ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
اشخاص بزرگ و با همت به کوه مانند هر چه به ایشان نزدیک شوی عظمت و ابهت آنان بر تو معلوم شود و مردم پست و دون همانند سراب مانند که چون کمی به آنان نزدیک شوی به زودی پستی و ناچیزی خود را بر تو آشکار سازند. *گوته*
احساس گناه میکنم
خدایا مرا ببخش
یه روز یه مطلب نوشتم در شکایت از اینکه چرا میانگذر اورمیه تبریز درست
نشده و من مجبور شدم برای رفتن به تبریز نزدیک به دو ساعت تو صف وایستم تا
سوار قایق بشم برم اونور آب
خدایا منو ببخش
من میانگذر نمیخوام دیگه
اونو بردار
من حاضرم کیلومترها و ساعت ها تو صف وایستم
ولی دریاچه ام رو سفید نبینم...
خبرنگار کیست؟ براستی تو کیستی؟
ندا عبدی- منتشر شده در شماره 18 نشریه شهامت
روزهای انقلاب است و جو خفقان بر همه جا حکمفرماست. هر فریادی بلافاصله در گلو فشرده می شود. دوربین عکاسی اش را به دست می گیرد و راهی خیابان می شود تا بنویسد و بنگارد و به تصویر بکشد فریاد ملتی را که از ظلم به ستوه آمده است، اما رنگ سرخ خون، دوربین اش را امضا می کند.
روزهای سخت حماسه و جنگ است، دشمن غاصب به خاک ارزشمند ایران اسلامی یورش آورده و هر روز، شهدای گلگون کفن و مجاهد ایران اسلامی، در راه دفاع از آرمان های رهبر کبیرشان راهی بهشت موعود پروردگار می شوند. چفیه اش را به گردن می آویزد، تجهیزات مورد نیازش را بر دوش، راهی جبهه های نبرد می شود، همپای رزمندگان می جنگد، می نویسد، به تصویر می کشد، شهید می شود، جانباز می شود، اسیر می شود، اما می ایستد، تا آخر راه می ایستد. آوینی می شود و هزاران نام بی نشان...
خبرنگار یادآور کلماتی چون آوینی، صارمی، افشار، خبرنگاران هواپیمای c130 و خیلی های دیگر است که جانشان را در کف دست گرفته و وارد میدان می شود.
خداوند در قرآن به نام قلم قسم یاد کرده و آنچه که می نویسد. قلم، مقدس است، پس آنچه که می نویسد نیز باید مقدس باشد.
بگذریم! مقدمه طولانی شد و از حوصله بحث خارج...
نگارنده، چندی پیش برای حضور در جلسه یکی از دستگاه های مهم دولتی در مورد یک همایش مهم راهی این مکان شد. بعد از اتمام جلسه، از رئیس آن اداره که یکی از باسوادترین و کارآمدترین افراد حاضر در مجموعه مدیریتی این استان است، درخواست مصاحبه اختصاصی در مورد جلسه مذکور را نمودم. ایشان با متانت و ادب فراوان از من دعوت کردند تا در دفتر کارشان منتظر باشم که به سوالاتم پاسخ دهند.
چند دقیقه ای گذشت و مذاکرات کاری ایشان به درازا کشید. اما به خاطر احترام فوق العاده ای که برای ایشان قایل بودم و هستم، انتظار را ادامه دادم. مرد میانسال خوش صحبت و مهربانی که رئیس دفتر ایشان بودند، از یکی از همکاران خود که ظاهراً “کار خاصی نداشتند”، درخواست کرد چند دقیقه پشت میز ایشان قرار بگیرد تا ایشان به کار دیگری برسد. “سید” چند دقیقه بعد برگشتند ولی همکار ایشان از جای برنخاسته و سید مجبور شدند در جایگاه ارباب رجوع بنشینند.
سید رو به من کرد و پرسید: “دخترم! خبرنگاری چگونه شغلی است؟!”
بلافاصله و بدون لحظه ای تردید و تفکر گفتم: “مانده به زاویه نگاه شما! اگر...”
همکار ایشان بدون هیچ مقدمه و پیش زمینه ای گفت: “به نظر من خبرنگاری بدترین شغل دنیاست!”
رو به سید کرده و گفتم: “این همان زاویه ای بود که گفتم! اما اینطورها هم نیست”
همکار: تا زمانی که جریان آزاد اطلاعاتی وجود ندارد، خبرنگاری بدترین شغل دنیاست.
سید: دخترم ناراحت نشو، ایشان از همکاران خود شما هستند.
من: ببخشید شما در کدام نشریه مشغول هستید؟
همکار: در نشریه “الف”، سایت خبری “ع” و وبلاگ نویس هم هستم.
من: چرا فکر می کنید خبرنگاری بدترین شغل دنیاست؟
همکار: برای اینکه شناسنامه یک خبرنگار را هر زمان که اراده کنند، می توان باطل کرد! برای اینکه خبرنگار نمی تواند قلم را درست در دست گیرد (حرکت درست قلم را در ذهن تصور کنید) و مجبور است اینگونه قلم به دست گرفته و بنویسد (حالا حرکت قلم را از بالا به پایین در ذهن بیاورید!)
من: ولی شما زیاده روی می کنید! خبرنگار می تواند در چارچوب نظام، از هر کس که حرکت ناصوابی انجام بدهد انتقاد نماید، چنانچه این کار را خیلی از خبرنگاران حتی در استان خودمان انجام می دهند.
سید: بحث شما تخصصی شد، من بروم ببینم شما چقدر دیگر باید منتظر آقای... باشید تا جلسه شان تمام شود!!
من(بعد از رفتن سید): من شغلم را دوست دارم و تا به حال انتقاد هم کرده ام، ولی کسی نگفته چرا اینگونه نوشته ای!
همکار: اصلا می دانید چیست، البته ببخشید ها! به نظر من خبرنگار مانند کسی است که مسئولان “قلاده ای” به دور گردنش انداخته اند و به هر سو دلشان می خواهند می کشند!
من: ... (خود شما می توانید درجه مبهوت بودن مرا درک کنید)
سید: دخترم! آقای... از شما بسیار معذرت خواهی نمودند و گفتند که از... تماس گرفته و از ایشان خواسته اند در یک جلسه ضروری حضور داشته باشند و از شما خواستند ...
من: باشد! من می روم!... خدانگهدار شما...
بعد از ترک آن اداره، خیلی افکار به ذهنم هجوم آورد که می توانستم بگویم و نگفتم. کاش بدون اجازه وارد اتاق آقای باسواد و فرهیخته ای می شدم که یک “در” با من فاصله داشت و با افکارم... ولی...
ناراحت شدم که چرا از حقوق خودم دفاع نکردم، در حالی که ادعا دارم خبرنگار مدعی العموم است و باید منافع مردم را در نظر داشته باشد. ولی نتوانستم از حق خودم دفاع کنم، از حق “من ها”یی که از جنس من بودند...نوشتن این یادداشت را یک هفته به تاخیر انداختم تا عصبانیتم فروکش کند و ذهنم را انسجام بخشم، به کسی توهین نکنم و... نمی دانم چند درصد از کسانی که این نوشته را خوانده اند، در آن دقیق شدند، چند نفر آن را عمیق خواندند، چند نفر خندیدند و چند نفر اخم به چهره آوردند. نمی دانم چند نفر تحت تاثیر قرار گرفتند و چند نفر تصمیمی گرفتند... اما نیک می دانم، اگر ما قلم به دستان نتوانیم از حق خودمان نتوانیم دفاع کنیم........