خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

مرثیه ای برای اخلاق خبرنگاری

یادم میاد خبرنگار نبودم و اولین بار که نشریه ای که صفحه آرایی کرده بودم روی میز پرت شد، این جمله رو شنیدم و هرگز فراموش نمی کنم: اگه جای آقای... بودم اینو همین جا می سوزوندم! 


شاید شما هم دعوای عروس و مادرشوهر دیده باشین. بعد از دعوا هر دوشون تلاش می کنن زودتر پیام ها رو به مرد منتقل کنن تا برنده اصلی دعوا باشن مثلن! از این دعواها هم زیاد تو این عمر رسانه ای ام دیده ام. البته اگر مقبول بیفتد رسانه ای بودنم به زعم دوستان!


وقتی در مقابل همه این مواضع و موانع ایستادگی کردم، فقط یک دلیل داشتم: آنها بزرگتر بودند.


احترام به بزرگتر را همیشه سعی کردم رعایت کنم. حتی وقتی بهم گفتند یک قرارداد 400 تومانی با شرکت تر... بسته ایم و تو برو خبرنگار آنها از طرف ما شو. بهت 250 تومان می دهیم و ما 150 برمیداریم. اما بعد فهمیدم مبلغ قرارداد 800 تومان است.

او بزرگتر بود و به خاطر محبت هایش سکوت کردم. در نهایت کار را قبول نکردم و کس دیگری رفت پی اش... کسی که نمی دانست مبلغ قرارداد را...


باز هم در پروسه ای دیگر و پروسه هایی دیگر سکوت و سکوت و احترام و کلاه برداشتن به احترام بزرگتر.


اما امروز، روز مرگ اخلاق در میان برخی همکارانم است... همه اش مربوط به بزرگتر و کوچکتری نیست البته...


نمی دانم چرا اینطوری شده ایم...


بگذارید از یک دعوای کوچک بگویم.


یک بار با او بحثم شد. رفتیم پیش رئیس مان تا وساطت کند. البته او زودتر گزارش داده بود. وسط دعوا وقتی دید حق با من است، گفت: تو همان کسی هستی که دو ماه پیش وقتی با من درددل می کردی، گفتی فلان کرده ای و بیسار...


گرو کشی بود اسم اش


کم آورده بود...


من باز هم به احترام 10 سال بزرگتر بودنش سکوت کردم


وقتی به آن روزها نگاه می کنم، یک جوری می شوم راست اش!


شک می کنم که آیا کار خوبی کرده ام با سکوتم؟


ولی باز یک امیدی در دلم تاپ تاپ صدا می کند: تو اخلاق مدار باش... کاری به بی اخلاقی بقیه نداشته باش! 


ولی حالا دیگر قرار نیست از حق مان بگذریم. 


راست اش را بخواهید، اگر می خواستم من هم می توانستم ادعای حیثیت کنم از او که بزرگتر از من بود. اما به احترام بزرگتر بودن سن تقویمی اش، بی خیال شدم و نگه داشتم واسه آخرت...


اما دوستان رسانه ای من، کسانی که قرار است اسوه اخلاق جامعه باشند و جامعه از آنها انتظارهای بیشتری دارد، به عنوان خواهر کوچکتر شما می گویم: دلم می گیرد... 


هیچکدام ما انسان های کاملی نیستیم و باید این را باور کنیم. نه در شعار بلکه در عمل... نباید صدای منم منم ما عالم را کر کند. اگر خبرنگار شده ای، باید ما بگویی... شما بگویی...


تو اگر درد نکشی، درد نمی فهمی که بخواهی منعکس اش هم بکنی. 


تو مدعی العمومی عزیز دل


تو باید اسوه باشی


اخلاق مهمترین اصل برای زندگی ما آدمهاست


حالا اگر تو زیر پایش بگذاری، مثل این است که یک دادستان بی اخلاق در شهر می گردد!


تو را به خدا به گوش نصیحت نشنوید این جمله ها را


من دوست همه شما هستم.

احترام

باهاش قرار داشتم

رفتم به اتاقش و همکارش گفت نیومده

زنگ زد بهش... گفت نیم ساعت دیگه می رسه

اومدنش رو با صدای بلندی متوجه شدم که تو راهرو پیچیده بود. داشت با گوشی اش حرف می زد.

سر جاش نشست و در حالی که هنوز با تلفن اش صحبت می کرد، سری به نشانه سلام تکون داد.

چند دقیقه ای همینطور با اونی که پشت خط بود حرف زد. بعد از تموم شدن حرف هاش، بالاخره نوبت به من رسید. در حالی که روی صندلی چرخانش چرخ چرخ می خورد و در حالی که چانه اش رو بالا داده بود، به حرفام گوش می داد که ناگهان... دینگ دینگ.. دینگ دینگ...

صدای شبکه اجتماعی گوشی اش بود و اون در میان حرف زدن های من مرتب گوشی اش را چک می کرد.

انگار اضافی بودم. این حداقل احساسی بود که نسبت به خودم پیدا کردم. هر چند در میان نگاه هاش به گوشی، نیم نگاهی هم به من می انداخت و می گفت که حواس اش به من هم هست!


---

باهاش قرار نداشتم

یهویی رفتم به اون اداره و چون باید چند دقیقه منتظر کسی می بودم، رفتم پیش اش.

یک نفر رئیس دفتر داشت. رئیس دفتر سرش به کارش گرم بود و منو هم نمی شناخت. گفت جلسه داره و باید منتظر باشم. روی صندلی نشستم. خوشبختانه جلسه اش زود تموم شد و وقتی برای مشایعت مهمانش از اتاق بیرون می اومد، منو دید.

برق چشمانش نشون داد که از دیدارم خوشحاله. من هم از ته خوشحال بودم که او آنجا است و در خیالم برایش جاهای بالاتری آرزو کردم.

با احترام به اتاق اش دعوتم کرد و در حالی که خودش می توانست (مثل همه مدیران کلی که به دیدارشون رفته بودم برای مصاحبه) پشت میزش بشینه. اما روی صندلی روبرویی من نشست.

می دونستم متواضعه...

برای مصاحبه نرفته بودم. چه اینکه می دانست من دیگر برای مصاحبه جایی نمی روم و رسانه ای ندارم!

مشکلم را با گوش جان شنید و برای حل اش گوشی اش را برداشت و به چند جا زنگ زد.

گوشی اش این وسط ها یک بار زنگ خورد و جواب نداد.

اینها هیچکدام وظیفه او نبود.

اما

مهمان داشت! مهمانی که واقعا از آنجا بودن او خوشحال بود.


--------

تواضع و احترام به دوستان، موضوعی بسیار ساده است! وقتی با کسی دوست هستیم، لازم نیست زیاد پز صندلی چرخانمان را بدهیم. لازم هم نیست به او وعده سر خرمن بدهیم.

من اگر روزی دستم به جایی برسد، حتما مثل مورد دوم خواهم بود.

به احترام دوستانم، تمام قد خواهم ایستاد و هر کاری از دستم بربیاید، هرگز کوتاهی نخواهم کرد.


یادم اومد: می توانم به دانشجویانم نمره 6 بدهم (که می گیرند!) ولی 12 می دهم! بعد زنگ می زنند و می گویند معدل شان پایین است و به آنها کمک کنم


اگر نفر اول جای من بود، به آنها 4 می داد تا بیشتر منت اش را بکشند!!


تواضع، احترام، مهربانی و این جور صفت ها، چیزی از ارزش های من و تو و ما کم که نخواهد کرد هیچچچچچچ، بیشتر هم می کند.