خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

یادگاری

دفعه اولیه که به خوی سفر کرده و درست در همون بار اول، دوست داشت بره به مکانی که بهش میگن آرامگاه شمس تبریزی.

 با کلی خواهش و تمنا، خانواده اش رو راضی کرد که به محل مورد علاقه اش برن تا اون بتونه چند تا عکس یادگاری در محل بگیره. 

همیشه در مجالس و محافل دوستانه و کاری اش، ادعای فرهنگ دوستی اش سر به فلک می گذاشت و مدعی بود میراث فرهنگی اش قدمت کهنی داره... بالاخره به مناره رسید. 

روی مناره برجستگی هایی وجود داشت که می گفتن شاخ قوچ هستن.

خانواده اش چند قدم آن طرف تر مشغول گرفتن عکس یادگاری بودند. کسی دور و برش نبود و به قول معروف آن اطراف پرنده پر نمی زد. 

رفت پشت بنا، با احتیاط و طوری که کسی متوجه نشه، سعی داشت تکه ای از بنا را، ترجیحاً یکی از شاخ ها را برای خودش بردارد.

اما دستش نرسید و ناکام ماند. دست از تلاش نکشید.

این همه راه آمده بود و باید کاری می کرد. جرقه ای ذهنش رو روشن کرد. 

ناخن گیر رو از کیفش درآورد و با گوشه اون، روی یکی از سنگ ها نوشت: «یادگاری از یک دوستدار و شیفته آثار باستانی و میراث فرهنگی».

کیک تولد با چاشنی امید

«مامان... مامان... برای تولدم کیک می خری؟»... 

صدای دختر کوچولوی شیرین در گوش مادر طنین انداخت. 

گفت: «چشم دخترم می خرم!» 

و او را به مهدکودک سپرد و رفت. 

همسرش را دو سال بعد از ازدواج شان از دست داده بود، همسری که عاشقانه دوستش داشت و حالا با دختری 5 ساله، مجبور بود کار کند تا محتاج کسی نشود؛ حتی حاضر نبود از پدر پولی بگیرد. 

صدای دخترش در مغزش دور و نزدیک می شد و می پیچید: «کیک می خری؟...»

در کیفش فقط 23 هزار تومان پول داشت و تا سر برج 7 روز مانده بود. 

آن روز کاری هم تمام شد، زن دل به دریا زد؛ به قنادی رفت و یک کیک 8 هزار تومانی خرید تا دخترک یتیمش را شاد کند. 

با هزار امید و پایی پیاده، راهی خانه بود که ناگهان... 

بازوی زن میانسالی که با عینک آفتابی گرانبها، دستکش های سفید، کفش های کتانی و لباس ورزشی از پیاده وری برمی گشت، به بازویش خورد و کیک تولد در خیابان رها شد... 


زن میانسال با لحن خاصی گفت: «ببخشید... عمدی نبود...» و رفت!


«اما این فقط یک کیک نیست... یک امید است... یک آرزو...» 


صدای زن بود که در ناخودآگاه غمگینش می پیچید. 

من رأی نمی دهم

"من رأی نمی دهم" به کسی که تبلیغات انتخاباتی اش را روی تابلوی نام خیابان ها می چسباند و ادعای فرهنگ دارد


"من رأی نمی دهم" به کسی که نامش را روی پیاده رو خیابان عطایی که شهرداری با هزاران زحمت و در سریعترین زمان ممکن سنگفرش کرده است، نوشته...


"من رأی نمی دهم" به کسی که میلیاردها هزینه می کند برای انتخاب شدن در شورایی که هدفش خدمت است! با همین چند میلیون و میلیارد هم می توان به جامعه خدمت کرد اگر قصد خدمت باشد! هر چند مختصر...


"من رأی نمی دهم" به کسی که از نام شهیدش سوء استفاده می کند برای انتخاب شدن! شهیدان روی سر من جا دارند اما اینکه بعضی ها زیر اسمشان می نویسند فرزند فلان شهید یا برادر فلان شهید... چه بگویم...


"من رأی نمی دهم" به کسانی که خودشان را منصوب به فلان نماینده مجلس یا فلان کاندیدای ریاست جمهوری می کنند و ادعای استقلال شخصیتی دارند...


"من رأی نمی دهم" به آنهایی که ادعای واهی می کنند و به شعورم توهین می کنند با این شعارهایشان...


"من رأی نمی دهم" به آنهایی که بنر و تبلیغات همدیگر را پاره می کنند!


"من رأی نمی دهم" به آنهایی که تبلیغات کاغذی شان را طوری طراحی می کنند که بتوانند روی پایه های چراغ راهنمایی جا دهند!

"من رأی نمی دهم" به کسانی که شهرم را ویران کرده اند در این چند روز و شعار آبادانی شان گوش فلک را کر کرده است!


شما می خواهید شهر زیبای مرا آباد کنید؟! 


شما که حتی به کف خیابان های چهل تکه من هم رحم نمی کنید؟


پس کی قرار است فکرمان وسیع شود؟


کی قرار است به حقوق همدیگر احترام بگذاریم؟


حیف نیست انتخاباتی با این عظمت را با این کج اخلاقی ها به حاشیه ببریم؟