خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

"چیلله گئجه سی"، زیباترین شب سال در آذربایجان

نویسنده: ندا عبدی  


  

چیلله قارپیزی

اگر از شما هم سن و سالی گذشته باشد، با شنیدن نام "چیلله گئجهسی"، بگویید: "یادش به خیر آن روزها که کهنسالان، دور کرسی مینشستند و برای دیگران بایاتی میخواندند و گاه، با فال بایاتی میگرفتند."

شب یلدا در آذربایجان به واسطه افسانههایی که در مورد برادران چیلله وجود دارد و این شب که طولانیترین شب سال است، مطلع چیللهی بزرگ محسوب میشود.

افسانهی چیللههای بزرگ و کوچک

در افسانه های کهن آذربایجان، دو چیلله وجود دارد که چیللهی بزرگ همزمان با شب یلدا آغاز میشود و چهل روز طول می کشد. مطابق افسانههای کهن، پیرزنی که در فولکلور آذربایجان "قاری ننه" (مادربزرگ پیر) خوانده میشود، دو پسر دارد که نام یکی "بؤیوک چیلله" یا چللهی بزرگ است و پسر کوچکتر، نام "بالا چیلله" را بر خود دارد و عمرش بیست روز است. از ابتدای شب یلدا چیللهی بزرگ آغاز میشود. در روزهای پایانی چیللهی بزرگ، برادر کوچکتر که مغرور است، نزد برادر بزرگتر میآید و میگوید: در این مدت چه کردهای؟

چیلله بزرگ میگوید: "دستان زنان را در داخل کوزه های آب منجمد کردم!".

برادر کوچکتر میگوید: تو که کاری نکرده ای! ببین من چه میکنم!" کاری میکنم که نوزادان در گهوارههایشان یخ بزنند!".

برادر بزرگتر به طعنه به او میگوید: "عؤمرون آزدی، دالین یازدی!" (عمرت کوتاه است و به دنبالت بهار میآید)

چیللهی کوچک در طول فرمانروایی خود، سرما را در تمام سرزمینها حکمفرما میکند و در یکی از همین روزها، در یکی کوههای قلمرو خود به دست برف اسیر میشود. خبر به قاری ننه میرسد و او برای آزادی فرزندش از زندان برف، به کوه رفته و با سیخی که روی آتش داغ و به نبرد برف رفته و در نهایت، برفها را آب می کند. چیللهی کوچک بعد از آزادی متوجه میشود که در آن روز زمستان تمام شده و "بایرام آیی" یا همان اسفندماه آغاز شده است.

از همان روزی که قاری ننه روی آتش سیخ داغ کرده، به مدت یک ماه هر شب چهارشنبه آتشی روشن میشود که ارث قاری ننه میباشد و هر یک نامی دارد. این اسامی به ترتیب؛ "یالانچی چارشنبه" (چهارشنبهی دروغگو)، "کوله چارشنبه" (چهارشنبهی قدکوتاه)، "خبرچی چارشنبه" (چهارشنبه خبرآور) و آخرین چهارشنبه سال که همان چهارشنبه سوری معروف است، "دوغروچو چارشنبه" (چهارشنبه راستگو) نام دارد که اطمینان از آغاز بهار میدهد.

رسوم "چیلله گئجهسی" در آذربایجان

در زمانهای قدیم، خانوادههای آذربایجانی به رسم احترام، در این شب طولانی به ملاقات بزرگ خانواده میرفتند. بزرگ خانواده نیز با فراهم کردن "چیلله یئمک‌لری" (خوراکیهای مخصوص چیلله)، آنها را داخل یک سینی مسی (مجمعی) میچید و روی کرسی قرار میداد. آتش زیر کرسی در ابتدای شب روشن میشد و افراد خانواده دور آن نشسته، شادی و سرور میکردند.

چیلله یئمک‌لری

مردم برای پذیرایی در این شب بخصوص و همچنین در شبچرهها، از تخمه آفتابگردان خوی، پشمک، حلوای هویج و "بازار حالواسی" (حلوایی که از مغز گردو و پسته تهیه میشد و مخصوص شهر ارومیه میباشد)، میلاق (انگوری که از دو- سه ماه قبل بوسیله نخهایی بصورت عمودی به هم بسته شده و در محل مناسبی که سرد هم باشد، از سقفهای چوبی آویزان میکنند) استفاده میشد. همچنین خشکباری نظیر برگه زردآلود، آلبالوی خشک شده، سنجد، بادام، گردو، میوههایی مثل سیب ارومیه، خربزههایی که بصورت ترشی نگهداری میشد و سایر خوراکی ها برای پذیرایی از مهمانان استفاده می شد. در این شب به خاطر طولانی بودنش، مردم با خوردن این خوراکی ها و گفتن بایاتی، سعی در گذراندن آن داشتند.

چیلله قارپیزی

هندوانه جزو لاینفک خوراکیهای "چیلله گئجهسی" به شمار میرود و به نوعی سمبل این شب در آذربایجان است. سابق بر این که امکاناتی نظیر سردخانههای نگهداری میوهها و همچنین حمل و نقل میوه از مناطق گرمسیر به سردسیر وجود نداشت، هندوانه را در محل مخصوص نگهداری کاه و علوفه برای حیوانات که "سامانلیق" (کاهدان) مینامیدند، نگهداری میکردند. بدین ترتیب که چند هندوانه از آخرین برداشت جالیز را انتخاب و در محلهای مختلف کاهدان می گذاشتند و روی آن را به دقت میپوشاندند. در شب مذکور، هندوانه هایی که بهتر از بقیه مانده بود را برای خوردن انتخاب میکردند.

خونچا

در خانواده هایی که عضو تازه وارد (عروس) داشتند، هدایایی در این شب آماده میشد. خانواده داماد نسبت به تهیه خونچا (طَبَقی پر از هدیه) برای عروس اقدام میکردند که محتویات آن، هندوانهی تزئین شده به بهترین شکل ممکن، تکهای طلا که در توان مالی خانواده داماد باشد، پارچههای زیبا و نفیس، شیرینی و... بود. خونچا توسط والدین داماد به خانه عروس آورده میشد و طی جشن مختصری با حضور بزرگترهای خانواده عروس، از والدین وی اجازه میگرفتند تا عروس خانم شب چلله را در خانه داماد میهمان باشد.

مراسم خیدیر نبی در ارومیه

این مراسم که طرفداران زیادی در میان جوانان داشت، از رایجترین جشنهای این روز به شمار میرفت. جوانان به ویژه در روستاها، به در منازل همسایهها میرفتند و از آنها حبوبات میخواستند. سپس همه حبوباتی را که جمعآوری کرده بودند، در ظرفی ریخته و میپختند و خشک میکردند. بعد از آن، این حبوبات خشک شده و پخته شده را در هاون ریخته و پودر میکردند. قبل از خواب، اندکی از پودر را زیر زبان خود گذاشته و دعا میکردند که همسر آینده خود را در خواب ببینند و یا خواستار دیدن رویای صادق در مورد آیندهشان بودند. صبح روز بعد، خواب خود را به بزرگترها میگفتند و تعبیر آن را میپرسیدند.

تاپماجا و بایاتی خوانی

بزرگترها برای ایجاد فضای شادی و سرور، مسابقههای تاپماجا را دور کرسی راه میانداختند، به این صورت که یک "تاپماجا" (چیستان) میپرسیدند و کسی که پاسخ صحیح میداد، برنده بازی بود. همچنین بایاتی ها از اجزای ثابت هر یک از آیینها و رسوم مردم آذربایجان می باشد. در مراسم شب چیلله به دلیل طولانی بودن این شب و گذران وقت، بزرگترها بایاتی میخواندند. گاه نیز مشاعره با بایاتی انجام میشد و گاهی هم بزرگترها با بایاتی برای کوچکترها فال میگرفتند. بیشتر بایاتی های مرسوم در شب چلله از منظومه حیدربابای شهریار انتخاب میشد. بعنوان مثال:

چیلله چیخار بایراما بیر آی قالار

پینتی آرواد قوورمانی قـــورتارار

گئدر باخار گودول ده یارماسینا

باخ فلکین گردش و غوغاسینا

و یا:

قــــاری‌ننه گئجـه نــاغیل دئینـــده

کولک قالخوب قاپ باجانی دؤینده

من قــاییدوب بیرده اوشــاق اولیدیم

بیر گول آچوب اوندان سونرا سولایدیم

***

شب چیلله با تمام زیباییهایش به پایان میرسد و خوابی خوش دور کرسی، خاتمه آن خواهد بود. رسوم زیادی از این شب زیبا هنوز پابرجا مانده است.

هر چند خوراکیها تغییر کرده و یا "حسین مظلوم" حلواپز معروف ارومیهای چند سال پیش دار فانی را وداع گفته باشد... همو که کودکان نیازمند را در شب چیلله اطعام میکرد و به این واسطه معروفترین حلواپز این شهر بود و همگان در مقابل مغازهاش صف میبستند تا از حلواهای نابش بخرند...

هنوز هم هندوانه پای ثابت شب یلداست و هر چند کرسیها جای خود را به رادیاتورها و بخاریهای گازی دادهاند، گرمای مهر و محبت خانوادهها به رغم ماشینی شدن زندگیها هنوز هم پابرجاست.

چیلله گئجهنیز موبارک! (شب یلداتون مبارک)


منتشر شده در روزنامه همشهری تاریخ 29 آذر 91- شماره 5864



لینک همین مطلب در سایت باشگاه خبرنگاران جوان

 

لینک این مطلب در سایت  خبر فارسی

 

لینک این مطلب در وبلاگ منتظران

 

لینک این مطلب در پایگاه ...


برق چشمان پیرزن

موهای سفید و روشنش از کناره های روسری اش بیرون بودند و گاهی در میان آنها یک تار موی سیاه به چشم می خورد.


چادر ریز گل خاکستری اش را که از چند جا پاره شده، به کمرش بسته و روی زمین نشسته ... 


با ولع خاصی داشت کارتن ها را درون گونی های پاره و کهنه جا می داد و بعد روی گاری دستی چهار چرخش می چید. 


چشمانش برق می زد وقتی این کار را انجام می داد. کارش که تمام شد، به سراغ سطل زباله مکانیزه شهرداری رفت و چون قدش کوتاه بود، نتوانست به عمق آن دست یابد... 


چند کارتن موز را سوا کرد و سرش را بیرون کشید. باز هم با احتیاط خاصی آنها را تا کرد و گذاشت داخل گونی.


جوان سبزی فروش که با دقت شاهد تمام این وقایع بود، با دستانی گره خورده زیر بغلش و حالتی آمرانه به او نزدیک و با غرور خاصی گفت: «خاله! چند تا کارتن هم تو مغازه من هست. میخوای بخری؟!»


پیرزن؛ که انتظار داشتم عصبانی شود، با لبخند گفت: «نه خاله جان! تو بنداز تو همین سطل آشغال من بر می دارم. پول ندارم بخرمش! خدا خیرت بده جوون!!»


پیرزن رفت و چشمان مرد جوان به جای پاهایش ماند.

انفجار یادگاری جنگ، دنیای کامکار را تیره کرد

انفجار یادگاری جنگ، دنیای کامکار را تیره کرد

حادثه > داخلی- ارومیه - خبرنگار همشهری: 
«خدایا چشام کور نشه». پسر 12ساله دست‌های خون‌آلودش را روی چشمانش گذاشته بود و فریاد زنان به این طرف و آنطرف می‌دوید.
کامکار عثمانی روز چهارشنبه همراه معلمان، هم مدرسه‌ای‌ها و اعضای شورای روستایشان با هزاران شادی و شور در اردوی دانش‌آموزی در یک کیلومتری روستا شرکت کرده بود اما انفجاری که هنوز مشخص نیست ناشی از مین یا گلوله عمل نکرده بوده، دنیا را برایش تیره و تار کرد. او تنها قربانی یادگارهای به‌جا مانده از دوران جنگ نیست، چرا که چند هفته پیش هم در شهر سوسنگرد، سه کودک بی‌گناه در زمین بازی بر اثر انفجار خمپاره عمل نکرده، جانشان را از دست دادند.

پادگان سابق نظامی در یک کیلومتری روستای بناوه در استان آذربایجان غربی که حالا تبدیل شده به محلی تفریحی، جایی بود که برای اردوی یک‌روزه دانش‌آموزان مدرسه ابتدایی روستا درنظر گرفته شده بود. روز چهارشنبه، وقتی دانش‌آموزان مقاطع اول تا پنجم ابتدایی همراه معلمان و اعضای شورای روستا راهی این اردو شده و سرگرم تفریح بودند، ناگهان حادثه وحشتناکی رخ داد. کامکار عثمانی در حال عبور از کنار آتش بود که ناگهان صدای انفجاری به گوش رسید و خاکسترهای زیر آتش به هوا بلند شدند. همزمان صدای فریادهای «خدایا چشام کور نشه» کامکار بود که در فضا پیچید و او درحالی‌که دستان خون‌آلودش را روی چشمانش گذاشته بود، به این طرف‌و آن طرف می‌دوید.

باقی، عضو شورای اسلامی روستای بناوه که در محل حادثه حضور داشت، می‌گوید: چیزی که منفجر شده، احتمالاً مین بوده و در اثر آن بچه آسیب دیده است. وقتی حادثه اتفاق افتاد، با پراید من کامکار را به بیمارستان امام خمینی سردشت رساندیم و از آنجا ماجرا را به پدرش خبر دادیم. پزشکان به سرعت کار درمان او را شروع کردند و شنیده‌ام از آنجا او را به مهاباد برده‌اند و چون پزشکان آنجا کاری از دستشان برنیامده، کامکار به بیمارستان تبریز فرستاده شده است. او ادامه می‌دهد: منطقه‌ای که برای اردو درنظر گرفته شده بود، قبلا نظامی بوده و حتی پدر من هم بر اثر حادثه مشابهی بینایی خود را از دست داده و دو نفر دیگر از اهالی هم دست و پایشان را از دست داده‌اند.

وقتی ماجرای مجروح شدن کامکار به گوش پدرش رسید، مرد میانسال در زمین‌های کشاورزی‌اش سرگرم کار بود. او به محض اطلاع از حادثه سراسیمه راهی بیمارستان سردشت شد و با دیدن پسرش روی تخت بیمارستان، دنیا مقابل چشمانش تیره و تار شد. وی می‌گوید: به‌محض شنیدن خبر با عجله خودم را به بیمارستان رساندم و حتی لباس‌های کارم را هم عوض نکردم. می‌گفتند که یکی از چشم‌های پسرم کور شده و دیگری هم دید کمی دارد.

نمی‌دانم چه چیزی منفجر شده. مین بوده یا نارنجک، نمی‌دانم! اما ترکش آن یک چشم پسرم را کور کرده است. دکترها می‌گفتند داخل چشم دیگرش هنوز ترکش هست و باید آن را خارج کنند. می‌گفتند احتمال نابینایی این چشمش هم زیاد است اما آخرین عملی که یکشنبه در بیمارستان تبریز انجام شد، رضایت بخش بود. پسرم دیدش را به‌دست آورده و از بیمارستان مرخص شد و قرار است دوباره برای ادامه درمان به همان بیمارستان برویم.

پدر کامکار ادامه می‌دهد: من کشاورزم و هفت بچه دارم. معلم‌های مدرسه برای دلداری دادن به من مرتب زنگ می‌زنند. حتی رئیس اداره آموزش و پرورش سردشت هم تماس گرفته و گفته کمکم می‌کند. اگر لازم باشد پسرم را به تهران ببریم، من پول ندارم و امیدوارم مسئولان کمکم کنند. حادثه روز چهارشنبه در حالی رخ داده که مسئولان آموزش و پرورش استان آذربایجان غربی می‌گویند از این حادثه خبر ندارند. روابط عمومی اداره کل آموزش و پرورش استان در پاسخ به پیگیری‌های خبرنگار همشهری اعلام کرد که این اتفاق شایعه است. سمرقندی، مدیرکل آموزش و پرورش استان نیز با گفتن این جملات که «کجا؟ چه روزی؟

چنین چیزی نداریم! بعد از جلسه تماس بگیرید» مکالمه را پایان داد. اما فرماندار سردشت گفت: محلی که حادثه در آنجا رخ داد از مدت‌ها پیش محل اردوی فرهنگی دانش‌آموزی بوده است. در روز حادثه نیز دانش‌آموزان برای درست کردن چای هیزم جمع کرده و آتش روشن می‌کنند، اما گویا در میان چوب‌ها گلوله‌ای که از زمان جنگ باقی مانده بود، منفجر شده و تکه‌های سنگ و چوب به‌صورت این دانش‌آموز پرتاب شده است. چیزی که به‌صورت او برخورد کرده در حقیقت فلزی نبوده است.

حادثه‌ای که در شهرستان سردشت رخ داد درست چند هفته بعد از حادثه مرگباری رخ داد که در شهرستان سوسنگرد به وقوع پیوست. در جریان آن حادثه که یکم اردیبهشت‌ماه در روستای مرعی شهرستان سوسنگرد رخ داد، بچه‌ها در زمین بازی اطراف روستا بازی می‌کردند که هنگام غروب آفتاب، انفجاری مرگبار رخ داد. انفجار در محلی اتفاق افتاد که دو برادر 9 و 10ساله به نام‌های مرتضی و مهدی به همراه پسرعموی 9ساله‌شان به نام محمد جواد مشغول دویدن و بازی کردن بودند اما ناگهان خمپاره عمل نکرده‌ای که زیر پای آنها منفجر شد، دو برادر را در دم به شهادت رساند و پسرعموی آنها نیز بعد از انتقال به بیمارستان به‌دلیل شدت جراحات وارده جان باخت.

منتشر شده در روزنامه همشهری- سه شنبه 17 اردیبهشت- صفحه 15