خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من!

یادمه موقعی که با دستانی لرزان، سایت سازمان سنجش رو باز کردم و دیدم که تو آزمون کارشناسی ارشد قبول شده ام، اولش بال بال زنان در هال خانه دویدم و جیغ زدم! بابا خوشحال شد ولی مامان ناراحت! نمی خواست ازش دور بشم! می دونست که فقط در تهران می تونم درس بخونم!

اول به آقای بهرامیان زنگ زدم و بهش خبر دادم. ساعت 10 و خورده ای شب بود. خوشحال شد. چون برای قبولی ام خیلی امید داشت و برام زحمت کشیده بود انصافا

بعدش به رئیس ام زنگ زدم

ظاهراً خوشحال بود (الانم نمی دونم واقعا خوشحال شد یا نه!

و بعد به بقیه

اما این قبولی، زمینه ساز یک جدایی شد... جدایی کامل من از نشریه "امانت" که 7 سال براش کار کرده بودم. حس می کردم تضعیف خواهم شد. اما باز هم بلند شدم و این بار؛ چه بلند شدنی!

بعد از یک و نیم سال کار در نشریه شهامت، با آن مدیرمسئول مهربانش، در اداره میراث فرهنگی (با معرفی من توسط مهرداد تبریزی به کیوان نوروزی برای کار در ایام نوروز (ستاد تسهیلات سفر)) به عنوان خبرنگار کار کردم و چند روز بعدش با مساعدت های برادرانه رضا حیدری و همکاران دیگر، چند ماهی در آنجا بودم.

گذشت تا رسیدم به همشهری استان

انصافا رضوان آیرملو از خواهری چیزی برایم کم نگذاشت. شاید هم بیشتر از یک خواهر بود محبت هایش

با بچه ها کارها را پیش می بردیم و هیچ وقت از کارم تا آن اندازه راضی نبودم.

رسیدم به جایی که دیگر نتوانستم محیط خبرنگاری را تحمل کنم

بعد از آن استعفا!!، یک روز با مریم رسولی و سولماز جلیلی، قرار گذاشتیم برویم ائللرباغی...

مریم رسولی حرفی را گفت که قبلاً رضوان آیرملو و لعیا نورانی هم بهم گفته بودند: نمی توانی نوشتن را ترک کنی!

راست می گفتند...

نتوانستم!

واقعا نتوانستم

مریم می گفت معتادیم ما! راست می گفت بنده خدا

وقتی پیشنهاد نوشتن برای همشهری 6و7 را مهرداد تبریزی بهم داد، فکر کردم باز هم قرار است خبر بنویسم!

ولی وقتی فهمیدم چه خبر است، شاد و خرامان در پی همشهری 6و7 رفتم و امروز خوشحالم که با تمام اشتیاق های "من" که یک بچه دبستانی بیشتر نیست، بدوم تا دکه روزنامه فروشی و روزنامه بخرم پنجشنبه ها!


مریم رسولی می گفت روزی پیشمان می شوی اما من گفتم" نه!

با قاطعیت هم گفتم که از رفتن ام از خبرنگاری پشیمان نخواهم شد

همینطور هم شد


آن روز بهرنگ عزیزتر از جانم؛ صدا زد: ندا عبدی... چادر نماز مادر... کاندیدای بخش داستان نویسی


غصه خوردم راست اش

دوست داشتم بهرنگ برنده شود

من آن داستان را فقط در 8 دقیقه نوشته بودم و حتی ویرایش هم نکرده بودم

شنیدم که حدود ده هزار اثر به جشنواره ارسال شده

و من...


باور نمی کردم


مریم؛ من پشیمان نیستم.

ولی معتادم...

می فهمید؟! معتاد!


دو فنجان چای

سیمین بهبهانی :‌ وصیت کرده ام بعد از مرگم ؛ همراه من ، دو تا فنجان چای هم دفن کنند !!!!


شاید صحبتهای من با خدا به درازا کشید . بهر حال دلخوریها کم نیست از بندگانش ...


همانهایی که بی اجازه وارد شدند، خود خواهانه قضاوت کردند ، بی مقدمه شکستند و بی خداحافظی رفتند.