خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

او را خبرنگار نامیده اند...

 پیش از سحر تاریک است 

اما همواره خورشید به موقع طلوع می کند 

باید به سحر اعتماد کرد 

***

عطا افشاری

 

مرد38 ساله متاهل متولد 16/اردیبهشت/1351 
قسمتی از پروفایل عطا افشاری در کلوب  
***

...... - به یاد داشته باشم یا فراموش کنم؟

آنروز عصر ساختمان حافظیه، و چمن سبزی که قرار بود شاهد آخرین وداع خبرنگاران با خاتمی باشد.

وقتی که آمد، با همه دست داد، دلجویی کرد و بزرگ منشانه برای کارهای کرده و نکرده از خبرنگاران عذرخواهی کرد.

عکس یادگاری آنروز من با خاتمی برایم ارزشمند است، چرا که معتقدم رئیس جمهور کشورم با همه نقاط ضعف و قوتی که داشت از یک نام و عنوان فراتر رفت و به نمادی جهانی از صلح، تعامل و گفت و گو بدل شد و امروز ما همچنان با صداقت صمیمیت، صبر و شکیبایی خاتمی در مقابل واقعیات تلخ و بدفرجام سیاست روبرو هستیم و حالا حداقل هر کدام از ما خبرنگاران دولت، خود اندکی از خاتمی هستیم، نیستیم؟  

 

***    

دل من یه روز به دریا زد و رفت 

پشت پا به رسم دنیا زد و رفت 

زنده ها خیلی براش کهنه بودن 

خودشو تو مرده ها جا زد و رفت 

یه دفه بچه شد و تنگ غروب 

زد توی شیشه فردا زد و رفت 

وقتی آن روز در یکی از روزهای تابستان 86 دیدمش، موجی از امید در چهره اش می دوید. سرزنده و شاد و لبخندی که لحظه ای از چهره اش محو نمی شد. کلی تدارک دیده بودیم که وقتی آنها آمدند چیزی کم نباشد، اما "روزه" بودند. 

عطا افشاری جوانی خوش چهره و نام آشنا برای ما بود. اما کی فکرشو می کرد؟ روز خبرنگار سال قبل (88) بود و اخبار بیست و سی. 

خدایا اشک از چشمانم جمع نمی شد. خیلی وقت بود دیگر اسمی از او نشنیده بودم به واسطه دوری از ... 

روی صندلی چرخدار نشسته بود. خدای من... این عطا افشاری "خوش سیما" و "تپل" بود؟ باورم نمی شد. یک تکه پوست و استخوان شده بود. اما می خندید... فرزندش دور و برش بود و همسر مهربانش. 

"عطا" گریه نمی کرد. باز هم می خندید. دوستان خبرنگارش به عیادتش رفته بودند... آنها دزدکی گریه می کردند و اشک می ریختند. من هم در خانه می گریستم برای این همه...

تعریف کرد: وقتی در عراق بمب گذاری شد و تعداد زیادی از هموطنان ما کشته و زخمی شدند آنجا بودم. وقتی دیدم آماری از کشته شدگان ایرانی نمی دهند، یک لباس پزشک از بیمارستان "دزدیدم" و پوشیدم و به زیرزمین بیمارستان رفتم. جنازه های متلاشی شده با اوضاع وخیمی آنجا بودند. جیب هایشان را گشتم ... همه را جستجو کردم و مدارکی که دال بر ایرانی بودن و نشانی از آنها باشد را می جستم... صحنه های تکان دهنده ای بود. درست است که آمار دقیقی نمی شد جمع کرد، ولی بصورت تقریبی آمار کشته شدگان را جمع کردم و به سراغ زخمی ها رفتم. 

خدایا چقدر نوشتن از آخرین حرفهایی که از او شنیدم سخت است... دستهایم می لرزد و چشمانم بارانی است. 

کاش یک بار...  

و چند روز بعد بود که "عطا افشاری" پر کشید و رفت. دلیل بیماری اش "سرطان" بود. 

"عطا" به خاطر وحشتی که در میان جنازه های متلاشی شده به تنهایی تجربه کرده بود به این بیماری مبتلا شده بود. 

می دانم... نیک می دانم که او حتی اسم مرا نیز نمی دانست. آخر او بزرگ بود و من خیلی کوچک. و نیک می دانم اگر من بمیرم یادی از من نمی ماند و زود فراموش می شوم.

و این را هم می دانم اگر من بودم این کار را نمی کردم. نه اینکه دلم نخواهد... من به اندازه او قدرتمند نبودم! مطمئناً به جای وحشت، صبر را اختیار می کردم. 

و اما روز خبرنگار نزدیک است. روزی که سال گذشته از "صارمی" برایش نوشتم. و نوشتم که او را خبرنگار نامیدند... رفت و دیگر نیامد و چشمان همسر و پسرش را به در خیره گذاشت... 

امسال از عطا افشاری نوشتم... خدایا سال بعد مرا بی سوژه بگذار. آمین  

***

جان نباشد جز خبر در آزمـون 

هر که را افزون خبر جانش فزون

اقتضای جان چو ای دل آگهی است 

هر که آگه تر بود جانش قوی است 

- بعدا نوشت: اینجا رو ببینید