خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

26 مهر، یک سال بر تجربیاتم افزوده شد

هر سال 26 مهر که میشه، میفهمم که یه سال بزرگتر شدم!! (چشم بسته غیب میگم!) 

 

امسال روز تولدم با سالهای قبل یه تفاوت خیلی خیلی خیلی عمده داشت! امسال بیشتر بهم خوش گذشت. چون کسی رو داشتم که هر یک ساعت یک بار تولدمو تبریک گفت بهم! از دو روز قبلش هم یادش بود. منظورم همون "نارین" ه. 

 

سر کارم، همکاران مهربانم حسابی غافلگیرم کردند و با خرید کیک تولد برام، جشن گرفتن.  

 

جالبترین نکته در کیک ام، شمعی بود که روی آن روشن بود! عدد "14" روی کیک بود که روشنش کرده بودند!! (آخه ما خانم ها همیشه 14 سالمونه) 

 

نمی دانم چرا هنوز هم کودک درونم زنده است و نفس می کشد... شیطان تر از همیشه... سرزنده تر از همیشه... 

 

خدایا... ازت خیلی ممنونم... به خاطر همه آن چه به من داده ای و همه آنچه به من نداده ای، شکرت. 

 

به خاطر آنچه در آینده به من خواهی داد و هر آنچه از من خواهی ستاند از تو سپاسگزارم... 

 

شکرت خدا... بیشتر به خاطر "نارین"

یک فراخوان و یک درخواست از پلیس سایبری

پلیس سایبری محترم (پلیس فتا) آذربایجان غربی


سلام و خسته نباشید


این یک نامه کمی تا قسمتی رسمی است. اما لطفا آن را جدی بگیرید.

چند وقتی است افراد یا فردی از طریق ارسال کامنت (نظر)های بیشرمانه و خلاف عفت عمومی، سعی در آزار وبلاگ نویسان استان دارد. من گمان می کردم که این مشکل فقط برای بنده پیش آمده، اما گویا همه گیر است.

این موضوع تا جایی پیش می رود که همکاران من با مشکلات عدیده و جدی مواجه می شوند، بی آنکه گناهی مرتکب شده باشند.


لذا برای امنیت بیشتر فضای سایبر و پیشرفت هر چه بیشتر وبلاگ نویسی پاک، از شما تقاضامندیم در این مورد اقدام فرمایید.


با سپاس




همکاران محترم روزنامه نگار و قلم بدستان فضای مجازی استان


با سلام و درود


از شما دعوت می شود با بیان مشکلات خود در این زمینه، پلیس فتا را در انجام هر چه بهتر وظایف خود یاری کنید.

شما می توانید شماره آی.پی شخص مزاحم را بصورت کامنت در این پست اعلام نمایید.


بعنوان نفر اول خود بنده این کار را انجام می دهم:


94.183.95.158


من اوشویورم...

یازان: ندا عبدی 

  

پالتارلاریمی قاتلاییب صاندیقچایا قویدوم. بیر هفته اوندان قاباق آتام بیزی شهره آپاریب، ورزیقانین بازاریندان من له باجیما، مدرسه پالتاری ایله باشماغی آلدی.  

 

"لباسهامو تا کردم و تو گنجه گذاشتم. یک هفته قبل، پدرم من و خواهر کوچیکترم رو به بازار ورزقان برد و برامون لباس و کفش مدرسه خرید."


کیچیک باجیم بیرینجی کیلاس دا درس اوخویاجاق ایدی. من ده بئشینجی کیلاسی باشلایاجاق ایدیم.

 

"خواهر کوچیکم قرار بود در کلاس اول ابتدایی درس بخونه. من هم در کلاس پنجم ابتدایی"

 

بیر گون، ائویمیزده اوتورموشدوم. آتام باغا گئتمیش ایدی، آنام دا آشپازخانادا قاب قاشیقلاری یووردو.   

یک روز تو خونه مون نشسته بودم. پدرم رفته بود باغ و مادرم در آشپزخانه مشغول شستن ظرف ها بود. 

باجیم اوتاغین بیر بوجاغیندا یاتمیشدی. آنجاق من یوخودان تازا اویانمیشدیم.

بیردن بیره، بیر اوجا سس گلدی.
دووارلار تیتره دی. اوتاقدان ائشیگه قاچدیم، آنام اوجا سس له چیغیرا چیغیرا، »آللاه کؤمگیمیز اول...« دییردی.  

 

خواهرم گوشه اتاق خوابیده بود، اما من تازه بیدار شده بودم. یهو... یه صدای مهیب اومد. دیوارها لرزید و من از اتاق به بیرون دویدم. مادرم با صدای بلند فریاد زد: "خدا به دادمان برسد..."


حیطه ساری قاچیردیق، بیردن آنام دئدی:– وای ددم وای – بس باجین هانی؟ اولمایا

ائوده قالدی؟...  

 

به سمت حیاط که می دویدیم، مادرم گفت: "وای... خواهرت کو؟ نکنه مونده خونه؟"



آنام ائوه قاییداندا، یئر بیرداها تیتیردی... دووارلار تؤکولدو... هر یئری توز باسدی... آتامین سسین ائشیتدیم... 

 

وقتی مادر می خواست به سمت خونه برگرده، زمین دوباره لرزید... دیوارها فرو ریخت... همه جا را گرد و خاک فرا گرفت... صدای پدرم را شنیدم...


یا ابالفضل دئیه دئیه ائوه ساری قاچیردی... او آن دا آنامین جان یاندیریجی سسی ده آتامین سسینه قاووشموشدو... قیزیم... بالام ...

پدر، یا ابوالفضل گویان، به سمت خانه می دوید... صدای ناله های جانسوز مادرم با صدای فریادهای پدر آمیخته بود... دخترم... طفلکم...


آتام باشینا چالا- چالا ییخیلمیش دام-داشی اوتای بوتایا آتیردی. باجیمین سسی گلمیردی. آتام نان قونشولارین کیشی لری باجیمی آختاریردیلار، آمما هئچ بیر سس گلمیردی... نئچه ساعات کئچندن سونرا، هلال احمر کؤمکچی لر گلدیلر... قوللارینین اوستونده قیزمیزی آی شکلی وار ایدی. کؤمک لشیب باجیمی تورپاقلارین آلتیندان چیخارتدیلار...  

 

پدر در حالی که بر سرش می زد، آوار را به این طرف و آن طرف می انداخت. صدای خواهرم نمی آمد. پدر به همراه مردان همسایه در جستجوی خواهرم بودند، اما هیچ صدایی از خواهرم به گوش نمی رسید... چند ساعت گذشت، امدادگران هلال احمر آمدند... روی بازوهایشان ماه سرخی نمایان بود. کمک کردند و خواهرم را از زیر آوار درآوردند...


منیم کیچیک باجیم یوخودان دورمامیشدی... اونون گؤزل گؤزلری هله ده یومولویدو... ائله بیر ابدی یوخلامیشدی... آنامین سسی عرشه چاتیردی.  

  

خواهر کوچولوی من از خواب بیدار نشده بود... چشمهای زیبایش هنوز هم بسته بود... انگار به خواب ابدی فرو رفته بود... صدای گریه مادرم به عرش می رسید...

او گونلر، چوخ پیس گونلریدی... آنام هئچ سؤز دئمیردی. آتام الین چنه سینین آلتینا قویوب، چادیرین بیر بوجاغینا باخیردی...

 

آن روزها، روزهای بدی بود... مادرم هیچ نمی گفت... پدرم دستش را زیر چانه اش گذاشته و گوشه ای از چادر نشسته بود...

او گونلر چوخ مسئوللار بیزیم کنده گلدیلر. چوخلو سؤزلر دئدی لر.

بیری دئمیشدی مدرسه لر آچیلمامیش ائولر دوزه له جک...
اوبیری دئمیشدی زلزله نین قیرخی چیخمامیش ائولر دوزه له جک...   

باشقاسی دئمیشدی هاوا سویوق اولمامیشدان قاباق ائولریییزی دوزلده جه ییک...

 

آن روزها خیلی از مسئولین به روستای ما آمدند. خیلی حرف ها گفتند. 

یکی گفته بود تا زمان بازگشایی مدارس خانه ها درست می شود. 

یکی گفته بود تا چهلم کشته شدگان زلزله، خانه ها درست می شود... 

دیگری گفته بود تا قبل از رسیدن سرما خانه ها درست می شود...


آنجاق هر بیریسی بیر سؤز دییب، بیزی گله جه یه اومودلو ائلیردیلر...
ایندی 15 گون مدرسه لرین آچیلان گونوندن کئچیر... 

 

خلاصه هر کدام حرفی گفته، ما را به آینده امیدوار کرده بودند. 

اکنون، 15 روز از بازگشایی مدرسه ها می گذرد... 


کیلاس یولداش لاریمین نئچه سی جانین الدن وئریب دیر. بیر چادیردا درس اوخویوروق... بیزیم کندین مدرسه سی یوخدو، بیزیم ائویمیز یوخدو... بیزیم کند چوخ سویوقدی... من اوشویورم... بیزیم چادیر چوخ سویوقدی...   

 چند تن از همکلاسی هایم جانشان را از دست داده اند. در یک چادر درس می خوانیم... روستای ما مدرسه ندارد. ما خانه نداریم... روستای ما خیلی سرد است... من سردمه... چادر ما خیلی سرده...


من چوخ اوشویورم...  

 

من خیلی سردمه...