خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

هر کاری به جز خبرنگاری

 اول از همه بگم قصد توهین به هیچ کس رو ندارم!


یکی از دوستان مادرم که خیاطه (البته متولد 60، دانشجوی حسابداری و دارای 2 فرزند 14 و 12 ساله)، زنگ زد به موبایلم و گفت: ندا جون واسه دختر خواهر شوهرم دنبال کار هستیم. کاری سراغ داری؟


گفتم: چه کاری؟


گفت: هر کاری به غیر از خبرنگاری!


راستش خیلی بهم برخورد!


گفتم: مگه از خبرنگاری چه بدی ای دیدی که اینطور تاکید می کنِی؟


گفت: آخه دخترمون لیسانس مدیریت بازرگانی داره! 


گفتم: (البته با نیش!) پس می تونه بیاد همشهری بازاریابی بکنه


دختر خانوم که اونجا پیش زن داییش بود، گفت: بپرس تلفنی یه؟


...


خدای من! یعنی اوضاع خبرنگاری تو این مملکت اینقدر وخیمه؟ که یک کارشناس مدیریت بازرگانی (که مثل نقل و نبات تو دانشگاه های کشور دارن پخش اش می کنن!) بازاریابی تلفنی رو به خبرنگاری ترجیح بده؟


یا اون دختر جرأت و لیاقت خبرنگار شدن نداشت؟


یا از خبرنگارها بدی دیده بود؟


کدومش بود؟ 

روز میلادت

امروز روز تولد بهرنگ عزیزم بود


درسته کنارش نبودم اما خوشحالم که قبلا براش تولد گرفته بودم و ماجرای جالبی رقم خورد اون روز!


خدای من!! بارون نسبتا شدیدی روز جمعه 15 فروردین در خلخال می بارید و من مصمم بودم بهرنگ رو به قول "چوچانگ شون"!! سورپرایز کنم.


با همکاری مژده (دختردایی بهرنگ) زیر بارون راهی گلفروشی شدیم. سفارش بسته بندی گل رو دادیم و رفتیم دنبال قنادی


همه قنادی های درجه یک خلخال بسته بود


تو راه برای بهرنگ یک پیراهن چهارخونه "صورتی- طوسی- سفید" خریدم و بالاخره یک قنادی هم پیدا کردیم.


خونه ننه کنار رودخونه شهر بود. قبل از رفتن به خونه ننه و برای اینکه سورپرایزمون لو نره، با بهرنگ تماس گرفتم و پرسیدم که کجاست و اون گفت: "مغازه سهیل" (پسردایی بزرگ بهرنگ)


ولی تا ما برسیم خونه ننه (مادربزرگ بهرنگ)، دیدیم بهرنگ و سهیل هم دارن می رن سمت خونه


بهرنگ ما رو دید و ما اونو ولی ما وسایلی که دستمون بود رو روی صندوق عقب یه پراید قایم کردیم...

مژده نازنین موند زیر بارون و من رفتم تو تا بهرنگ شک نکنه


خدایا چقدر پیچوندن بهرنگ سخت بود!

با همکاری "مادر" (مامان بهرنگ) بهرنگ رو تو اتاق نگه داشتیم تا من برم و مژده رو بیارم...

بعد از کلی بدو بدو زیر بارون شدید اونم با کفش پاشنه بلند، وقتی از پله های خونه ننه بالا می اومدم، شنیدم که بهرنگ به مامانش میگه: "به جان خودم ندا می خواد واسه من تولد بگیره و منو سورپرایز کنه!!"


حالا من از بارون خلخال بیشتر می باریدم!


همه اون چیزی که به من آرامش داد، این جمله بهرنگ بود: "این بهترین سورپرایز من و بهترین جشن تولد زندگی ام بود..."

یه وقت هایی

یه وقت هایی تو زندگی پیش میاد که خدا یه چیزی رو بهت نمی ده


تو میشینی و به درگاهش با التماس دعا می کنی که:


"خدایا... خواهش می کنم... این چیز رو به من بده..."


نکنید این کارو


خدا ما رو بیشتر از خودمون دوست داره


اگه با چند بار دعا نداد، یعنی دوست نداره بده و اگه بده یه شری توش هست که نمی ده


پس اصرار بیش از حد نکنید


خدایا عاشقتم!


لعنت به کسانی که تو را نمی شناسند!