پل امن و نه حتی آرتمیا!

دختر جوان این بار یک مقصر دیگر هم می تراشد. می گوید: آنقدر سد زدند که آب باریکه باقیمانده از باران های کم این سال ها هم به مقصد نرسیدند... این قدر هم سد می سازند آخر؟!...

پیرمرد با گفتن اینکه «خدا عاقبت همه مان را خیر کند، می گویند طوفان نمک می شود و همه مان را بیچاره خواهد کرد!»، به راننده می گوید که همین بغل ها پیاده می شود و حالا جا برای دختر جوان هم بازتر شده است.

پسر صندلی جلویی می گوید: می گویند آرتمیای دریاچه ارومیه از خاویار هم گرانتر است. اما چه فایده... آن روز در روزنامه محلی خواندم که تنها موجود زنده دریاچه بیچاره مان در شرف نابودی است. فکر کنم نسل های آینده ندانند که اصلا آرتمیا چیست؟!! ما قدر داشته هایمان را نمی دانیم که!

راننده هم می گوید: به نظر من البته بی بارانی های سال های گذشته هم هست ها! حساب کنید از اول پاییز تا الان، فقط یکی دو بار باران باریده، از برف هم که خبری نیست. حالا هی بگوییم سد زده اند! وقتی بارانی نیست، از کجا می خواهیم آب بخوریم اگر این سدها نباشند؟

می گویم: شنیدم یکی از مسئولان دولت قبلی می گفت که این خشک شدن های دریاچه ارومیه در هر صد سال یکبار اتفاق افتاده... اما به نظرم این نظر درستی نبود. اصلا گیریم که قبلاً خشک شده و دوباره زنده شده؛ آن موقع ها که این همه آدم دور و بر دریاچه زندگی نمی کردند، این همه دستکاری نشده بود در طبیعت اش و این همه دخالت انسانی و ماشینی و کشاورزی دور و برش وجود نداشت که...

راننده سری به نشانه تصدیق تکان می دهد و با گفتن جمله «به سلامت!»، یادمان می آورد که به آخر خط رسیده ایم و باید کرایه اش را بدهیم...


منتشر شده در روزنامه سراسری همشهری- ویژه نامه 6 و 7- پنجشنبه 2 بهمن 1393

زیر سقف بازار تاناکورای ارومیه

دنیای رنگارنگ های ارزان قیمت
 
ندا عبدی
اسباب بازی های زیبا و رنگارنگ بی هیچ نظم و ترتیبی روی میز ریخته شده اند. هر کدام برای خودشان گوشه ای از کودکی این آدم بزرگ ها را تداعی می کند و بچه ها، با اشتیاق به آنها می نگرند. پسر بچه ای که خانه پر اش 5 سال دارد، دست مادر را که مبهوت و با دقت به ردیف بارانی های مغازه بغلی نگاه می کند، رها کرده و سراغ آنها می رود. اطمینان دارم نمی تواند جمله ای را که روی کاغذ وصل شده به بالای چوب صیقل خورده یک متری، نوشته شده بخواند... «حراج: 3000 تومان»
دست دراز می کند، ولی قدش یاری نمی دهد و بی خیال بقیه ماجرا می شود. مادر که انگار بارانی مورد نظرش را پیدا نکرده، یاد فرزند می افتد و او را در وسط بازار «تاناکورای ارومیه»، در حالی که سعی دارد از روی میز اسباب بازی بردارد، پیدا می کند و نفس راحتی می کشد.
اینجا تاناکورا است...
حالا دیگر بعد از گذشت دو و نیم دهه از برپایی اش، یعنی بعد از پایان روزهای جنگ، برای خودش برو و بیایی دارد! یک زمانی سقف و دیوارهایش از چوب هایی بود که تنها نقش حایل را بازی می کردند و دیوار و حفاظ شمرده نمی شدند اما بعد از آتش سوزی مهیب آن شب سرد اسفند سال 79، آن موقع ها که عزاداری های ماه محرم با عید نوروز مقارن شده بود، ، کسبه به فکر ساخت و ساز در بازار افتادند. هنوز هم علت این آتش سوزی که با توجه به ساخته شدن بازار از چوب و حصیر و نایلون، سریعا شعله ور شد، معلوم نشده اما حالا مغازه های دو طبقه هم در این بازار وجود دارد و سقف شیروانی شده به وسیله یونولیت آن، عابران را از زیر تیغ آفتاب داغ تابستان و سرمای برنده زمستان با برف و باران های گاه و بیگاهش حفظ می کند. البته از کناره های این شیروانی راه گریزی برای سرما و گرما به جا مانده و تنها یک سایه بان به حساب می آید!
هر یک از ردیف های این بازار یک راسته محسوب می شود و اگر بشماری، 5 راسته و نیم است! نیم که می گویم مربوط به پاساژ تازه ای است که در آخر بازار زده اند و هنوز یک راسته کامل نشده است. در راسته اول که لباس های فصل فروخته می شود، قیمت ها کمی بالاست. البته می شود لباس های بهتری را در این راسته نسبت به راسته های دیگر پیدا کرد. در بعضی مغازه های همه راسته ها، بوتیک هایی را می توان دید که لباس های نو می فروشند. به راسته دوم و راسته های بعدی که قدم بگذارید، به غیر از لباس جنس های دیگری هم می فروشند. از عطر و ادکلن گرفته تا پرده و کفش... البته کفش و کیف را در راسته های چهار و پنج بیشتر می شود دید. کفش ها را روی توری فلزی کشیده شده روی دیوار، به وسیله میخی که بر پاشنه شان کوبیده شده
درجه بندی قیمت ها
لباس هایی که مهر حراج بر پیشانی شان خورده، روی میزهای بزرگی به ابعاد تقریبی یک و نیم در دو متر و بیشتر روی هم تلمبار شده اند و بقیه، در ردیف ها چیده شده و یا از سقف مغازه ها آویزان هستند. قیمت ها هم بر همین اساس درجه بندی شده اند انگار... از روی میز، ردیف ها و سقفی ها، گران تر می شود و البته آنهایی که به سبک بوتیک های بالای شهر، تا شده و روی هم ردیف شده اند، در حساب «وی آی پی» محسوب شده و گران تر از بقیه اند!
فقط خانم ها نیستند
شاید به نظر شما چنین برسد که مشتری این بازارها خانم ها باشند. اما...
«مهدی عباس پور» یکی از آقایانی است که چند کیسه پر از لباس در دست دارد و با دقت به کاپشن های چرم نگاه می کند. از او می پرسم که چرا اینقدر خرید کرده اید؟ می گوید: «خب ارزان است! جنس اش نسبت به قیمت اش خیلی خوب است. ماه پیش برای همسرم یک بارانی به قیمت 60 هزار تومان خریدم که در بازار همان را با پارچه ای که کیفیت اش پایین تر بود، 450 هزار تومان قیمت کردیم!»
«یعنی هر ماه می آیید؟!» این را که پرسیدم، با صدای آرامی گفت: «هر وقت پول کافی و نیاز به خرید داشته باشم، راستش به خرید از اینجا معتاد شده ام!»
باورش کمی سخت است که آقایان هم به خرید معتاد باشند، آن هم از تاناکورا... ولی ما دیدیم و باور کردیم!
جاذبه گردشگری
صداها که به فریاد می مانند، اینجا با هم بدجوری مخلوط شده اند. اینکه می گویم بدجوری، به خاطر تداخل صدای فریاد «داد زن» ها است که مشتریان رهگذر را به خرید از مغازه آنها دعوت می کند. یکی از فروشندگان با صدای بلند فریاد می زند: «گلین آپارین... حراج دی... هر نه سئچسز 5000 تومن...» و بعد ترجمه اش می کند: «بیا و ببر... حراج کردم... 5 هزار تومن...»
می پرسم که چرا دوزبانه فریاد می زند؟ و با لبخند کوتاهی می گوید: «نصف مشتری هایم از شهرهای دیگر هستند و ترکی نمی دانند. باور کنید این تاناکورای ما به گردشگری شهرمان کمک بزرگی کرده!» به گمانم او راست می گوید.
یک سر تا پارکینگ بازار
فکر می کنید اگر به پارکینگ بزرگی که به تازگی در پشت راسته آخر بازار بزرگ تاناکورای ارومیه ایجاد شده سر بزنید، چه ماشین هایی می بینید؟ به نظر شما می شود آنجا از آن شاسی بلندهایی که من به زحمت نامشان را پیدا خواهم کرد، پیدا می شود؟ نه؟ بله!! اینجا هر جور ماشینی پیدا می شود، از پراید و پیکان گرفته تا اسپورتیج و سانتافه... همه اینجا جمع شان جمع است!
اما آنچه شما را بیشتر حیرت زده خواهد کرد، پلاک های این خودروهاست. از 11 و 22 گرفته تا 84 و 61، در کنار همه ماشین هایی که شماره پلاک شان 17 و 27 است، پارک شده اند و صاحبان شان در بازار می گردند.
خدا بده برکت!
«پژمان ولی پور» شاگرد یکی از همین مغازه های پر برو بیا است. از او درباره درآمد مغازه های بازار می پرسم. می گوید: «خدا برکت بدهد... به گمانم بیشتر از بوتیک های سطح شهر باشد! به طور متوسط از 3 تا 6 میلیون متغیر است. البته بسته به اینکه جنس ات چه باشد! بعضی ها لباس می فروشند،بعضی ها هم اسباب بازی، پرده، عطر و ادکلن و حتی لوازم منزل هم به تازگی فروخته می شود.»
وقتی از مغازه همسایه پژمان درباره روزهای آمدن جنس جدید می پرسم، یک نگاه پرسشگر به من می اندازد و می پرسد: «خبرنگاری؟!» می گویم: «نه! مشتری هستم. می خواهم بدانم کدام روزها بیایم جنس بهتری نصیب ام می شود!» می گوید: «برو و پنجشنبه جمعه بیا... البته ما در مغازه مان جنس های خوبی داریم... بگو دنبال چه می گردی تا راهنمایی ات کنم...» و صدای مشتری دیگری که قیمت می پرسد، حواس فروشنده پرت می شود تا من فرصتی پیدا کنم برای رفتن به راسته ای دیگر...
از یکی از فروشنده های مغازه دوطبقه ای که بروبیای زیادی هم دارد، از نحوه رسیدن جنس ها به آنها و قیمت گذاری می پرسم. می گوید: جنس های تاناکورا که ما به آن تاناکورا می گویم، با گونی های 50 و 100 کیلویی می آیند که خریدار از محتوای آن خبر ندارد و فقط یک گونی به عنوان نمونه که آن هم به طور معمول در تاناکورای مهاباد نشان داده می شود، باز می شود. بقیه گونی ها براساس مارک و اسم گونی برای مغازه دار ارسال می شود. قیمت گذاری های مغازه هم بر حسب کیفیت جنس اعمال می شود که معمولاً قیمت بالایی هم ندارند. البته باید در نظر داشته باشیم که هر گونی شامل تعداد زیادی ضایعات و لباس های پاره است که در قیمت گذاری سایر اجناس لحاظ می شود.
می پرسم: «شما تعطیلی ندارید؟!» می گوید: «تاناکورا تنها بازار کشور است که بجز تعطیل های خاص مانند رحلت امام و عاشورا و تاسوعا بقیه سال همیشه باز است و کار و تلاش در آن جریان دارد. مردم معتقدن علت اش درآمد خوب و طمع کار بودن بازاریان است اما اینطور نیست! ما می خواهیم مردم در روزهای تعطیل که وقت آزاد بیشتری دارند، به خرید بیایند و معطل نشوند.»
زیاد هم ارزان نیست
«علویه راسخی نژاد»، خانمی حدود 55 ساله است که با دختر و عروس اش به بازار آمده و با ولع عجیبی ردیف ها را می گردد. عروس هم همراهی اش می کند اما دخترش در گوشه ای ایستاده و مراقب است به چیزی برخورد نکند. از او می پرسم که چرا خرید نمی کند؟ با صدای آرام، طوری که مادر و زن داداشش نشنود، می گوید: «چندشم می شود! معلوم نیست قبل از این تن چه کسی بوده است!»
اما خانم دیگری که صدای ما را شنیده، می گوید: «نه بابا! خیالت راحت... اینها ضدعفونی می شوند. تازه!! خود من هم بعد از رسیدن به خانه، آنها را دو سه بار در لباسشویی می شویم و بعد دستی! تر و تمیز می شوند!»
می گویم: «چه اصراری است که حالا حتما از اینجا خرید کنید؟!»
یکی از گرمکن های ورزشی را برمی دارد و می گوید: «ببین! رویش نوشته 5 هزار تومان... تو اگر 50 هزار تومان هم بدهی، نمی توانی این دوخت و مدل را در بازار پیدا کنی... تو رو خدا دوخت اش را نگاه کن!!»
به نظر قانع کننده می رسد اما این، مغایر با همه توصیه هایی است که پزشکان و وزارت بهداشت درباره این لباس ها می دهد. در هر صورت، باز هم زندگی در این بازار جریان دارد و به نظر می رسد کاسب هایش بیشتر از کاسبان بازار سنتی و حتی بوتیک های باکلاس بالای شهر هم درآمد داشته باشند! اینجا همه مغازه ها پر است.

منتشر شده در روزنامه همشهری- ویژه نامه 6 و 7- پنجشنبه- 4 دی

من!

یادمه موقعی که با دستانی لرزان، سایت سازمان سنجش رو باز کردم و دیدم که تو آزمون کارشناسی ارشد قبول شده ام، اولش بال بال زنان در هال خانه دویدم و جیغ زدم! بابا خوشحال شد ولی مامان ناراحت! نمی خواست ازش دور بشم! می دونست که فقط در تهران می تونم درس بخونم!

اول به آقای بهرامیان زنگ زدم و بهش خبر دادم. ساعت 10 و خورده ای شب بود. خوشحال شد. چون برای قبولی ام خیلی امید داشت و برام زحمت کشیده بود انصافا

بعدش به رئیس ام زنگ زدم

ظاهراً خوشحال بود (الانم نمی دونم واقعا خوشحال شد یا نه!

و بعد به بقیه

اما این قبولی، زمینه ساز یک جدایی شد... جدایی کامل من از نشریه "امانت" که 7 سال براش کار کرده بودم. حس می کردم تضعیف خواهم شد. اما باز هم بلند شدم و این بار؛ چه بلند شدنی!

بعد از یک و نیم سال کار در نشریه شهامت، با آن مدیرمسئول مهربانش، در اداره میراث فرهنگی (با معرفی من توسط مهرداد تبریزی به کیوان نوروزی برای کار در ایام نوروز (ستاد تسهیلات سفر)) به عنوان خبرنگار کار کردم و چند روز بعدش با مساعدت های برادرانه رضا حیدری و همکاران دیگر، چند ماهی در آنجا بودم.

گذشت تا رسیدم به همشهری استان

انصافا رضوان آیرملو از خواهری چیزی برایم کم نگذاشت. شاید هم بیشتر از یک خواهر بود محبت هایش

با بچه ها کارها را پیش می بردیم و هیچ وقت از کارم تا آن اندازه راضی نبودم.

رسیدم به جایی که دیگر نتوانستم محیط خبرنگاری را تحمل کنم

بعد از آن استعفا!!، یک روز با مریم رسولی و سولماز جلیلی، قرار گذاشتیم برویم ائللرباغی...

مریم رسولی حرفی را گفت که قبلاً رضوان آیرملو و لعیا نورانی هم بهم گفته بودند: نمی توانی نوشتن را ترک کنی!

راست می گفتند...

نتوانستم!

واقعا نتوانستم

مریم می گفت معتادیم ما! راست می گفت بنده خدا

وقتی پیشنهاد نوشتن برای همشهری 6و7 را مهرداد تبریزی بهم داد، فکر کردم باز هم قرار است خبر بنویسم!

ولی وقتی فهمیدم چه خبر است، شاد و خرامان در پی همشهری 6و7 رفتم و امروز خوشحالم که با تمام اشتیاق های "من" که یک بچه دبستانی بیشتر نیست، بدوم تا دکه روزنامه فروشی و روزنامه بخرم پنجشنبه ها!


مریم رسولی می گفت روزی پیشمان می شوی اما من گفتم" نه!

با قاطعیت هم گفتم که از رفتن ام از خبرنگاری پشیمان نخواهم شد

همینطور هم شد


آن روز بهرنگ عزیزتر از جانم؛ صدا زد: ندا عبدی... چادر نماز مادر... کاندیدای بخش داستان نویسی


غصه خوردم راست اش

دوست داشتم بهرنگ برنده شود

من آن داستان را فقط در 8 دقیقه نوشته بودم و حتی ویرایش هم نکرده بودم

شنیدم که حدود ده هزار اثر به جشنواره ارسال شده

و من...


باور نمی کردم


مریم؛ من پشیمان نیستم.

ولی معتادم...

می فهمید؟! معتاد!