خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من در قم! گم در من!

آنا... مادر... مامان... 

چه بخوانمت که می گویند: اگر تمام عمر به تو خدمت کنم، تنها جبران دردی را کرده ام که در هنگام به دنیا آمدن من متقبل شده ای...


مادرم باز هم بیمار است. همان بیماری قبلی... حافظه درگیر است و بدن نیز... همه اش تقصیر یک سلول است. سلولی که مرده! آن هم در نخاع گردن. مغز فرمان می دهد ولی بدن نمی گیرد آن فرمان لعنتی را... مغز خسته می شود و همه چیز را فراموش می کند. تقصیری هم ندارد بیچاره... یک حرف را چند بار باید به سیستم اعصاب منتقل کند مگر؟...


برای اینکه عذاب وجدان نگیرم، او را به تهران بردم تا بهترین طبیبان را بر سرش حاضر کنم. همه یک حرف گفتند: این بیماری بصورت سینوسی و تا آخر عمر، مادر بینوای مرا درگیر خود می کند... باز هم قرص و درمان دارویی... داروهایی که یکی شان ورقی 81 هزار تومان است و دیگری 100 تایش 277 هزار تومان!

بگذریم...


مادر بینوایم حتی نماز خواندن هم یادش رفته، اما ارادتش به اهل بیت هنوز هم در دلش می جوشد.

اصرار داشت که: تا اینجا آمده ایم. مرا ببر قم! زیارت...

بردیم اش... چون چادر به سر نداشتیم، ما را راه ندادند به حرم... مادر گفت: خانم معصومه مرا این همه راه از اورمیه به اینجا آورده، آنوقت بنده های خدا مرا راه نمی دهند!

رفتیم و بعد از طی مسافتی که برای مادرم طولانی بود، وارد حرم شدیم. او را جایی نشاندم تا کفش هایمان را تحویل دهم. برگشتم و دیدم که نیست... تصورش را بکنید: حرم پر از عراقی های زایر، ایرانی های زایر... جا برای سوزن انداختن نیست. مادرم هم نیست...

او را در بیرون حرم، روی فرشی دیدم که در ورودی درب دیگر حرم بود. داشت نماز می خواند. نشستن اش هم شبیه نماز خوان ها نبود اما...

مثل آن کودک 4 ساله ای که پشت سر والدین اش می ایستد و ادای نمازخوان ها را درمی آورد. 

با آسودگی پشت سرش ایستادم تا نمازش را بخواند و مهر را از زمین بردارد و بر پیشانی بگذارد... چه شیرین نماز می خواند مادرم!


اما...


خانم میانسالی که کم سواد هم به نظر نمی رسید، عین هو یک آسمان قلمبه بر سرمان نازل شد. این ها را گفت: خانم اینجا چرا نشسته ای؟ این چه طرز نماز خواندن است؟ مسخره کرده ای؟...

به او با اشاره دست از پشت سر مادرم فهماندم که حافظه اش اختلال دارد...

گفت: دلیل نمی شود که... یادش بدهید!

با تندی (با اشاره دست) او را تاراندم!


دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت...

چارقت دوزم کنم شانه سرت

وقت خواب آید بروبم جایکت

.....


خدا ما را دوست دارد

همه ما را

هر کدام به زبانی با او سخن می گوییم

زبانی منحصر به فرد



نمی دانم چرا بنده های خدا، دست از سر هم برنمی دارند!