خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

نحوه ارزشـیـابـی در دوره کارشناسی ارشد

ماده 12 :

حداقل نمره قبولی در هر درس اعم از دروس دوره و دروس جبرانی در دوره کارشناسی ارشد، 12 است.

ادامه مطلب ...

خوابگاه دختران!

طی روزهای گذشته که برای امتحانات به تهران و طبعا خوابگاه خودگردان دختران دانشگاه علامه طباطبایی (شهید...) رفته بودم، خاطرات و مشاهداتی را تجربه نمودم که قبلا نداشتم!


هر چند امتحان اول رو به بدترین شکل ممکن گذراندم و فکر کنم کمتر از 12 بگیرم و مشروط بشم! (ایشالا که اشتباه میکنم!!!!!!!!!) ولی این روزها خاطرات جالبی برام داشت!


1- محیط فیزیکی خوابگاه

برای اولین بار در تهران بجز BRT از سیستم حمل و نقل دیگری بنام "شبه دربست"!!! استفاده کردم و 8 هزار تومن پول تقدیم نمودم! (تو اورمیه با این پول میشه یه دور شهرو گشت...)


خوابگاه برخلاف محل قبلی که با دوست گلم دیده بودیم، ساختمانی 8 طبقه و فوق العاده قشنگ بود. یه ساختمان با نمای آجر سه سانت زرد رنگ که اول وارد حیاطش شدم و بعد نگهبانی و دوربین مدار بسته (چند تا دوربین هم در اول و آخر و وسط خیابان های منتهی به محل تعبیه شده بود) و در پشت پرده،   اتاق مدیریت و فرستاده شدن به سوئیت شماره 104! و بعد از سه روز به اتاقی دیگر...

طبقه زیر زمین سالن مطالعه و سالن ورزش و بوفه بود.

طبقه همکف سالن بزرگ ورزش، اتاق خدمتکارها، اتاق مدیریت، اتاق مسئول شب، اتاق مشاوره، اتاق نگهبانی

طبقات اول تا ششم هر طبقه شامل 4 سوئیت


2- پوشش دخترها برام خیلی جالب بود

یعنی جالب ترین بخش موضوع همین جا بود. دخترا خیلی راحت بودن، عین خونه خودشون و خودمون ، ولی بعد از یکی دو روز، متوجه شدم این موضوع در مورد همه صدق نمیکند!

با اینکه ساختمان خوابگاه به اندازه کافی استتار فیزیکی شده بود و هیچ دوربینی در داخل خوابگاه وجود نداشت،ولی بعضی دخترها با چادرهای گلدار در خوابگاه تردد میکردند! و حتی در کمال تعجب وقتی در سوئیت دیگری ساکن شدم، متوجه شدم دو تا از دخترای هم اتاقی ام، هنگام خواب هم با روسری خوابیده اند...

بعضی از دخترای خوابگاه هم برخلاف پوشش شان در درون خوابگاه، وقتی بیرون میرفتند، از اون ساق های دستی که تا نیمی از انگشتان را هم میپوشاند میپوشیدند و چادر و این حرفها


3- تنوع قومیتی و شهری

یکی از دخترهایی که اومد سوئیت 104، از حرف زدنش (لهجه نداشت، ولی ما ترک ها معمولا جمله رو مستقیم از ترکی به فارسی ترجمه میکنیم) فهمیدم ترکه.

گفتم: تورک سن؟

گفت: بله.

گفتم: هارالی سان (اهل کجایی)؟

گفت: اورمیه...

پریدم بغلش کردم از ذوق!!!!

تو اون اتاق بعدی یکی اهل بابل بود، یکی تبریز، یکی ایلام، یکی رشت، دو نفر اصفهان، یکی جهرم، یکی بیرجند، یکی اسفراین و...

ولی نمی دونم چطور شده بود که هر کی اهل اورمیه بود، هر جا منو میدید می گفت: اورمیه لی سن؟ (اهل اورمیه ای؟) انگار رو پیشونیم نوشته بودن: from urmia!!!!!!!!!


4- خرج و مخارج زندگی دانشجویی

خداییش این خانواده ها این همه پول رو از کجا میارن، حالا اونا که چند تا بچه دارن که دیگه واویلا!!

به جان خودم روز اول بجز پول تاکسی (8 هزار تومن)، 18500 تومن خرج کردم. روز سوم 23 تومن. روز ششم 9500 (منهای خرید اعتبار برای تلفن همراهم! و منهای پول چاپ و تکثیر و منهای پول تاکسی و اتوبوس ) و سر جمع حدود 90 تومن پیاده شدم

حالا من که خودم درآمد دارم و بابامم فقط یه دختر داره، ولی اون که همیشه خوابگاه می مونه و شش تا خواهر و برادر بجز خودش داره چی؟!!!


5- تنهایی

در تمام مدت اقامتم در خوابگاه تا الان، خانواده ام مرتب به من زنگ میزدند. خاله ها، دایی و خانمش هم زنگ میزدند مرتب. ولی از خانواده بابا کسی بهم زنگ نمیزد، حتی لعیا که میدونست تهرانم. متاسفانه بعدا متوجه شدم چرا....... ولی نمیتونم بگم چرا!

اما در حالت کلی برای من که تا بحال فقط 10 روز از خانواده ام دور بودم، تنهایی آزار دهنده بود. اما وجود دوستی که در هر لحظه همراهم بود، هر لحظه و هر لحظه، تسکین و آرامشی به من میداد که هرگز و هرگز و هرگز فراموش نخواهم کرد.

این مشکل مختص من نبود و اون بالا (تخت طبقه بالا) که بودم دیدم یکی از دخترا هم طوری که کسی متوجه نشه، داره زیر لحافش گریه میکنه!


6- آشپزی بدون غر زدن!

من از بوی پیاز داغ و دیدن شکل پیاز داغ در غذا متنفرممممممممممممممم

ولی در خوابگاه یاد گرفتم که حق اعتراض ندارم (تو خونه اگه بوی پیاز داغ بیاد، هر چند مامانم پیازها رو همیشه از روغن جدا میکنه، میرم تا دو ساعت توی اتاقم و در رو می بندم!)


7- دختران مهربان هم اتاقی من در سوئیت 102

خدایا این دخترا (که همه شون دانشجوی ارشد بودن بجز یکی) چقدر دوست داشتنی و مهربون بودن و علیرغم اینکه من چند روزی مهمونشون هستم، واقعا دوستم دارند. حتی یک بار که فکر میکردند من نمیشنوم، داشتند پشت سرم ازم کلی تعریف و تمجید میکردن و قربون صدقه ام میرفتند. (مدیون محبت هایشان شده ام به نوعی)


7- چای آویشن

برای دوستانم چای آویشن که خیلی دوست دارم دم کردم. خدایا چقدر ذوق کرده بودن


8- شب زنده داری (من بودم ها!!)

چهارشنبه صبح ساعت 8 اولین امتحانم بود. ساعت 1:20 دقیقه نهایت بیداری من برای درس بود. با چشمان نیمه باز از سالن مطالعه بیرون رفتم تا بخوابم، در حالی که هیچ آمادگی برای درس نظریه ها نداشتم. تلوتلو خوران میرفتم که اعظم و منیره یقه ام را گرفتند و کشان کشان و کتک زنان مرا به نمازخانه بردند (که جمعیت کثیری بیداری را تجربه میکردند) و برای اولین بار شب امتحان بیدار ماندم تا صبح (آنچنان این موضوع برایم عجیب است که در باورم نمیگنجد و خیال میکنم خواب بودم!) ولی شب های بعدی امتحان هم این موضوع را تجربه کردم و دیدم خواب نیست و عین بیداری است!


- احتمالا ادامه دارد... (دعا کنید مشروط نشم!)

به مناسبت سالگرد سقوط هواپیمای تهران- اورمیه

لطفاً برای آخرین بار کمربندها را ببندید

روزی که نوای عزا در ارومیه طنین افکند

نوشته ندا عبدی در دوازدهمین شماره نشریه شهامت در آذربایجان غربی- اورمیه

شب بود اما هنوز شب نشده بود. سرد بود... خیلی سرد! سوز سرما حتی به عمق استخوان هم یورش می برد.... 19 دی ماه 1389 بود. عقربه های ساعت 19:53 دقیقه را نشان می داد. برف و کولاک شدید بر شهر حکم می راند و جنبندگان سر در گریبان خود فروهشته تنها به گریز از سرما می اندیشیدند... اما خانه ما گرم بود و مملو از میهمانانی که خیلی رسمی و عصا قورت داده، گوش تا گوش خانه نشسته بودند. یکی از خوشحالی اش از بارش برف می گفت و دیگری از وضعیت بازار... گروهی هم در مورد سیاست صحبت می کردند.

همصحبتی بجز تلفن همراهم و پیامک هایی که با دوستانم رد و بدل می کردیم، در آن جمع نداشتم. یک پیامک جالب، از آنها که جیب مخابرات را پر می کند، به دستم رسید. آن را برای همه لیست گوشی ام فرستادم. در جواب آمد: آیا از حادثه سقوط هواپیما در ارومیه خبر دارید؟

به اتاقم رفتم و به یکی از همکارانم، که آن پیام را برای من فرستاده بود، زنگ زدم و جویای خبر شدم. خبری که دوست داشتم از نوع تشویش اذهان عمومی و کذب محض باشد! ولی نبود.

بی اختیار پشت تلفن صدایم به فریاد می ماند: واقعاً هواپیما سقوط کرده؟!

- متاسفانه بله...

- کدام پرواز؟

- پرواز شماره 277 تهران ارومیه ساعت 16

 - کجا افتاده؟

- نزدیکی روستای ترمنی و قره حسنلو

- چه ساعتی؟

- چند دقیقه پیش...

بلافاصله با یکی از دوستان مطبوعاتی ام که در زمینه حوادث فعالیت می کرد، تماس گرفتم. گفت بله! متاسفانه خبر صحت دارد و من عازم محل هستم.

سرم گیج می رفت. به بقیه پیوستم و مثل مجریان اخبار تلویزیون با صدایی خشک که از انتهای حنجره ام بیرون می آمد، گفتم: لطفا یک لحظه همه به من گوش کنید! متاسفانه هواپیمای تهران- ارومیه چند لحظه پیش نزدیکی ارومیه سقوط کرده و حدود 60 نفر از مسافرانش کشته شده اند. آنچه حاکم بود، سکوت بود... سکوت... حیرت...

- لطفا یکی مرا به آنجا برساند!

سکوت شکست... و سوالاتی که جمع از یکدیگر می پرسید:

- مسافر آشنا دارید؟... هر کس حرفی می گفت. پدر حیرتم را دریافت. گفت حاضر شو برویم. حتی نگاه سنگین مادر به نشانه اینکه میهمان داریم نیز افاقه نکرد! تا من حاضر شوم و بابا ماشین را که در کوچه یخ زده بود، گرم کند، اخبار 20:30 پخش شد ولی خبری از سقوط هواپیما نبود. میخکوب بودم که خبر را بشنوم و بروم. همه چشم به تلویزیون دوخته بودند. خبر کوتاهی که آخرین خبر بود: متاسفانه یک فروند هواپیما در حوالی ارومیه سقوط کرده...

دیگر گوش ندادم. در راه مرتب با همکارانم در ارتباط بودم. گفتند: همه جا خون آلود است. و بعد یکی از خبرنگارها زنگ زد: نیا! راه را بسته اند و من برگشتم...

من هم برگشتم به خانه.. همه منتظر خبر جدید بودند. شبکه استانی برنامه های روتین پخش می کرد. اما من ستاد اطلاع رسانی بودم! حداقل برای نزدیکانم.

تا روز بعد هر لحظه بر تعداد کشته ها افزوده می شد. خبر این بود:

به دلیل شرایط نامساعد جوی، پروازهای تهران- ارومیه کنسل شده بودند، خیلی از مردم بلیت های خود را تعویض یا کنسل کرده بودند، اما بوئینگ 37 ساله مدل 727 با دو ساعت تأخیر و خوشبختانه (به لحاظ کمتر شدن فاجعه انسانی) ظرفیت اش تکمیل نشده و از ظرفیت مجاز تکمیلی، تنها 94 مسافر که 91 نفر از آنها بزرگسال، یک نفر کودک و 2 نوزاد به همراه 12 نفر خدمه پرواز و خلبان ها، پریده بودند.

 این هواپیما که قرار بوده ساعت 16 از تهران به سمت ارومیه پرواز کند، به خاطر شرایط نامساعد جوی ساعت 18 پرواز کرده است لذا باید ساعت 19 یا 19:30 به فرودگاه ارومیه می رسید. 10 دقیقه قبل از اینکه به فرودگاه ارومیه برسد به برج مراقبت اعلام کرده است که آماده نشستن است، اما در آخرین مکالمه با برج مراقبت گفته است که نمی تواند بنشیند. در این هنگام ارتباط قطع می شود و برج مراقبت متوجه می شود که هواپیما در حال کاهش ارتفاع است.

لحظاتی بعد، هواپیما از رادار محو می شود... سانحه هوایی رخ داده بود.

اولین کسانی که از آن اطلاع پیدا کرده بودند، ساکنان روستاهای اطراف بودند که با مشاهده افتادن یک شیء نورانی از آسمان، خود را به محل رسانده بودند و تا زمان رسیدن نیروهای امدادی، با تمام قوا به نجات و امداد مصدومان و حادثه دیدگان شتافته بودند. بارش سنگین برف موجب مسدود شدن جاده های دسترسی به محل حادثه شده بود و حضور نیروهای امدادی با مشکل مواجه بود، به علت صعب العبور و گل آلود بودن مسیر تا رسیدن نیروهای امدادی تعدادی از سانحه دیده ها را از هواپیما دور کردند. هر چند بوی بنزین فضا را پر کرده بود، اما روستائیان فداکار دست از تلاش برنداشته و با تمام امکانات، به امدادرسانی می پردازند.

خون... برف... بوی بنزین... صدای مردم که گاه به فریاد تبدیل می شد... صدای ناله مجروحان و بعد صدای آژیر آمبولانس های آتش نشانی، هلال احمر، ارتش و ...

تا 24 ساعت بعد از حادثه نیز کار انتقال مجروحان و کشته شدگان ادامه داشت. در این مدت آمار متفاوتی از تعداد کشته شدگان ارائه شد، اما در آخرین اطلاع رسانی، تعداد کشته شدگان و مجروحان سانحه، 77 کشته و 27 زخمی مخابره شد.

بیمارستان های امام خمینی(ره)، عارفیان، ارتش و امام رضا(ع) در التهاب اعزام مجروحان می سوختند. خانواده هایی که با نگرانی به بیمارستان ها هجوم آورده بودند و گروههایی که برای کمک های داوطلبانه به بیمارستان ها و محل حادثه رفته بودند. نوای عزا در ارومیه طنین افکن شده بود. همه حیران بودند و شهر سنگین از سکوتی تلخ و پرصدا...

سینه ها پر از ماتم بود و لبها پر از حرف...

آن روزها هر کس حرفی برای گفتن داشت. یکی می گفت خلبان مقصر بوده و یکی می گفت دید کافی وجود نداشته... یکی دیگر هم می گفت شرایط نامساعد جوی دلیل اصلی بوده است. معمولاً در این شرایط بازار شایعه هم داغ می شود...

جالب تر از همه سخنانی که در این روزها نقل شد، صحبت های وزیر راه و ترابری در آن زمان بود؛ حمید بهبهانی که به دنبال حادثه سقوط هواپیمای بویینگ 727 به همراه هیئتی خود را به ارومیه رسانده بود، تنها دو روز بعد از حادثه، در گفتگو با خبرنگار مهر اعلام کرده بود که "این دومین حادثه با این وسعت طی 2/5سال گذشته در کشور است که آمار بالایی محسوب نمی شود".

وی اعلام کرده بود که "برخلاف برخی جوسازی ها، هنوز هم امنیت پروازی در ناوگان هواپیمایی جمهوری اسلامی ایران بالاست" و با اشاره به حوادث مشابه در سایر نقاط جهان گفته بود که "بروز اینگونه حوادث در خطوط هوایی امری طبیعی است.

اما نکته جالب توجه در این میان، این که هنوز با گذشت یک سال از آن حادثه و با توجه به اینکه جعبه سیاه هواپیما برای بررسی و تعیین دلیل حادثه به خارج از کشور نیز فرستاده شده است، دلیل اصلی این حادثه مشخص نشده است.

در هر صورت یک سال از آن حادثه دلخراش و هولناک گذشته است. خانواده های داغدار و بازمانده مسلما در این مدت نتوانسته اند داغ عزیزانشان را فراموش کنند. چه کسی می تواند پرپر شدن نوزاد و کودکی را در چنین سانحه ای از یاد ببرد؟

***

به بهانه سالروز حادثه سقوط هواپیما، پای صحبت یکی از مصدومان حادثه نشستیم که پزشکان از او قطع امید کرده بودند، ولی در حال حاضر از سلامتی کامل برخوردار است. محمد سنگی، متولد 1366، فقط 19 روز بود که صاحب دخترکی به نام هلیا شده بود و در راه برگشت از یک ماموریت اداری، دچار سانحه شده و حدود 20 روز در کمای مطلق و بیش از یک و نیم ماه در بستر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم کرد.

برای ماموریتی که از طرف دانشگاه بر عهده ام گذاشته شده بود، 17 دی عازم ماموریت شدم و 19 دی قصد برگشت به ارومیه را داشتم که آن حادثه اتفاق افتاد. با یکی از آشنایان که کارمند ایران ایر در ارومیه است تماس گرفتم و خواستم برایم بلیت برگشت رزرو کند. میخواستم زودتر به ارومیه برگردم و دخترم را که 19 روز قبل پا به جهان گذاشته بود را ببینم و در آغوش بگیرم. در تهران هوا آفتابی و مطلوب بود. وقتی برای رزرو بلیت تماس گرفتم، گفتند: “نیا! امروز در ارومیه برف شدیدی می بارد.”

من قبل از آن چندین بار در هوای برفی سوار هواپیما شده بودم و ترسی نداشتم. وی اصرار کرد و من پرسیدم:” اصلا امروز پرواز داریم؟!”

گفت: “یکی ساعت 17:30 بود که کنسل شد. یکی هم ساعت 16 است.”

گفتم: “چه هواپیمایی؟”

گفت: “بوئینگ...”

به شوخی گفتم: “مگر بوئینگ هم سقوط می کند؟ فوکر سقوط می کند!!”

علیرغم اصرارهای وی بلیت را رزور کردم و ساعت 14 برای نهایی کردن بلیت به مهرآباد رسیدم. آقای کریمی، مدیرکل فرهنگ و ارشاد اسلامی هم همسفر ما بودند. با هم برای خرید بلیت برگشت به ارومیه راهی شدیم. در دفتر فروش گفتند پرواز کنسل شده است.

ال سی دی های مهرآباد نشان می داد که پرواز ارومیه به دلیل شرایط نامساعد جوی کنسل شده است. حاج آقا کریمی گفتند: “پس به مقصد تبریز برایم بلیت صادر کنید.”

من هم برای تبریز ساعت 4 بلیت گرفتم. در سالن منتظر بودیم.

شنیدم یکی که از کنارمان رد می شد، گفت: “ پرواز ارومیه “اوکی” شده است.” برگشتم و باز هم بلیت را تغییر دادم و باز هم ارومیه ساعت 4 را گرفتم! ساعت 4 به سمت خروجی رفتیم، اما هواپیما پرواز نکرد. تا 6:30 هم دو بار سوار اتوبوس شدیم و به سمت هواپیما رفتیم ولی باز برگشتیم. می گفتند دلیل تاخیر عدم دید کافی در مقصد و نقص فنی هواپیماست. البته مسئولان اعلام کرده اند که هواپیما را تغییر داده اند. هواپیما 180 نفره بود، ولی چون خیلی ها پروازشان را کنسل کرده بودند یا با پرواز تبریز رفته بودند. هواپیما فقط 94 مسافر داشت که در کل با خدمه پرواز 104 نفر بودیم. هر کس هر جایی که دوست داشت، می توانست بنشیند!

تا تبریز هواپیما خوب آمد و مشکلی نداشتیم، ولی از آنجا به بعد وارد مه شد. هیچ نوری روی زمین دیده نمی شد. وقتی ارتفاع را کم کرد که فرود بیاید و بنشیند، فهمیدیم که نزدیک باند هستیم. اما یک لحظه هواپیما با سرعت و شدت عجیبی اوج گرفت و همه دچار حالت تهوع شدند. چراغ های داخل هواپیما خاموش شد. موتورها صدا کردند و یکی از موتورها خاموش شد. چراغ ها خاموش و روشن شد. لرزش ها شدید بود. در بیرون هم چیزی دیده نمی شد. تا لحظه آخری که من یادم می آید، فکر سقوط در سر کسی نبود و کسی هم فکر نمی کرد که این همه انسان از دنیا بروند. خیلی ها چیزی یادشان نمی آید، بعضی ها کمی یادشان می آید... صدای یا الله می آمد... یا علی... یا اباالفضل...

بعد از آن چیزی یادم نمی آید... چند روز به عید مانده بود و متوجه شدم دارند مرا از بیمارستان ترخیص می کنند. خودم را روی تخت و ویلچر یافتم و در بیمارستان... اما من که مریض نبودم!! چیزی یادم نمی آمد. نزدیک دو ماه در بیمارستان بوده ام و هیچ خبری از حال و روز خودم نداشتم. همه به مهربانی از من پرستاری می کردند. صبح ها بعد از بیداری از خواب، لباس می پوشیدم که به محل کار بروم؛ ولی می گفتند تو سه ماه مرخصی داری. وقتی یک لحظه به من می گفتند هواپیما سقوط کرده، دقایقی بعد آن را فراموش می کردم!

همه آنهایی که محبت کرده و به دیدارم در روزهای بیمارستان آمده بودند، می گفتند که خواهرم همیشه بر بالینم حاضر بوده است. همسرم بخاطر نوزادمان نمی توانست همیشه در بیمارستان باشد، ولی خواهرم تا روزی که از بیمارستان مرخص شوم همیشه در کنارم بود. پرستار می گفت: “وقتی به بیمارستان GICU منتقل شده بودی و دکترها از تو قطع امید کرده بودند، دخترت را بر بالین ات آوردند. وقتی او گریه می کرد، ضربان قلبت بالا رفته، فشار خونت تغییر کرده و دستت را فشار دادی. اولین لحظه ای هم که از کما خارج شدی نام “هلیا” را بر زبان آورده ای.”

اطرافیانم می گفتند وقتی در کما بودم نام برادر شهیدم “رضا” را بر زبان آورده ام و یا نام یکی از تخریبچی ها که رفیقم بود و شهید شد را صدا کرده ام، اما من چیزی یادم نمی آید.

پزشکان گفته اند بعد از گذشت مدت زمانی از حادثه، بعضی اتفاقات را به یاد خواهم آورد.

البته در این حادثه ما با یکی دیگر از حادثه دیدگان نیز فامیل شدیم! جریان از این قرار بود که خانواده یکی دیگر از مصدومان که با من در یک بیمارستان بستری بود، با برادرم آشنا شده بودند و برادرم که آن زمان مجرد بود، کلید آپارتمانش را به خانواده آن خانم سانحه دیده می دهد که تا زمان بهبود دخترشان در آنجا ساکن شوند (آن خانواده اهل اراک بودند). این آشنایی مقدمه ای شد برای اینکه خانواده ما بعد از چند ماه که از حادثه می گذشت، به خواستگاری خانم کمالی در اراک رفتند و ایشان عروس خانواده ما شد! البته ایشان هنوز هم از هواپیما ترس دارند.

خدا را شاکرم به خاطر اتفاقی که افتاد! بعد از بهبودی به محل حادثه برگشتم و تکه هایی از هواپیما را که هنوز در محل مانده بود را دیدم و به خداوند بیش از همیشه ایمان آوردم. چطور می شود از میان آن همه آهن پاره، انسانی سالم بیرون بیاید؟ این فقط قدرت خداوند است که اگر بخواهد، می شود... هنوز هم چند نفر از مصدومان بهبود کامل پیدا نکرده اند و خانم جبار پور هنوز هم در کما هستند. اعتقادم به خدا چند هزار برابر شده است. فکر می کنم تمام آنهایی که از این حادثه زنده بیرون آمده اند هم مثل من باشند.

از اوج گرفتن هواپیما تا سقوط آن کمتر از یک دقیقه طول کشید. از فرودگاه تا محل سقوط با سرعتی که هواپیما دارد، کمتر از چند دقیقه طول می کشد. بنزین یکی از بالها خالی شده بود و در یکی از بالها هنوز بنزین بود. اگر قرار بر انفجار بود، همان بال هم منفجر می شد و این خواست خدا بود که انفجار صورت نگرفته است. من هنوز هم هر ماه به این ماموریت می روم؛ حتی در حال حاضر هم با همان خط هوایی “ایران ایر” مسافرت می کنم! این حادثه، آنطوری که بر روی دیگر مسافران تاثیر گذاشته، در من اثر روحی شدیدی ایجاد نکرد، چون من قبل از اینکه کارمند دانشگاه شوم تخریبچی بودم و صحنه های دلخراش زیادی دیده بودم، ولی خیلی از مجروحان هواپیما که با آنها در ارتباط هستم ترس شدیدی دارند و حتی راضی نیستند اسم آن را بشنوند. از خانواده ام که در این مدت با سعه صدر از من پرستاری و مراقبت کردند تشکر می کنم و امیدوارم هیچوقت برای آنها چنین حادثه ای پیش نیاید که من بخواهم محبت شان را جبران کنم. برای خانواده های بازماندگان صبر و برای آنهایی که هنوز بهبود کامل نیافته اند، سلامتی عاجل را از درگاه خداوند آرزو دارم.

من از آن تاریخ به بعد شش بار سوار هواپیما شده ام...

***

“سنگی” زنده ماند تا دخترش را در آغوش بگیرد و دو نوزاد و یک کودک در این حادثه، فرشته وار، پرکشیدند...

آیا بعد از گذشت یک سال از سانحه، هنوز وقت آن نرسیده که پاسخ شفافی در مورد علت واقعی و اصلی حادثه اعلام شود؟!...


********************

پی نوشت:

متنی که خواندید، دقیقا همان متنی که من نوشته بودم نبود!! بعد از اینکه نشریه رو تحویل دادم و به تهران آمدم، گویا تغییراتی در آن ایجاد شده است. اما چون ملاک، متن منتشر شده در نشریه بود، به حالت اولیه برنگرداندم. با تشکر!!