خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

انفجار تروریستی در مهاباد

سرویس خبر (هوا بس ناجوانمردانه سرد است): انفجار بمب دست ساز تروریست ها در مهاباد قربانی گرفت.   

این عکس تزئینی است

به گزارش ندای فردا از همین وبلاگ، در آخرین اخبار از این حادثه که در مراسم رژه نیروهای مسلح در مهاباد رخ داد، 11 نفر شهید، یک نفر دچار مرگ مغزی و 81 نفر زخمی شدند.

این بمب دست ساز در یک درخت کاج در میدان مادر مهاباد جاسازی و در زمان انفجار، زنان و کودکان در محوطه اطراف آن درخت مشغول تماشای سان نیروهای مسلح بودند. 

طبق اعلام رسمی مسؤولان، تمام شهیدان این حادثه تروریستی و مذبوحانه زنان هستند و  دو کودک نیز در بین کشته شدگان وجود دارد.  

گفته می شود این اقدام تروریستی در پاسخ به حضور مردم مهاباد در اعتراض به قرآن سوزی در آمریکا بوده است. 

راههای مهاباد تا ساعاتی بعد از حادثه بسته و امکان تردد در آن محورها وجود نداشت.

مجروحان حادثه به بیمارستان امام خمینی مهاباد منتقل شدند.

27 نفر از این افراد نیز به ارومیه منتقل شده اند که حادثه دیده مرگ مغزی نیز جزو آنها است. 

این گزارش می افزاید؛ 39 نفر از مجروحان بصورت سرپایی در مهاباد درمان شده اند.

پیکر تعدادی از شهدای این حادثه عصر امروز با حضور جلال زاده، استاندار آذربایجان غربی در مهاباد تشییع شد.

گفتنی است؛ در مهاباد سه روز عزای عمومی اعلام شده است.

* اخبار رادیوی آذربایجان غربی (واحد مرکزی خبر) در ساعات ظهر آمار شهدای این حادثه را 11 نفر اعلام کرده بود که در اخبار شبانگاهی این تعداد به 10 نفر رسیده بود. 

* به گزارش منابع آگاه تعداد شهیدان بیشتر از این تعداد است، ولی طبق شواهد موجود هر لحظه از تعداد شهیدان کاسته می شود!

* اخبار شبانگاهی رادیوی استان ما، اول خبر رژه در ارومیه رو با آب و تاب و توضیحات فراوان اعلام کرد، بعد آغاز سالتحصیلی شکوفه ها رو، بعد تعداد شکوفه ها رو، بعد تعداد غنچه هایی که فردا قراره برن مدرسه، بعد انسداد مرزی سلماس، بعد یه خبر از دقیقا یادم نیست کجا، بعد خبر مربوط به حادثه مهاباد رو!!!!!!!!!!!!1

* استاندار آذربایجان غربی در گفت و گو با یکی از رسانه های استان که خبرش روی خروجی خبرگزاری قبل الذکر نیز قرار گرفته است، اعلام کرد: این حادثه هیچ ارزش نظامی نداشته است! (البته فکر کنم در خوشبینانه ترین حدس موجود، منظورشون این بوده که به نیروهای نظامی آسیبی نرسیده!)

**************************************************************

** طبق یک بیانیه هر چند غیر رسمی اما انسانی، هر اقدامی را که به جان یک انسان، به حرمت یک انسان، به ارزش های یک انسان و مهمتر از همه به شعور یک انسان خدشه و آسیبی برساند را محکوم می نمایم.

این داستان را تا آخرین خط کامل بخوانید لطفا

gasedak  

" جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست . لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ .از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف که حکایت از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت.

در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب دست خط را بیابد: "دوشیزه هالیس می نل"

با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.

"جان" برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد .روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد.

"جان" در خواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد. به نظر "هالیس" اگر "جان" قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد.

وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آن ها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک .

هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت."  

rose

 

بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان" به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود.

ادامه ماجرا را از زبان "جان" بشنوید:زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت و خوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود چشمان آبی به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود.

زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند.

دختر سبز پوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید.

دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود.

دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم .

من "جان بلا نکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید . از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟

چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت:" فرزندم من اصلا متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست . او گفت که "این فقط یک امتحان است!"

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ بدهد.  

 

خاطره نویسی!

من یکی از آن کودکان بودم

می گویند خاطره نویسی آداب و رسوم خاصی دارد، اما من می گویم اینطور نیست. خاطره یعنی آنچه رخ داده است، و وقتی آنچه رخ داده در کمال روانی و سادگی اتفاق افتاده، پس من هم به همان سادگی می نویسم. 

 

** لطفا در مورد این متن و خاطره نظرات و انتقادها و پیشنهادهایتان را به من بگویید. بسیار خوشحال خواهم شد و سپاسگزار...

ادامه مطلب ...