خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من و دخترک

یادمه یه زمانی عضو شبکه اجتماعی "کلوب دات کام" بودم. اونجا یه تصویری دیدم، سمت چپ تصویر یه پسر بچه بود با لباس مندرس و سر و صورت کثیف و سمت راست یه پسر بچه با لباس های مارک دار و موهای فشن که عینک آفتابی مارکدارش خودنمایی می کرد.



(تصویری شبیه این تصویر بود!)


نوشته بود: کدوم رو بیشتر دوست داری؟


همه نوشته بودن پسرک سمت راستی (همون پسرک فقیر و با نمک)


کامنت دادم: اونایی که نوشتین تصویر سمت راست! عمرا اگه اون پسرت رو بغل کنین و ببوسیدش! که اگه جامعه اون پسر رو می بوسید و به آغوش می کشید، این لباس ها و وضعیت رو نداشت...


چقدر به این حرفم ایمان داشتم! چون خودم هیچوقت تو موقعیتی قرار نگرفته بودم که...


دیروز روپوش سفیدی تنم بود و ادکلن دوست داشتنی ام رو تا آخرین نفس رو لباسم خالی کرده بودم.


پنجراه سوار تاکسی شدم و منتظر بودیم پر شه تا راننده حرکت کنه


یه دختر کوچولو حدود 9 ساله سوار تاکسی شد و گفت: مدرس؟


دخترک دمپایی های قرمزی به پا داشت که جلوش بسته بود و چند سایز از پاش بزرگتر...


روسری مشکی به سر داشت و موهاش از کنار روسری بیرون ریخته بود


شلوار فوق العاده مندرس، دامن و بلوزی کهنه تر... و بویی نامطبوع و سر و دستی سیاه و کثیف.

کنارم که نشست، ناخودآگاه خودم رو به در تاکسی چسبوندم که بهم برخورد نکنه، گوشی مو از جیبم برداشتم و گذاشتم تو کیفم، و تا آخر مسیر داشتم می پیاییدمش.


از جیبش چند تا 50 تومنی پول خرد درآورد و به راننده داد.


می ترسیدم لباسم کثیف شه یا می ترسیدم بوی ادکلنم محو شه؟!...


از تاکسی که پیاده شدم، 

وارد ساختمان دفتر نشریه که شدم، 

سوار آسانسور که شدم، 

اشکم دراومد!



تا حالا به خودتون سیلی زدین؟


از خودم متنفرم! خیلی...

پرسشنامه

سلام دوستان عزیز


لطفا لینک زیر را در نوار آدرس کپی کنید و به پرسشها پاسخ دهید.


سپاس بی نهایت از شما و یاری و همراهی تان


لطفا با دوستان در میان بگذارید


                                                             https://docs.google.com/spreadsheet/viewform?fromEmail=true&formkey=dDA3emt0TVFLeXIxdENlT0V0UE16c2c6MQ                               

شبی که من مُردم...


آن شب من مُردم


به همین سادگی بود...


لحظه ای که چشمانم را باز کردم، از فشاری بود که بر قفسه سینه ام وارد شد


روحم را می دیدم که تقلا می کند برای خروج از جسمم


انگشتان شصت پایم آخرین محلی بود که روح داشت خارج می شد


در این مدت اما


فارغ از هر دردی و فشاری


سعی داشتم شهادتین را بر زبان بیاورم


در قلبم شهادتین جاری بود


اما بر زبان نمی آمد


نمی توانستم


و فقط صلوات میفرستادم


تا سقف اتاقم بالا رفتم...


جسمم را در خواب ناز دیدم


دردی نداشتم


ناراحت نبودم


تعلقات زیادی در این دنیا داشتم


اما از مردنم راضی بودم و نمی ترسیدم!


انگار قسمت نبود این بار بالاتر روم...


با سرعت عجیبی برگشتم به جسمم


و با وحشت چشمم را باز کردم


گریه کردم


گریه ام به خاطر دردی بود که در تنم حس می کردم


انگار کتک مفصلی خورده باشم


چیزی یادم نمی آمد


اینها را بعد از سه روز به یاد آوردم


...


حقیقت محض را نوشته ام!

(مرگ در دو قدمی همه ماست)

روزی که استغفار و تقاضای بخشش دیگر اثر ندارد و دستمان از دنیا کوتاه کوتاه کوتاه است


دوستان، عزیزان، همه همه همه


حلالم کنید