نگار کم کم به نبود امیر در زندگی اش عادت می کرد. در آن دو هفته سعی کرد اصلا امیر را نبیند تا شاید دل بی قرارش آرام بگیرد. پنج اردیبهشت بود و آن شب نگار قبل از هر وقت دیگری خوابید. فردا جمعه بود...
همه جا تیره و روشن بود، سیاه و سفید... مه غلیظی فضا را فرا گرفته بود. یک مرد با لباس سفید پزشکی، به سمت نگار آمد: متاسفم، اون 6 اردیبهشت می میره، کاری از دست ما برنمی آد...
نگار فریاد زد: کی قراره بمیره؟
و صدایی شنید که گفت: امیر... امیر...
و مه فرو نشست و نگار در یک بیمارستان بود. امیر روی یک تخت خوابیده بود و لبخند می زد. دکتر گفت که او 6 اردیبهشت می میرد؛ نگار به آرامی در گوش دکتر گفت: می شه من به جای اون بمیرم؟!
دکتر با لبخندی گفت: تو هنوز خیلی وقت داری دخترم...
و زود محو شد.
نگار با فریاد از خواب پرید.
ساعت 4:30 صبح بود. صدای تیک تیک ساعت روی مغز دخترک رژه می رفت.
- خدایا... ای بزرگترین... ای مهربان ترین... این چه خوابی بود که من دیدم؟ چرا؟ یعنی این یک رویای صادق بود؟ خدایا اونو نگهدار... منو به جاش ببر!
و به یاد روزی افتاد که معلم بینش اسلامی شان به آنها یاد داده بود: با یاد خدا دلها آرام می گیرد... شروع به خواندن کرد:
بسم الله الرحمن الرحیم
الله لا اله الا هو الحی القیوم...
آری... نگار هر موقع نگران می شد و غمی حس می کرد، آیت الکرسی می خواند. تا لحظه طلوع آفتاب خواند و خواند... بی صبرانه منتظر بود راهی خانه ننه شوند تا امیر را ببیند و خیالش راحت شود.
- مامان... بابا چرا دیر کرده؟ نمی خواد بیاد بریم؟
- تو که تا دیروز می گفتی این هفته هم نمی آیی؟ چی شد تصمیمت عوض شد؟
- خب... خب دیدم چند هفته است نرفتم گفتم این هفته بیام باهاتون خب...
- تو بیا صبحانه تو بخور. رفته بنزین بزنه بابات، شاید ماشینش خراب شده تو راه...
- نمی خورم؛ اشتها ندارم مامان...
بالاخره بابا آمد و راهی شدند. دختر بینوا و مضطرب در راه هم مدام آیت الکرسی می خواند و دعا می کرد.
تا به خانه ننه رسیدند، مستقیم به طبقه بالا رفت و یکی یکی درهای اتاق ها را باز کرد. امیر در یکی از اتاقها خوابیده بود. نگار آرام آرام به سمت او رفت... خیلی آرام خوابیده بود؛ نگار ترسید: خدایا یعنی مرده؟! موهای تنش راست شده بود... دستش را به سمت بینی امیر برد. لرزش دستانش مشهود بود، سرد و کند شده بود. انگشتش بی اختیار به بینی امیر برخورد کرد و او از خواب بیدار شد و با تعجبی وصف ناشدنی، به نگار خیره شد.
- تو چیکار داشتی می کردی؟
- س... س... سلام...
و زد زیر گریه...
- فکر کردم مُردی!!
- دیوانه! برو بیرون الان لباس می پوشم میام باهات حرف بزنم. واقعاً که!...
نگار با همان چشمان اشک آلود، به کاری که کرده بود فکر کرد و خجل و شرمزده اتاق را ترک کرد. وقتی از اتاق بیرون میرفت، چشم های مادر و ننه را در مقابل خود دید که گویا از وی توضیح می خواستند. سرش را پایین انداخت و سعی داشت از آنجا دور شود.
- کجا؟ تو تا رسیدی چرا رفتی اون تو؟ اصلاً بذار بگم بابات بیاد ازت بپرسه!
- مامان... من... راستش...
- سلام عمه جون، خوبی قربونت برم؟ بابا این دخترت هم ندید بدید هستش ها! تعطیلات عید بهش گفته بودم یه نوار کاست از سیاوش قمیشی دارم که می خوام بدم بهش، اینم هول هولکی اومده بود اونو می خواست اول صبحی! نگار؟ بیا ببرش خب، این همه عجله داشتی!
- امان از دست شما بچه ها! شماها کی می خواید بزرگ بشید؟
و همانطور که از پله ها پایین می رفت، نگار را صدا کرد: دفعه آخرت باشه ها! اگه بازم تکرار بشه مطمئن باش به بابات میگم!
نگار نگاه تشکر آمیزی به امیر کرد و با مادرش آماده رفتن به باغ سیب شد...
شکوفه های سیب با رنگ های صورتی و سفیدشان، جلوه خاصی به طبیعت بخشیده بود، نگار عاشق اردیبهشت بود، عاشق شکوفه های سیب و بوی سبز طبیعت...
نزدیک به یک ساعت طول کشید که امیر هم به همراه دایی سعید به باغ آمدند. امیر در یک فرصت مناسب به نگار که در حال جمع کردن شاخه های زاید از زیر درختان بود، ملحق شد و از او سوال کرد:
- تو سر صبحی چت بود نگار؟
- هیچی... راستش من... هیچی.. ببخشید، فقط امروز خیلی مواظب خودت باش... جون مادرت امیر... جان بابات مواظب خودت باش.
- یعنی چی این حرفا؟ مگه قراره چه اتفاقی بیفته؟ یه روز منو از خونه خودت بیرون می کنی و روز یگه نگران جون من میشی؟ چی شده؟
- اینا هیچ ربطی به هم نداره... من دیشب یه خواب بد دیدم و نگرانت شدم، همین!
- چه خوابی؟
و نگار همه خواب را با جزئیاتش برای امیر تعریف کرد و گفت که تا این لحظه مدام برای سلامتی اش دعا می کرده و قرآن می خوانده...
- واقعاً نگار؟ یعنی تو انقدر منو دوست داری؟
- چه ربطی به هم داره اینا؟ من تو رو دوست دارم فقط به خاطر اینکه پسر دایی ام هستی... همین! دلیل دیگه ای نداره!!
- به هر حال اومده بودم ازت بپرسم چت بود و برم... ماشین دایی سعید رو ازش امانت گرفتم با دوستان بریم مسابقه رالی تو چی چست، دوست داری تو هم بیا!
- امیر؟... من همین الان گفتم یه امروزه رو مواظب خودت باش، اون وقت تو با این ماشین قراضه می خوای بری رالی؟
- چیه نگار؟ من که خودم ماشین ندارم با اون برم! بگو بابات ماشینشو بده با اون برم!!
- نه خیر، تو هیچ جا نمی ری! می خوای منو دق بدی؟
- تو هیچ چیزیت نمی شه! اگه من بمیرم تو خیالت از دست من که فقط یک پسر ترسو هستم راحت خواهد شد...
- ترسو؟
چشمان امیر سرخ شده بود، هر لحظه امکان داشت قطره ای اشک از گوشه چشمان روشنش بچکد... به همین خاطر حرف را عوض کرد، لبخندی مصنوعی بر لب نشاند و گفت:
- من رفتم.. بهتره تو مواظب خودت باشی، چون اوضاعت خیلی خرابه!
و امیر رفت...
می گن که تو آسمون، هر کس ستاره داره
می گن که جشن عشقه، شبهای پرستاره
ببین ستاره ی من یه عمره چشم براته
مثل من عاشق تو، عاشق اون چشاته
یادت نره
یادت نره
یادت نره دوستت دارم
یادت نره
یادت نره
یادت نره که من فقط تو رو دارم...
***
- نگار... دخترم... بیدار شو... تو خوابیدی؟
چشمان سنگین نگار به زحمت از هم گشوده شد. خانم صادقی، مشاور مدرسه نگار بالای سرش بود و لیوانی آب در دست داشت. نگار خودش را جمع و جور کرد و لیوان آب را از دست خانم صادقی گرفت و دهانش را که از فرط عصبانیت و گریه خشک شده بود، با آن تر کرد.
ادامه مطلب ...