خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

استمداد از استاندار جهت مساعدت برای احیا کانون هموفیلی استان

نامه جمعی از فعالان اجتماعی، اساتید دانشگاه، پزشکان، هنرمندان، وکلا، فعالان رسانه، دانشجویان و... به استاندار آذربایجان غربی

به نام خدا

استاندار محترم آذربایجان غربی

جناب آقای جلال زاده

با عر ض سلام

           و سپاس پیشاپیش از جنابعالی و کلیه همکاران گرانقدرتان به جهت بذل توجه ویژه ای که مطمئنا در برنامه های کاری خود نسبت به رفع کلیه مسائل دردمندان و مددجویان ساکن در استان آذربایجان غربی در نظر گرفته اید و همچنین با امید به اینکه در راه دستیابی به چنین مهمی در کنار بهره گیری از توان نیروهای مردمی که به تصدیق بسیاری از اندیشمندان در بهترین و موفق ترین حالت در قالب سازمان های مردم نهاد تبلور می یابد، همواره موفق و پیروز باشید به استحضار می رساند ؛ بر اساس گزارش و اخبار نشریات، سایت های خبری و. .. متاسفانه کانون هموفیلی نمایندگی استان آذربایجان غربی و به تبع آن بیماران هموفیل استان که علی الظاهر قریب به 300 نفر از همشهریان و هم استانی های مان را شامل می شوند چندیست که با مشکلات عدیده ای از جمله تصمیم شهرداری محترم مبنی بر تخلیه ساختمان در اختیار گذارده شده برای فعالیت های این انجمن مواجه می باشند. از طرفی گویا در ماه های اخیر این کانون در کشاکش و تلاش به جهت در یافت محلی جدید برای ادامه برنامه های حمایتی خود از بیماران هموفیلی علی رغم مصوبه مثبت شورای محترم شهر ارومیه موفقیتی حاصل نکرده و این امر در کنار ضایعه آتش سوزی عمدی (بنا به گزارش کارشناسان آتش نشانی) صورت گرفته در ساختمان فعلی و در حال تخلیه این انجمن و احتمال عدم بهره مندی از خسارت بیمه ای ناشی از آتش سوزی به جهت کشف نشدن عاملین آن، مسئله ای را بر مسائل دیگر این کانون اضافه کرده است.

پر واضح است که اثرات ناشی از مسائل مذکور که در اولین قدم، خود را در به تعطیلی کشاندن این انجمن نشان داده است می تواند لطمات جبران ناپذیری را در میان جامعه مبتلایان به اختلالات انعقادی خون استان به وجود آورد.

لذا اینجانبان امضاء کنندگان این نامه به عنوان بخشی از مردم استان آذربایجان غربی، فارغ و مستقل از جریانات مدیریتی و اداری موجود در کانون هموفیلی استان که متاسفانه به هر دلیلی تاکنون در تعامل با مسئولین و دستیابی به راه های حل مشکلات پیش گفته توفیقی نداشته اند، بر اساس مسئولیت برآمده از آموزه های دین مبین اسلام و بینش انسانی و اجتماعی از جنابعالی به عنوان بالا ترین مقام اجرایی استان تقاضا داریم تا ضمن بررسی موضوع، دستورات مقتضی را در خصوص در نظر گرفتن محلی دائمی برای ادامه فعالیت کانون نام برده، کشف عاملین آتش سوزی عمدی صورت گرفته و ایجاد امکان بهره مندی این انجمن از تسهیلات بیمه ای صادر فرمایید.

امیدکه همکاری و همدلی حضرتعالی مهر تاییدی باشد بر تداوم لبخند کودکان هموفیل استان آذربایجان غربی.

با آرزوی موفقیت و بهروزی

جمعی از فعالان اجتماعی، اساتید دانشگاه، پزشکان، هنرمندان، وکلا، فعالان رسانه، دانشجویان و. .. استان آذربایجان غربی

رونوشت:

نمایندگان محترم مردم ارومیه در مجلس شورای اسلامی

نمایندگان محترم شورای شهر ارومیه

سرپرست محترم شهرداری ارومیه

ریاست محترم دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی درمانی استان

مدیر کل اداره مسکن و شهرسازی استان

نشریات و رسانه های استان

دکتر مرضیه عارفی: استادیار گروه روانشناسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارومیه – واحده رزازی: عضو هیأت علمی گروه فیزیک دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارومیه – دکتر علی خادمی: استادیار گروه روانشناسی دانشگاه آزاد اسلامی واحد ارومیه – دکتر رضا تسبیح سازان: استادیار روانشناسی – دکتر علی عیسی زادگان: استادیار روانشناسی دانشگاه ارومیه – دکتر جواد خشابی: استاد دانشگاه علوم پزشکی ارومیه – دکتر ساسان حجازی: مسئول بیماران خاص خون اطفال استان آذربایجان غربی – دکتر حسن عباسی – دکتر داود ملکی: فوق تخصص خون – دکتر حامد سیفی – دکتر سعید صمدزاده – دکتر سعید بهرامی: رئیس نظام دامپزشکی استان – دکتر ثریا نائم: استاد بخش انگل شناسی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر حسین تاجیک: رئیس دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – احد غلامی رضایی رئیس کانون وکلای دادگستری استان آذربایجان غربی – پیمان غنی زاده: فعال اجتماعی و وبلاگ نویس – جواد پورصمد: عکاس و فیلمبردار هنری – شاهرخ احمدزاده: رئیس زندان نقده و فعال اجتماعی – اسماعیل یوردشاهیان: شاعر، نویسنده، پژوهشگر و مدرس دانشگاه ارومیه – معین غنی زاده: مدیر امور داوطلبین موسسه خیریه بین المللی زنجیره امید – عسگر رضا زاده عضو کانون وکلای دادگستری استان آذربایجان غربی-  رومین محتشم: هنرمند عکاس-  دکتر ملاحت احمدی: مدیر گروه میکرو بیولوژی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر موسی توکلی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه-  دکتر حبیب دستمالچی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه-  دکتر شهرام جوادی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – نینا شاددلی: کارشناس ارشد توسعه روستایی-  دکتر شاپور حسن زاده: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر عباس احمدی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر عبدالغفار اونق: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر صفر حامد نیا: عضو هیات علمی دانشگاه علوم پزشکی ارومیه-  دکتر فرخی دیلمقانی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر رسول شهروز: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه-  دکتر رجبعلی صدر خانلو: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه-  دکتر سعید نفیسی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر غلامرضا نجفی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر سید محمد هاشمی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه-  دکتر اسماعیل تمدن فرد: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر کریم مردانی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر علی اصغر تهرانی: عضو هیات علمی دانشکده دامپزشکی دانشگاه ارومیه – دکتر فیروزه سپهریان: استادیار روانشناسی دانشگاه ارومیه – خسرو دستگیر: بازیگر سینما، تأتر و تلویزیون – غلامرضا خلیل زاده: رئیس انجمن خوشنویسان ارومیه – علی نعلی: مدرس و عضو انجمن خوشنویسان ایران – سوران محمد نژاد: خوشنویس-  شیما نعمتی کنعانی: خوشنویس – همت عالی نژاد: عضو انجمن خوشنویسان ایران – مهرداد وکیلی: خوشنویس – میلاد حسن علی زاده: خوشنویس – بابک رستم زاده: کارگردان تأتر عروسکی-  توحید عباسی: مدیر آموزشگاه موسیقی باربد – وحید عباسی: هنرمند موسیقی – حبیب اسلامیان: نوازنده- توفیق قورقچی: هنرمند موسیقی – شاهرخ حسنی: نوازنده سنتور و عضو افتخاری کانون هموفیلی – علی موسیوند: هنرمند موسیقی و عضو افتخاری کانون هموفیلی – علی ضیائی مدیر نمایشخانه ارومیه – دکتر علیرضا امام وردی: داروساز – دکتر فریدون جوانبخت: داروساز – دکتر منوچهر معتمدیان: پزشک متخصص مغز و اعصاب – دکتر شیوا احمدی: متخصص زنان و زایمان – دکتر علی تقی زاده افشاری: متخصص کلیه و مجاری ادراری – دکتر موسوی – دکتر محمد رضا جواهری: جراح دندانپزشک – مهدی رضا زاد عضو هیات مدیره کارخانه سیمان – سالار نیک خو: وکیل پایه یک دادگستری – ناصر صباحی محمدی: عضو هیات مدیره کارخانه تراکتور سازی – دکتر فریبا بشیری – خانم عظیمی: مسئول تعاونی خود اشتغالی بانوان – مهدیه مصطفی پورشاد: فعال اجتماعی، محیط زیست، حقوق کودکان و زنان – مهسا عباسی: وکیل پایه یک دادگستری – منصور مقتدر: مدیر مسئول هفته نامه چی چست-  اسفندیار سپهری نیا: روزنامه نگار، سردبیر نشریه فردای ما و عضو شورای نویسندگان ارمغان آذربایجان – ندا عبدی: روزنامه نگار هفته نامه امانت – رضا امینی آذر: خبرنگار روزنامه جمهوری اسلامی – پیمان دلیر رزمخواه: روزنامه نگار و سردبیر سطر اول و صبح آذربایجان – سپیده یزدان پناه: خبرنگار روزنامه آفرینش – سمانه سیدی: خبرنگار روزنامه شاپرک – باران مصلح: خبر نگار سطر اول – یداله قربانی: سرپرست روزنامه رسالت – حمید آقانژاد: سرپرست روزنامه دنیای اقتصاد و هفته نامه آوای سلماس – نویدی: سرپرست روزنامه حمایت – جواد زاهدی: سرپرست خبرگزاری ایرنا- میثم صفری سرای: خبرنگار رسالت – طاهره زینالی: جوان – نسرین کریم معجنی: خبرنگار کار و کارگر – عبدالسلام معروفی: سردبیر هفته نامه کوشا – علی صحرا نورد: سرپرست خبرگزاری ایلنا و روزنامه کار و کارگر، عصر اقتصاد، روزان – فروزنده پاکزاد: سردبیر هفته نامه اولدوز – فائق حسینی: سردبیر خبر صدا و سیمای استان و مدرس دانشگاه – رضوان آیرملو: سرپرست روزنامه همشهری در استان – سکینه اسمی: سرپرست خبرگزاری مهر در استان- مهدی رضایی: فعال رسانه- حامد عطائی: روزنامه نگار،مدیرسایت خبری –تحلیلی آینانیوز- امین سبزیکار هوشمند: دانشجوی رشته آموزش زبان انگلیسی و فعال داوطلب– حجت کاظمی افشار: فعال داوطلب – امیر رضا صمد پور یگانی – مهزا پور جلیل ریحانی: دانشجوی کارشناسی ارشد تاریخ – لعیا پورجلیل ریحانی-  سعید کارگر جدی: فعال داوطلب – نگار شتابی: فعال داوطلب – حسین حسین پور: دانشجوی مکانیک – معصومه سلحشور آرین: فعال داوطلب – منیره اصغری: فعال داوطلب – آیسان خاکی: کارشناس روانشناسی و فعال داوطلب – عطا رستم زاده: کارشناس صنایع غذایی – امیر رضا امامیاری دانشجوی کارشناسی ارشد عمران – افسون نیک روان: فعال اجتماعی – علیرضا امامیاری: دانشجوی کارشناسی ارشد عمران – آرش سلیمی کیا: دانشجوی کارشناسی ارشد فیزیک – مریم سبیلی: دانشجوی زبان انگلیسی و فعال داوطب-  سمیه هاشمی: کارشناس روانشناسی– شیوا فدوی: دانشجوی کارشناسی ارشد فیزیک، فعال اجتماعی و داوطلبی – پویا مهر دل: دانشجوی مکانیک و فعال داوطلبی – رامین لطفعلی پور: دانشجوی کارشناسی ارشد فیزیک هسته ای – سانیا فرخ پور ثانی: فعال داوطلب – علی جلیلوند: دانشجوی مهندسی نرم افزار و فعال داوطلب-  علی ابراهیم زاده: دانشجوی کارشناسی علوم قضایی – ماندانا حقانی: دانشجوی پزشکی و داوطلب فعال – روشنک بیات: دانشجوی پزشکی و فعال داطلبی – پریناز کاشی: آذری فعال اجتماعی و داوطلبی – علی صباحی محمدی: معاون اعتبارات بانک توسعه تعاون شعبه ارومیه و فعال داوطلبی     

 

 

 

 

 

 

 

 

 

گفتنی است استاندار آذربایجان غربی علیرغم اتفاقات ناگوار هفته قبل، دستور پیگیری موضوع را به دکتر فتح الهی، معاون سیاسی- اجتماعی خود داده و موضوع در حال پیگیری است.

روشنی چشم تو (11)

آن روزهای خوب برای نگار پر از خاطرات رنگارنگ و شیرین بود.

امیر هر دوشنبه به خانه نگار می آمد ولی مادر به نگار اجازه نمی داد با آنها به کوه بروند و می گفت تو باید درست را بخوانی، وقت امتحان است!...

بالاخره امتحانات هم تمام شد. نگار می دانست که نتیجه مطلوب را نخواهد گرفت، اما تمام تلاشش را به کار می گرفت تا حداقل در هیچ درسی تجدیدی نیاورد! بعد از امتحانات، امیر و نگار، می توانستند بیشتر همدیگر را ببینند و جمعه ها و دوشنبه ها، میعاد آن دو بود.

در یکی از روزهای دوشنبه اوایل تیر ماه بود که امیر باز هم طبق معمول میهمان خانه عمه شد و با اشاره به نگار فهماند که او هم بیاید.

نگار با هزاران زحمت و تقلا، توانست رای مادر را بدست آورده و با آنها به کوهنوردی برود. امیر مثل همیشه شاد نبود و غمی در صورتش حس می شد. مادر هم به این غم پی برده بود و مدام او را سوال پیچ می کرد...

- امیر جان، امروز پکری، چی شده عمه؟

- هیچی عمه جان! خوبم!!

- نه... خوب نیستی! تو قیافت معلومه که حالت خوب نیست.

- ای بابا عمه اومدیم خوش بگذرونیم ها! تو اداره با یکی از همکارام حرفم شده!

- باشه پسرم دیگه نمی پرسم چت شده!

مادر این را گفت، اخمی کرد و کمی جلوتر از آن دو راه افتاد... نگار هم کمی با فاصله از مادر و پشت سر او روان شد و امیر کمی عقب افتاد. بعد از چند دقیقه، امیر با صدایی که مادر هم بشنود، نگار را صدا کرد و گفت: نگار، بیا یه جمجمه پیدا کردم!

نگار با عجله و دوان دوان به سمت امیر دوید و دید که امیر یک جمجمه گوسفند را بالای یک چوب گرفته و به سمت او می آید.

- اینو از کجا پیدا کردی؟

- مهم نیست نگار! طوری وانمود کن که داریم در مورد جمجمه حرف میزنیم تا مادرت برسه؛ دیشب خواب عجیبی دیدم!

- تو که به خواب اعتقاد نداری!؟

- میشه فقط گوش کنی؟ میترسم وقت نشه بهت بگم!

- اوهوم...

-اولش دیدم تو یه خونه سفید بزرگ هستیم که همه جاش سفید بود، پرده های توری سفیدی بودن که با وزش باد به این طرف و آن طرف می رفتند، خیلی رویایی بود، ما خیلی خوشحال و شاد بودیم و دست همدیگه رو گرفته بودیم و می خندیدیم! بعد از اون خونه اومدیم بیرون، یه دشت بزرگ روبرومون بود، خیلی زیبا و پر از گلهای وحشی و رنگارنگ، و بعد همینطور که دست همو گرفته بودیم، وارد یه باغ سیب شدیم که یک سمت مون سیب های سفید بودن و یک طرف سیب های قرمز..

- آخ می میرم واسه سیب...

- وسط حرفم نپر دختر... الان مامانت می رسه!

و ادامه داد: از اونجا به یک باغ انگور وارد شدیم که خوشه های بزرگ و آبدارش زیبایی خاصی داشتند، باز هم یک سمت مان انگورهای سفید بود و یک سمت مان انگورهای قرمز... و وقتی از اونجا خارج شدیم، به یک آبشار رسیدیم، در بالای آبشار بودیم و تو دست منو رها کرده بودی، اما من نمی دونستم کی دستمو رها کردی! از من دور شده بودی، خیلی دور، من صدات می کردم، با صدای بلند، ولی نبودی، به پایین آبشار خم شدم، دستی به شانه ام خورد، برگشتم و تورو دیدم، اما تو منو به پایین پرت کردی و با قهقهه ای شیطانی خندیدی!

نگار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد، طوری که امیر سرش داد زد: دیوونه واسه چی می خندی؟

لحن امیر جدی بود و نشانی از شوخی در آن نبود! نگار کمی بر خودش مسلط شد و تا خواست چیزی بگوید که مادر از راه رسید و گفت: چته دختر؟ صدات تو کوه پیچیده! چه خبره؟

- ام... راستش...

و باز هم با صدای بلند خندید! و ادامه داد:

- امیر جمجمه گوسفند رو گرفته دستش و میگه مال گرگه! سر این داشتیم بحث می کردیم! حالا هم بهش خندیدم بهش برخورده!

- نه امیر، حق با نگاره! این جمجمه گوسفنده!

امیر نگاهی به نگار کرد و لبخندی زد. بعد به راه خودشون ادامه دادند، در راه باز هم فرصتی دست داد تا آن دو با هم همصحبت شوند...

- خیلی شیطون شدی ها! خوب یاد گرفتی در مواقع اضطراری دست پیش بگیری و...

- دروغ بگم؟

- یه همچین چیزی!!

- ببخشید اونطوری خندیدم! اما تو که به خواب اعتقادی نداشتی! چطور شد؟

- بله ندارم، اما از جمعه شب که خوابیدم، این خوابو دیدم و وقتی تو منو پرت کردی پایین با فریاد از خواب پریدم! چه انتظاری داری؟ یک خواب تکراری با همان کیفیت و ... در چند شب متوالی؟

- جدی؟ در موردش با کسی صحبت کردی؟

- آره... با یکی از همکارام!

صدای مادر باز هم مکالمه آنها را نیمه کاره گذاشت...

- بچه ها زود باشید، علی رفته باشگاه فوتبال، الانه میاد می مونه دم در بچه ام!

- باشه عمه اومدیم!

دلیل این همه عجله مادر معلوم بود، چون می خواست این بار تا خود کلیسا بروند و آن را از نزدیک ببینند. کلیسای سیر "مارسرگیز" یا "سرکیس" در بالای کوهی به همین نام قرار گرفته و دهکده ای مسیحی نشین در کنار آن قرار دارد. مارسرگیز از کلمه مار به معنی حضرت یا صاحب و سرگیز لغت یونانی سن جرج می باشد که در واقع محل دفن مارسرگیز است. این کلیسا که زیارتگاه مسیحیان می‌باشد با توجه به سبک معماری و مندرجات کتب مورخین آشوری‌ها بنائی است مربوط به دوره قبل از اسلام که در زمان خسروپرویز به مناسبت غلبه ایرانیان به رومیان توسط زوجه‌اش شیرین ساخته شد. یکشنبه هر هفته، این کلیسا و روستا محلی برای تجمع مسیحیان ارومیه می شود و در کنار انجام مراسم مذهبی، به دید و بازدید و جشن و سرور می پردازند. البته یکشنبه ها، ورود غیرمسیحیان به این دهکده تقریباً ممنوع است. البته آن روز، دوشنبه بود و مشکلی برای تردد آنها وجود نداشت. کلیسای قدیمی، در بالاترین قسمت دهکده قرار داشت و خانه های ساخته شده در آن روستا، شبیه معماری شهری خود ارومیه بودند، با این تفاوت که دیوارهای بین آنها، به بلندی دیوارهای خانه های معمولی نبود. در آن دهکده کوچک مسیحی نشین، حجاب به معنایی که ما می شناسیم، وجود نداشت و روابط فی ما بین خانواده ها، اعم از فامیل و غیرفامیل، مانند روابط ایرانی نبود!

و در راه بازگشت بود که باز هم از مسیر همان رودخانه آمدند. باز هم همان مراحل تکرار شد، مادر از رودخانه کم عرض ولی عمیق به راحتی گذشت، امیر هم گذشت و ماند نگار... امیر به سمت نگار آمد، نگار منتظر بود که او باز هم دستش را به سمت او دراز کند، ولی این بار تکه چوبی به سمت او گرفت که آن را بگیرد و از رودخانه بگذرد! نگار هم با عصبانیت چوب را از دست امیر گرفت و در آب انداخت و خودش به تنهایی از روی رودخانه پرید! او توانسته بود بر ترس خود غلبه کند! وامیر با کنایه گفت: داری آماده مبارزه میشی!

چند لحظه بعد بود که باز هم فرصت کوتاهی بدست آوردند که در مورد خواب امیر با هم صحبت کنند...

- همکارت چه نظری داشت؟

- گفت اون دختر "شیطان" بوده!

-دستت درد نکنه! من شیطانم؟

- من نگفتم که! همکارم گفت شیطان از پشت آدمها را هل میده! تو خودت یا مامانت تعبیر خواب بلدید؟ یا کتابی در این مورد دارید؟

- نه... ولی می تونم از دوستم بپرسم.

- باشه بپرس و بهم زنگ بزن بگو...

***

ساعت 9 صبح بود؛ به محض اینکه مادر به قصد خرید از خانه بیرون رفت، نگار با عجله به خانه هستی تلفن کرد و ماوقع را شرح داد...

- باشه نگار جون صبر کن من به مامانم بگم بهت زنگ بزنم.

نگار بی صبرانه منتظر تماس هستی ماند و بعد از مدتی که به نظر او خیلی طولانی و به نظر هستی، چند دقیقه بود، تلفن زنگ خورد...

- مادرم میگه، اینکه خوشه ها یکی سفید و یکی قرمز بوده، یعنی سختی ها و زیبایی های راه یکسان است، همچنین سیب های قرمز و خانه سفید یعنی عشق طولانی مدت...

- هستی جان برو سر اصل مطلب... آبشار چی بود؟

- راستش نگار روم نمیشه بگم...

- تو رو خدا هستی...

- باشه، فقط دلخور نشو ها، این یه خواب بوده نه چیز دیگه!

- بگو...

- مامانم میگه بعد از سختی ها و خوشی های فراوان، در اوج عشق و محبت، دختر به پسر خیانت می کند و باعث سقوط او خواهد شد.

صدای خنده نگار در تلفن پیچید...

- من؟ من به امیر خیانت کنم؟ محاله هستی! تو که خوب می دونی من چقدر دوستش دارم و به خاطر این روزهای خوبی که الان دارم چقدر مصیبت کشیدم و گریه کردم! محاله!!

شوری اشکهای نگار وقتی می خندید در دهانش احساس می شد؛ او عصبی شده بود و با خنده گریه می کرد...

- این فقط یه خوابه! مگه نه هستی؟

- آره عزیزم فقط یه خوابه! برو بخواب! تو حالت اصلا خوب نیست!

- آره... بهتره برم بخوابم! شقیقه هام داره منفجر میشه!

نگار فقط 17 سال داشت و میان برزخی بود که خودش و عشق برای او انتخاب کرده بود و خود را در میان جهنمی پر از گلهای زیبا حس می کرد! او هرگز تعبیر آن خواب را علیرغم اصرارهای فراوان امیر به او نگفت و این موضوع در هاله ای از ابهام باقی ماند.

***

- از این به بعد تو همراه ما به کوه نخواهی آمد نگار...

- چرا مامان؟

- همش با امیر پچ پچ می کردید! چه خبره؟ نکنه خبریه؟ من قبلاً سنگامو باهات واکندم دختر جان! من اگه بمیری، جنازه تو رو دوش امیر نمی ذارم! ببین کی گفتم!

- نه مامان... ما هیچ حرف مخفی با هم نداریم.

- از من گفتن بود، اگه امیر دم در خونه مون بسط بشینه هم من قبول نمی کنم. این حرف آخرمه!

- باشه مامان، ولی چرا؟ تو که امیرو خیلی دوست داری؟!

- دوسش دارم، حاضرم جونم رو به خاطرش بدم، اما نمی خوام تو بدبخت بشی...

- چرا بدبخت؟

- ببین نگار، با من بحث نکن، تو که گفتی دوسش نداری، واسه چی می پرسی؟

- آخه من کنجکاو شدم!

- لعنت بر مادری که بچه شو نشناسه! این دفعه خودم هم به امیر رو نمی دم تا دیگه نیاد واسه کوه رفتن!

- نه مامان، من دیگه نمی آم... تو هم اصلا نگو چرا اینقدر از این اتفاق می ترسی!!

- من نمی خوام تو عروس زن داییت بشی؛ همین!

- چی بگم، خودت می بری و خودتم می دوزی مادر من...

جمعه همان هفته بود که نگار، شرح ماوقع را برای امیر بازگو کرد، او گریه می کرد و می خندید، این خصوصیت نگار در فامیل مشهور بود، دختری که حتی هنگام گریه هم، هر چند تلخ، می خندد...

- واقعاً متاسفم عزیزم! نمی دونم چی بگم... من مامان و بابای تو رو دوست دارم، اما خب...

- خب چی؟

- راستش مامان منم هر بار زنگ میزنه همین حرفا رو بهم می گه، نمی دونم تازگی ها هم کی بهش خبر داده که من دوشنبه ها میام خونه شما، بهم دستور اکید داده که دیگه نیام!

- جدی؟ یعنی تو دیگه نمی آی؟ نکنه به خاطر حرف مامان من اینا رو می گی؟

- نه... اگه تو بهم فرصت می دادی، من اول حرفامو بهت می گفتم، مامانم همین چهارشنبه زنگ زد و بهم هشدار داد...

روزهای شیرین ولی پر از استرس از پی هم می آمدند و می رفتند تا اینکه شهریور ماه فرا رسید و روز تولد امیر...

- تو حتما باید روز تولد من باشی، قراره بریم جاده اشنویه، با یکی از دوستام وسط هفته رفته بودیم، خیلی خوش آب و هوا و زیبا بود...

- من از خدامه بیام! اما تو که می دونی همه چی دست من نیست!

- من جور می کنم موقعیت رو! قراره حالا که مامان و بابام اینجا نیستن، ننه برام جشن تولد بگیره! ازش می خوام همه رو دعوت کنه...

- امیدوارم مامانم موافقت کنه! راستی برات کادو چی بخرم؟

- تو مگه پول داری؟

و بعد با خنده گفت: اگه داری همین الان نقدی بهم بده برم باهاش تنقلات بخرم! گشنمه!!

و هر دو خندیدند...

ننه به مادر سفارش کرده بود که در روز تولد امیر در خانه اش جمع باشند و گفته بود با ماشین خودتان بیایید که قرار است راه دور برویم...

- باشه ما میایم، اما نگار باید بمونه تو خونه، کار داره!

- اگه نیاریش ناراحت میشم دخترم!

- نه مادر جون، خودت که می دونی اومدن اون برام چه قیمتی داره!

- هر جور راحتی مادر... اما تو بیارش اگه حرفی توش بود، خودم حل و فصلش می کنم...

امیر که داشت پنهانی به حرف های عمه و ننه گوش می داد، در همین لحظه وارد شد و طوری وانمود کرد که چیزی نشنیده است...

- عمه گلم، واسه تولدم برام چی می خری؟

- هر چی تو بگی عزیز دلم...

- عمه آستیناتو بالا کن برام زن بگیر!!

در همین هنگام بود که ننه با لحنی میان جدی و شوخی گفت: جوان هم جوانهای قدیم! شرم و حیا هم خوب چیزی است پسرم! واقعا که!!

- ننه به خدا شوخی کردم!

- اگه شوخی نکرده بودی که الان با همین بالش سرتو می شکستم!

و هر سه خندیدند... چند لحظه بعد وقتی ننه بیرون رفت، امیر سرش را روی شانه عمه گذاشت و گفت: عمه حالا که مامان و بابام اینجا نیستن، همین که همتون روز تولدم بیایید بزرگترین هدیه است برام...

- همه مون؟ منظورت چیه؟

- ام... شنیدم که نگارو نمیارید!

- گوش وایستاده بودی عمه جان؟ فکر نمی کردم از این اخلاقا داشته باشی!!

- نه... عمدی نبود، دیدم حرف خودمه کنجکاو شدم!

- آره عمه جون، بذار یه چیزی رو واسه تو هم روشن کنم، من تو رو واقعاً دوست دارم، اما اجازه نمی دم تو و نگار با هم ازدواج کنید و این حرفو تا قیامت هم خواهم گفت! آرزوی من خوشبختی شما دو نفره، اما بدون هم...

- نگار فقط دخترعمه منه و دیگه هیچی! بقیه اش هم یا نصیب و یا قسمت!!

- چی بگم واللا! شماها که دم لای تله نمی دین!

- عمه نگار گناه داره؛ بیارش!

- باشه میارمش؛ اما...

- قول میدم اون روز باهاش حرف نزنم!

- آخه دایی های تو هم قراره بیان، می ترسم حرف و حدیث درست بشه واسه دخترم! چند وقت هم هست که نمی آی خونه ما، نمی گم خوشحالم از نیومدنت اما اینطوری بهتره عزیز دلم! تو جگرگوشه منی، عین بچه هام دوستت دارم، واسه خودت بهتره، وگرنه من اگه نگار نبود، راضی نمی شدم این همه راه رو تا روستا بیای و بری سر کار...

- باشه عمه، می دونم، هر چند درک نمی کنم! ولی به نگار نگو بهتون قول دادم اون روز باهاش حرف نزنم!

- ای بابا، امان از دست شما بچه ها... باشه نمی گم...

***

روز تولد امیر در حالی رسید که نگار نتوانست و فرصتی پیدا نکرد که برای امیر هدیه ای بخرد. حتی در آن روز به او خوش نگذشت... چون امیر مدام از او فراری بود و با دایی سعید مشغول بود...

- آبجی نگار، می دونی چی دیدم؟

- نه علی جون... چی دیدی؟

- دایی سعید و پسردایی رفته بودن بالای کوه، من می خواستم باهاشون برم اما نبردنم و من یواشکی تعقیبشون کردم!

- کار خوبی نکردی علی...

- ولی چیز عجیبی دیدم...

- چی؟

- امیر روی یک سنگ بزرگ دور از چشم دایی سعید، با ذغال بزرگی که پیدا کرده بود، اسم تو و خودش را نوشت!

قند در دل نگار آب می شد، اما اصلاً به روی خودش نیاورد و علی را دروغگو خطاب کرد و به او گفت: برو دنبال بازیت بچه! انقدر با بزرگتر از خودت فوتبال بازی کردی اینطوری شدی!

- آبجی نگار به خدا راست میگم، با چشم های خودم دیدم، می خواستم برم دعوا کنم باهاش، اما فکر کردم شاید...

- شاید چی؟

- اون اسم، یک نگار دیگه باشه!

- حتماً همین طور بوده! تو درست فکر کردی؛ حالا برو با پسرها بازی کن و به کسی چیزی نگو...

خاطره شیرین آن روز هر چند با تلخی هم آواز شده بود، در دل نگار باقی ماند و جا خوش کرد و از اینکه امیر علیرغم بی محلی هایش در آن روز، به یاد او بوده خیلی شاد بود...

***

اواخر تابستان بود که خانواده خان دایی به ارومیه آمدند. باز هم همان اخلاق عجیب و غریب زن دایی شروع شده بود و کم محلی هایی که نگار تا به حال ندیده بود! روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند و نگار بینوا، روزهای خوبی را تجربه نمی کرد، امیر از او قول گرفته بود در حضور خانواده اش با او سخن نگوید و حتی لبخند هم نزند!! و این برای نگار یعنی سخت ترین کار دنیا!!

روشنی چشم تو ۱۰

هوا به تاریکی می گرایید. نگار کنار استخر وسط باغ آتش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود. هنوز هم آیت الکرسی می خواند... موقع برگشتن به خانه رسیده بود که پدرش رو به مادر کرد و گفت: بهتر است قبل از رفتن به شهر سری به خانه ننه بزنیم، شام را آنجا بخوریم و از آنها هم خداحافظی کنیم...
انگار بهترین خبر دنیا را به نگار داده باشند! زود آماده شد و در راه باغ تا خانه فقط در فکر امیر بود... وقتی به خانه رسیدند، امیر با دایی سعید دم در ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. نگار با دیدن او نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد. موقع چیدن سفره شام بود که فرصتی شد نگار خوابش را برای پرستو تعریف کند و در همین حین بود که امیر وارد آشپزخانه شد.
- پس تو این خوابو دیده بودی؟ تو به خاطر یه خواب که فقط توهم بوده اینطوری نگران بودی؟
- نمی دونم... راست می گی اون فقط یه توهم بوده!
پرستو گفت: نگار جان، گاهی خوابهای ما به واقعیت نزدیک می شوند، اما در این مواقع می توانی با صدقه یا نذر بلا را دور کنی، و در راس همه این کارها باید ایمانت را حفظ کنی، ایمان به اینکه خدا ما را بیشتر از خودمان دوست دارد...
- مخالفم زن عمو، خواب هیچ وقت به واقعیت نمی پیوندد!
این حرف را امیر زد و رفت...
نگار در حالی که صورت متعجب پرستو را نگاه می کرد، لبخندی زد، گوشش را به شکم برآمده پرستو چسباند و گفت: چطوری دختر دایی؟ کی می خوای به ما افتخار بدی؟
پرستو با شیطنت خندید و گفت:از کجا می دانی دختر است؟
- نمی دونم! دوست دارم دختر باشه! موهاشو شونه کنم، لباس های رنگارنگ بهش بپوشونم!! دوست دارم موهاشو خرگوشی ببندم و بعدم لپاشو بکشم و گاهی هم گازش بگیرم تا گریه کنه و بهش بخندم!!
- نگار... دلت میاد؟ گناه داره بچم! اما عزیزم اشتباه حدس زدی! ایشون پسردایی شما هستن!
- اشکالی نداره! واسه ایشونم باید ماشین و دوچرخه بخریم و کت شلوار!!
***
نگار از کلاس تقویتی ریاضی به خانه برمی گشت، یک ماه تا امتحانات باقی مانده بود و او باید با تمام قدرت به درس خواندنش ادامه می داد، دوست داشت نویسنده شود، اما با این رشته تحصیلی که در پیش گرفته بود، فقط می توانست در زمینه های شغلی که هیچ علاقه ای به آنها نداشت به ادامه تحصیل بپردازد. در همین فکرها بود، کلید را در داخل قفل در چرخاند، کیفش را روی پله داخل راهرو گذاشت تا بندهای کفشش را باز کند، وقتی خم شد، کفش های امیر را دید که کنار در ورودی قرار دارد. به پشت در حال که رسید، صدای مکالمه امیر با مادر را می شنید...
- امیر جان باورم نمی شه نگار این کارو کرده باشه، محاله!
- به خدا راست می گم عمه... دخترت منو از خونه تون بیرون کرد!
ای امیر نامرد... حتما همه چی رو صاف گذاشته کف دست مامانم! خبرچین!!
- ولی انصافاً خوشم اومد از این کارش عمه! دختر خوبی تربیت کردین!
- نمی دونم چی بگم امیر... نمی دونم چرا این کارو کرده! ای بابا...
- عمه؟ چرا نیومد تو؟ خیلی وقته سر و صداش نمیاد!! کجا موند؟
نگار به خودش آمد، دستی به صورتش زد، داغ بود! می دانست که لپ هایش گل انداخته است... وارد شد و سلام کرد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت، بعد آبی به صورتش زد و پیش مادر رفت و آنجا نشست...
- نگار؟ چرا امیرو از خونه بیرون کردی؟ چرا بهم نگفتی اومده بود اینجا؟؟!
- من... راستش...
- عمه جون نگفتم که دعواش کنی! حتما فکر کرده مهم نبوده بهت خبر بده!
- خیلی خب... آماده بشید راه بیفتیم!
این حرف را مادر گفت و بعد نگاهی به نگار انداخت و گفت: ما می خوایم بریم کوه »سیر« اگه تو هم می خوای بیای، آماده شو بیا...
- من خسته ام، نمی آم...
امیر گفت: نگار... ما تا حالا منتظر تو بودیم!
دخترک نگاهی به صورت امیر انداخت و با تردید گفت: مامان میشه من ناهار بخورم بعد بریم؟
- باشه فقط زود باش...
***
در قسمتی از مسیر، مادر جلو افتاد...
- نگار من دارم برمی گردم اصفهان... اداره قراره ریزش نیرو داشته باشه و من فقط تا یکی دو ماه دیگه اینجام و بعد برمی گردم...
- متاسفم «پسردایی»
- همین؟
- آره خب... تو انتظار دیگه ای ازم داری؟
- چی بگم...
در دل نگار طوفانی بپا بود... دنیا دور سرش می چرخید... گردش دیگر مفهومی برایش نداشت! چند لحظه گذشت و آنها کم کم به روستایی که روی این کوه واقع شده بود، رسیدند. روستای مسیحی نشین «سیر» که یک کلیسا نیز به همین نام داشت.
موقع برگشت، مادر پیشنهاد داد از طرف روستای دیگری که در همان مسیر بود، برگردند. در سر راه آنها، رودخانه کم عرضی بود که مادر به سرعت از روی آن پرید و دور شد. امیر هم می خواست رد شود که انگار ترس را در چشمان نگار خواند! از رودخانه رد شد و دستش را به سمت نگار دراز کرد... نگار تا آن روز هیچ برخورد فیزیکی با امیر نداشت و حالا مردد بود که دست امیر را بگیرد یا...
با تردید دستش را به طرف امیر دراز کرد... به چشمان امیر نگاه کرد، چشمان امیر برق خاصی داشت... نگار دستش را عقب کشید و مادر را صدا کرد! مادر به پشت سرش نگاهی انداخت و متوجه موضوع شد! خندید و گفت: دو نفری نتونستید از این رودخونه کوچیک رد شوید؟ امیر کمکش می کردی خب!
امیر با ناراحتی سر به زیر انداخت و تا خانه حرفی نزد!
- ببخشید، منظوری نداشتم!
- اشکالی نداره!
...
- راستی نگار، تو واقعاً ناراحت نیستی که من دارم می رم؟ مطمئنی ناراحت نیستی؟
- نه... ناراحتم! دلخورم... عذاب می کشم، اما چراشو نمی دونم، بهتره نپرسی!!!
- جدی؟ نگار دوستم داری؟
و نگار بدون جواب و با عصبانیت خاصی به سمت آشپزخانه رفت. مادر در حال تدارک شام بود. امیر هم پشت سر نگار به آشپرخانه رفت و مشغول کمک به علی برای حل تمرینات درسی اش شد.
- عمه؟ میشه هر هفته یه روز تعیین کنیم بریم کوه؟ امروز خوش گذشت!
- باشه عمه جون! اما از دفعه بعد دیگه نگارو با خودمون نمی بریم! برامون دردسر میشه! حتی از یک جوی کوچیک هم نمی تونه رد بشه!
- مامان... خب درسته عرضش نسبتا کم بود، اما عمیق بود! اصلاً من بعد از تموم شدن امتحاناتم می رم کلاس شنا!
- وای چه دختر باغیرتی!
این را امیر گفت و مادر با صدای بلند خندید. شب، نگار برای امیر در اتاق علی رختخواب پهن می کرد که امیر وارد شد و برای اینکه علی متوجه موضوع نشود، با اشاره به نگار فهماند که فردا بهم زنگ بزن...
***
- سلام امیر... کاری داشتی؟
- سلام نگار بانو... خوبی؟ بازم از تلفن عمومی زنگ میزنی؟
- آره... بگو چیکار داشتی؟ تو صبح چه ساعتی از خونه رفتی بیرون که من نفهمیدم؟
- خیلی زود بود نگار... باید زودتر می رسیدم اداره کارام زیاد بود...
- خب بگو چیکار داشتی؟
- نگار؟ دیروز بهت دروغ گفتم، من جایی نمی رم... می خواستم بفهمم که هنوزم دوستم داری یا نه!
- باز شروع کردی امیر؟
- نگار می خوام یه چیزی بهت بگم...
- بگو...
- دوستت دارم، با تمام وجودم دوستت دارم...
برای لحظات طولانی سکوت میان آن دو حاکم شد و مکالمه بعد از صدای بوق اخطار تلفن عمومی، قطع شد. نگار مبهوت بود از کارهای امیر و این بودن و نبودن هایش...
با دستانی لرزان، دوباره شماره امیر را گرفت:
- چرا اذیتم می کنی امیر؟ چرا با احساسات من بازی می کنی؟
- به جان رویا دوستت دارم... اما... نگار؟ آماده مبارزه هستی؟
- چی داری می گی؟ مبارزه؟
- نگار... مطمئن باش هیچ کس دوست ندارد ما همدیگر را دوست داشته باشیم... همین دیروز مادرت از من پرسید که تو علاقه ای به من داری یا نه! و من بهش گفتم تو منو از خونه تون بیرون کردی... اینطوری بود که باور کرد تو دوستم نداری...
- مبارزه... چه مبارزه ای امیر؟
- نگار... نمی دونم می دونی یا نه... مامان من بهم گفته باید بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم!
- مبارزه...
و مکالمه باز هم قطع شد. نگار دیگر شماره را نگرفت... مات و مبهوت و در حالی که مدام این کلمه را زیر لب زمزمه می کرد به راهش ادامه داد: مبارزه... مبارزه... مبارزه...
***
تا جمعه به امیر زنگ نزد و امیر هم به خانه آنها نیامدو بالاخره آن دو همدیگر را دیدند... نگار نگاهش را از امیر می دزدید... با تمام وجودش او را دوست داشت و می خواست تمام لحظاتش را با او پر کند...
بالاخره در موقعیتی مناسب، توانستند با هم صحبت کنند:
- نگار چرا دوباره تلفن نکردی؟
- خب... راستش... ام م م...
- می دونم! خجالت کشیدی؟
- نه... ترسیدم! من می ترسم امیر... من از مبارزه می ترسم!
- تو واقعا بچه ای! ببین، فقط کافیه در حال حاضر هر کس ازت سوالی در مورد علاقه مون کرد بهش نگی... همین!
- و مبارزه؟؟
- من خبرشو بهت می دم!!
نگار به حیاط رفت و کنار حوض بزرگی که وسط خانه ننه بود نشست، دستش را در آب بازی می داد و به این سو و آن سو می برد...
- چرا اون روز دستمو نگرفتی؟
این صدای امیر بود. نگار دستپاچه شده بود و نمی دانست چه بگوید...
- آخه... نمی شد خب! من تا حالا دست تو رو نگرفتم!
- چرا؟ من پسردایی تو هستم نگار!
- ولی تا حالا من شنیدم و خوندم که تو نامحرمی!
- آفرین نگار... خوشم اومد... اما یادت باشه ما می خواییم بعد از اینکه تو درست تموم شد با هم ازدواج کنیم! پس زیاد مقید نباش با من!!
- نمی تونم...
امیر به آرامش دستش را روی شانه نگار گذاشت و گفت: نگار تو از زندگی چه هدفی داری؟
نگار به سرعت بلند شد و شانه اش را کنار کشید، با ناراحتی به باغ گردویی که پشت ساختمان خانه ننه بود، رفت و زیر یکی از درختان نشست و به آرامش اشک ریخت... احساس گناه می کرد از اینکه امیر دستش را روی شانه او گذاشته است! این کار امیر با اعتقادات نگار همخوانی نداشت و این باعث رنجش او شده بود.
- ببخشید... به خدا منظوری نداشتم!
- دیگه به من دست نزن!
- باشه نگار، قول میدم!
- قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟
- قول مردونه! اما تو که می دونی... واسه قول مردونه باید دست علی داد!
این عادت نگار بود، از کودکی وقتی می خواست به کسی قول مردانه بدهد، قولی که هرگز زیرش نزند، با او دست می داد و می گفت: دست علی... قول علی... مرد مردان علی... و تا رسیدن به هدف سر قولش می ماند...
- امیر تو الان قول دادی ...
- دست علی که ندادم!
بعد با صدای بلند خندید... با خنده امیر، لبخند به لبان نگار هم آمد و صدای خنده هاشان با هم آمیخت...
***
نگار خوشحال بود که دیگر دوستی شان کامل شده و مشکلی برای ابراز آن ندارد. اما نگران بود، نگران مبارزه ای که امیر وعده داده بود. گاهی هم به سوال امیر فکر می کرد...  "هدف از زندگی"
شاید هدف نگار از زندگی، تا حال برایش مهم نبود، شاید هم اصلاً به آن فکر نکرده بود! اما حالا دیگر بخش مهمی از دغدغه های فکری نگار، جستجوی هدف بود...
به این فکر می کرد که وقتی کودک بود در رویاهایش و در انشاهایش چه هدفی را در ذهنش مجسم می کرد، گاهی می نوشت می خواهد نویسنده کتاب کودکان شود، گاه بر حسب احساسات زودگذر کودکی می نوشت می خواهد پزشک شود و با شفای بیماران، آنها را نجات دهد و گاه دوست داشت معلم ریاضی شود! هر کدام از اینها فقط یک آرزو بود... حالا نگار فقط دوست داشت آینده مشترکی با امیر داشته باشد؛ دوست داشت علیرغم میل خانواده اش –بخصوص مادرش- ادبیات بخواند و تا جای ممکن در این رشته ادامه تحصیل بدهد. نگار می خواست روزی نویسنده معروفی شود که خوانندگان از خواندن آثار او سر ذوق بیایند و منتظر آثار بعدی او باشند...
***
- پرستو... میشه بیام تو؟
- بفرما عزیزم...
- خواب که نبودی؟
- نه... بقیه کجان؟
- منم اومدم از تو بپرسم...
- بقیه به نظر تو یعنی امیر! ولی به نظر من همه اعضای خانواده! کجا رفتن؟ یهویی صدای همه قطع شد!
- رفتن باغ... اما من از صبح که اومدیم اصلا امیر رو ندیدم! کجاست؟
- نمی دونم دختر جان؛ شاید اونم رفته باشه باغ! تو باز هم موندی واسه درست کردن ناهار به من کمک کنی؟
- آره!
این را گفت و کنار پنجره نشست و به باغ پشت ساختمان نگاه کرد... با شگفتی و تعجب، امیر را دید که زیر همان درخت گردو که نگار هفته قبل نشسته بود، دراز کشیده و چشمانش را بسته است.
با اشاره به پرستو، او را کنار پنجره خواند و امیر را به او نشان داد...
- این پسر پاک عاشق شده نگار! یه هفته است تا از سر کار میاد میره پای اون درخت می شینه و به آسمون خیره میشه!
...
- امیر... امیر...
امیر جواب نداد!
- مردی امیر؟ خدا رحمتت کنه!
و باز هم صدایی از امیر برنخاست!! شیطنت نگار گل کرده بود؛ یک تکه علف سبز از زمین کَند و با آن دماغ امیر را قلقلک داد... امیر لبخند زد و بدون اینکه چشمانش را باز کند، گفت:
- فکر کردم بازم می خوای امتحان کنی که نفس می کشم یا نه!
- سلام... اون دفعه فرق می کرد!
- سلام نگار بانو... دلم برات تنگ شده بود! چرا بهم زنگ نمی زنی؟
- آخه نخواستم مزاحمت بشم! تازه از دو هفته دیگه امتحاناتم شروع می شه...
- نه... مزاحم نیستی... تا وقت امتحانات هر روز صبح بهم زنگ بزن تا حرف بزنیم.
- امیر من می دونم هدفم از زندگی چیه...
امیر نشست و سرش را پایین انداخت، بعد به طرف نگار چرخید، چشمان روشنش را باز کرد و به او خیره شد...
- خب...
- امیر یه عالمه حرف آماده کرده بودم بهت بگم...
- اما همش یادت رفت؟
- ازکجا فهمیدی؟
- چون منم یادم رفته!
و زمزمه کرد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی... 

 

نویسنده: ندا عبدی 

برداشت ممنوع حتی با اسم نویسنده و منبع 

============================ 

دوستان خوبم لطفا کامنتهایی که با اسم من میاد و بهش مشکوکید رو تائید نفرمائید. به خودم خبر بدید لطفا