خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (۳)

سفره هفت سین به سلیقه نگار چیده شده بود. نگار عاشق رنگ "آبی" بود و با پس انداز کردن پول توجیبی هایش لوازم هفت سین را خریده بود. چهار نفر سر یک سفره کوچک و ساده جمع بودند و دست های هم را گرفته و دعا می کردند.

هر سال تحویل، همه اقوام دور سفره هفت سین "آقابابا" جمع می شدند و سال را تحویل می کردند اما پدر نگار به جمع چهار نفره شان مقید بود و دوست نداشت این لحظه ها را در هیچ جای دیگری طی کنند!

آن سال هم مثل همه سالهای گذشته که نگار به یاد می آورد، همه به سرعت بعد از تحویل سال سوار ماشین پدر شده و راهی خانه بزرگترها شدند. اول به خانه بابابزرگ رفتند و بعد از صرف ناهار در منزل آنها، نوبت به خانه آقابابا رسیده بود. نگار بی صبرانه منتظر دیدن خان دایی بود، مردی که نگار با تمام وجود دوستش داشت و در ایام سال برایش نامه می فرستاد و جواب می گرفت! نگار عاشق خان دایی بود و از اینکه بین دو دایی اش گرفتار شوخی هایشان شود، لذت می برد!

پدر نگار دیسیپلین خاصی داشت. نگار آخرین باری را که پدر او را بوسیده باشد، به یاد نمی آورد! بالاخره به منزل آقابابا رسیدند. نگار زودتر از بقیه از ماشین پیاده شد و به دو از حیاط خانه گذشت؛ اما در ورودی را که باز کرد، با یک چیزی برخورد کرد!!

وقتی به خود آمد، امیر را دید که با تعجب به صورت برافروخته نگار نگاه می کرد. امیر با شرم سر به زیر انداخت و وقتی نگار به خود آمد چند قدم عقب رفت و بعد از کمی مکث، سرش را به زیر انداخت و سلام داد، امیر جوابش را داد و با گفتن "انگار خیلی عجله داری!" کنار ایستاد تا نگار رد شود! نگار آرام از کنار او رد شد و وقتی چند قدم دور شد، سرعتش را باز هم زیاد کرد؛ پله ها را دوتا یکی رد کرد تا به خان دایی برسد!

وقتی در اتاق را باز کرد، سلام داد و دور تا دور اتاق میهمان را که پر بود، به سرعت با نگاهش پیمود و به خان دایی رسید. خود را در آغوش او رها کرد و او را بوسید. چند ثانیه گذشت تا نگار متوجه بهت و حیرت اطرافیانش از این همه ذوق شود! همه ساکت بودند و نگار را نگاه می کردند و نگار شرمسار از این همه تعجیل، سر به زیر انداخت و ساکت شد! با ورود پدر و مادر و علی به اتاق بود که فضا به نفع نگار تغییر کرد و او هم به بقیه سلام داد و عید را تبریک گفت.

نگار تمام ماجرای آن روز را در دفتر خاطراتش یادداشت کرد. برخوردش با امیر را نمی توانست از ذهنش محو کند. گیج آن برخورد بود و به "بازی" آن روزش با مرضیه می اندیشید. آیا به راستی آن یک بازی بود؟

دفتر خاطرات نگار یک دفتر "آبی" بود. در اولین صفحه زیر جمله "به نام یکتای بی همتا" نوشته شده بود:

"یادداشت هایی برای نگار گمشده"

***

سیزده بدر رسید و روز بعد از آن وقت رفتن خان دایی و خانواده اش بود...

نگار سیزده بدر را دوست داشت و نداشت! دوست داشت چون با بچه های فامیل دور هم بودند و روز خاطره انگیزی را می گذراندند و عصر آن روز را دوست نداشت چون موسم رفتن خان دایی عزیزش و خانواده اش بود.

طبق معمول هر سال افراد خانواده تفرجگاهی در جاده ارومیه به اشنویه را برای سپری کردن سیزده بدر انتخاب کردند و باز طبق معمول هر سال "آقابابا" نیامد.

نگار حرف و عقیده آقابابا در مورد 13 بدر را در دفتر خاطراتش یادداشت کرده بود:

- همه روزهای خدا خوب است، روز نحس نداریم، اگر یکی از روزهای خدا را نحس بدانیم یعنی به یکی از نعمت های خدا کفر گفته ایم!

بالاخره رسیدند. آقایان ماشین ها را دور هم حلقه کردند و خانمها بساط چای و کباب را روبراه می کردند. مردها مشغول والیبال بودند و دخترها و پسرها، مشغول بازی "وسطی" شدند.

کمی بعد، نگار خسته از جست و خیزهای کودکانه و در حالی که احساس می کرد نگاه امیر روی او سنگینی می کند، روی یکی از صخره ها نشست و مشغول نوشتن دفتر خاطراتش شد...

*

- این دفتر خاطرات توست نگار؟!

نگار سرش را با سرعت بالا آورد و امیر را دید که کنارش نشسته است.

- آنچنان با حرارت و تمرکز می نوشتی که متوجه حضور من نشدی؟! میشه منم بخونمش؟

و نگار دفترش را که حتی به مادرش هم نداده بود، کمی به سمت امیر کج کرد:

نگار گمشده من سلام...

امروز سیزده بدر است. امروز هم مثل روال سال قبل گذشت...

.

.

اما نگاه های سنگین امیر را روی خودم احساس می کردم. شاید هنوز هم تحت تاثیر آن "بازی کودکانه هستم...

...

امیر تا همان جا را خواند و بلافاصله پرسید:

- نگاه من نسبت به تو سنگین بود نگار؟! من...

ولی به حرفش ادامه نداد و گفت: کدام بازی؟!

- هییی...چی... یک بازی بچه گانه بود. بیخیالش شو پسر دایی...

- عین همین دفتری که توش منو امیر خطاب کردی، از این به بعد منو امیر صدا کن.

- اما...

- من ازت می خوام نگار جان!

و صدای امیر در درون نگار انعکاس یافت... نگار جان... نگار جان...

و صدای دایی سعید آنها را به خود خواند: امیر تو را فرستادیم که نگار را بیاوری یا خودت هم همانجا بمانی؟ بدوید امروز باید تا می تونیم خوش بگذرونیم ...

و هر دو به سمت دایی سعید دویدند. نگار با وسواس خاصی دفترش را قفل کرد و داخل کیفش گذاشت و به بازی پیوست.

عصر همان روز، نگار از خانواده خان دایی خداحافظی کرد و موقع وداع با خان دایی، گرمای اشکهایش را حس کرد.

14 فروردین، نگار صبح زود علیرغم خستگی شدید و ممانعت مادرش که از او می خواست یک روز دیرتر به مدرسه برود، راهی مدرسه شد، چون با مرضیه قرار گذاشته بودند که 14 فروردین حتماً در مدرسه باشند و البته خانواده نگار هم برای بدرقه خانواده خان دایی راهی فرودگاه شدند.

- مرضیه... من... من... امیر... من...

- نگار تو خوبی؟!

- من فکر می کنم واقعاً به امیر علاقه دارم. احساس می کنم اون هم منو دوست داره!

- نگار؟ دیوونه شدی؟ نگار ما همش 14 سالمونه. نگار ما هنوز کلاس سوم راهنمایی هستیم. تو دیوانه شدی نگار؟ اون امیر رو بگو که چقدر بی فکر بوده به تو گفته دوستت داره!

- نه... اون نگفت دوستم داره!

- و تو علم غیب داشتی و خودت فهمیدی؟! تو دیوانه ای نگار!!

-........ راست میگی مرضیه! احتمالا خیالاتی شدم! حق با توست! ما خیلی بچه ایم!

و آن روز گذشت و در روزهای دیگر هم حرفی از این مسئله گفته نشد و نگار و مرضیه سخت مشغول درسهایشان بودند. وقت امتحانات خرداد ماه رسیده بود. امتحانات ثلث سوم، نهایی بود و نگار می خواست با نمرات عالی دوران راهنمایی را ترک کند. هفده خرداد بود و نگار فقط دو امتحان دیگر را تا پایان این دوران در پیش رو داشت. وقتی از امتحان ریاضی به منزل برگشت، کنار کفش کن، کفش های "آقابابا" را دید و با خوشحالی به اتاق رفت.

آقابابا برای جمع آوری مبالغی که برای ساخت مسجد روستا لازم داشتند، به شهر آمده بود و با چند نفر در این مورد صحبت کرده و قرار بود بعد از صرف ناهار در منزل آنها، به روستا برگردد.

همچنین خبر خوبی به آنها داد و آن هم این بود که برای حج تمتع ثبت نام کرده است و چند سال دیگر باید او را حاجی بابا صدا بزنیم... نگار از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.

آقابابا رفت و نگار مشغول مطالعه درسهای امتحان فردا شد. چند ساعت گذشته بود که یکی از فامیل های دورشان در زد و مادر با گریه به اتاق رفت و مانتویش را پوشید.

- نگار، آقابابا بعد از خروج از اینجا تصادف کرده؛ وقتی بابا اومد با هم به بیمارستان مطهری بیایید.

و مادر رفت و نگار حیران و گریان ماند...

شب شد و  بابا نیامد... نگار بیشتر از قبل نگران بود. به علی شام داد و او را خواباند و خودش خیره به در ماند. ساعت 2 نیمه شب بود که در باز شد و بابا وارد منزل شد. نگار خواست سفارش مامان را به بابا بگوید که بابا پیش دستی کرد:

- نگار جان! آقابابا تصادف کرده و در آی.سی.یو بستری است. یکی از آشنایان مرا در خیابان پیدا کرد و خبر داد. برو بخواب فردا صبح می رویم ملاقاتش...

- حالش خوبه؟

و بابا؛ بابایی که نگار تا به حال گریه اش را ندیده بود، گریان و با شانه هایی لرزان گفت: آره خوبه دخترم؛ خوبتر از همیشه است... هیچ دردی نداره!

نگار مبهوت به رختخواب رفت و تا صبح نتوانست بخوابد. بالاخره صبح شد. امتحان نگار، ساعت 12 بود. بابا نگار و علی را سوار ماشین کرد و راه افتادند. نگار بیمارستان را می شناخت؛ اما این مسیر منزل دایی مامان بود؛ نه بیمارستان.

وقتی نگار اشک های بابا را میدید جرأت نمی کرد بپرسد چرا گریه و چرا اینجا؟

وقتی از ماشین پیاده شدند؛ صدای فریاد و شیون از خانه به گوش می رسید... "آقابابا" برای همیشه از دنیا رفته بود...

  

* نویسنده: ندا عبدی 

 

ادامه دارد... 

 

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است) 

 

 

 

 

 

*** ببخشید اینقدر کم میام نت 

دسترسیم به اینترنت در حد یک بار در چند روز هستش و تا میام به همه سر میزنم 

مرسی که هستید 

 

----------------- 

اطلاعیه... اطلاعیه 

شرکت شیر پگاه اعلام کرد: "هر کس دل کس دیگه ای رو بشکنه شیرمو حلالش نمی کنم"

روشنی چشم تو (۲)

چهارده ساله بود. دختری با یک سر و هزار سودا... درسخوان ترین و تیزهوش ترین دختر مدرسه و منطقه آموزشی اش بود و در تمام مسابقات علمی و فرهنگی و هنری مدرسه و منطقه مقام درخوری کسب می کرد و حالا در راه خانه به مدرسه به این فکر می کرد که برف باریده و کفش هایش سوراخ است و حس بد تجمع آب در داخل کفشش را نمی توانست از یاد ببرد.

به یاد روزهایی می افتاد که مستاجر آن پیرزن خبیث نبودند و خانه شان سوسک، موش و گاهی هم عقرب نداشت!! نگار به همراه خانواده اش که تا همین سه سال پیش در ناز و نعمت نسبی زندگی می کردند، در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی می کرد و پدرش، با زحمت خرج خانه و اجاره منزل را تامین می کرد.

یاد روزهایی افتاد که شغل پدر را از او گرفتند. هنوز هم پرونده اش باز بود ولی پدر هرگز به دنبال موضوع پرونده نبود. پدر مطمئن بود بی گناه است و آنهایی که سر گردنه اموال مهمی را که مسئولیتش بر عهده او بود را دزدیده، و راننده بینوا را کشتند و او را بعد از کتک مفصلی؛ به گمان اینکه مرده است در همان گردنه رها کرده بودند؛ از بقایای یک حزب منحل شده بودند، اما چون معتقد بود همکارانش صداقت او را زیر سوال برده بودند و مدتها به همان اتهام او را زندانی کرده بودند، ترجیح داد تمام اموالش را بفروشد و خسارت سازمان را بدهد و حالا فقط یک زمین خالی داشت که آن را هم با بقایای فروش اموالش خریده بود.

نگار باز هم سردش شد و انگشتانش را در درون کفشش جمع کرد و به هم فشرد. به این فکر می کرد که او چرا هیچ لباس گرمی به تن ندارد و به یاد این حرفش نزد همکلاسی هایش افتاد که: "من هیچوقت سردم نمی شود و نمی دانم شما چرا اینقدر لباس گرم می پوشید!"

به مدرسه رسید. مدرسه ای که برای او خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت. در اولین روزهای مهر همین سال بود که یکی از همکلاسی هایش بعد از پاسخ داوطلبانه به سوال معلم ریاضی، وقتی داشت می نشست در همان حالت دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت و شوک بزرگی به نگار و همه دوستانش وارد شد.

به مرضیه رسید که چه عاشقانه دوستش داشت. مرضیه تنها دوست واقعی نگار بود. دوستی که نگار را به خاطر خودش دوست داشت نه به خاطر درسخوان و معروف بودنش در بین اولیای مدرسه! آنها سومین سال دوران راهنمایی را با هم می گذراندند. مرضیه در اولین روزهای دوران راهنمایی، مدادرنگی های 24 رنگش را با نگار تقسیم کرد؛ چون نگار برای کلاس هنر، مدادرنگی نداشت و داشتن مدادرنگی از سوی معلم هنر الزامی بود.

مرضیه یکی از ثروتمندترین دختران مدرسه بود. همیشه کمک دست نگار بود و مراقبت -که آسیبی از سوی آن دوست نمایانی که دور نگار حلقه میزدند اما در حقیقت چشم دیدن او را نداشتند- به وی نرسد.

- عجب روز کسالت آوری شده مرضیه!

- آره نگار؛ بیا یه کار جالب که تازه یاد گرفتم انجام بدیم!!

- چه کاری؟

- من یه بازی یاد گرفتم. بیا اونو انجام بدیم.

- اما ممکنه معلم ورزش ببینه!

کلاس ورزش به خاطر برف تعطیل شده بود و معلم ورزش به آنها گفته بود که خیلی آرام درس زنگ بعد را مطالعه کنند! نگار دلش برای بسکتبال لک زده بود و بی صبرانه منتظر بود که هوای بارانی و برفی تمام شود و او به ورزش مورد علاقه اش بپردازد.

صدای مرضیه او را به خود آورد:

- بازی من هیچ سر و صدایی نداره نگار. روی کاغذه!

و روی کاغذ یک مستطیل کشید و از نگار خواست اسم 4 تا پسر را که می شناسد بگوید.

نگار در عالم خودش بجز اسم بابا و برادرش، اسم یکی از پسرعموهایش و پسردایی اش را به مرضیه گفت.

و بعد چند تا شغل و چند تا ماشین و چند تا سن!!!!!

- حالا اینها به چه دردی می خورند؟

- من از یک گوشه شروع می کنم. وقتی به 14 رسیدیم یکی را خط میزنم. هر چی در آخر موند آینده تو خواهد شد.

این یک بازی کودکانه بود؛ اما گویا مرضیه آن را خیلی جدی گرفته بود! چون مرتب می پرسید: مطمئنی درست است؟؟ و بعد شروع به شمارش کرد. تا 14 می شمرد و یک اسم یا... را خط میزد.

تمام شد!

اسم: امیر

سن: 19

شغل: دانشجو

ماشین: پراید

نگار از تعجب دهانش باز مانده بود! جالب است که سه تای اولی مشخصات پسردایی نگار بود که در اصفهان به همراه خانواده اش زندگی می کرد. پدر امیر (دایی نگار) خلبان هوانیروز اصفهان بود و به تازگی برای خرید پراید ثبت نام کرده بود!! امیر در دانشگاه آزاد خوراسگان ترم دوم حسابداری را می گذراند.

اصلا به فکر نگار هم خطور نمی کرد که چطور این بازی سرنوشت او را تغییر خواهد داد...

و با ضربه ای که مرضیه به پهلویش زده بود به خودش آمد:

- نگار خوبی؟ چت شد؟ این یه بازی هستش! نگار.....

- آره بازی بود...

***

زمستان داشت جای خود را به بهار می داد. اسفند زیبایی در شهر خیمه کرده بود. نگار بعد از امیر بزرگترین نوه طایفه مادری اش به شمار می رفت. اما چون امیر و محمد و رویا سالی دو بار به ارومیه می آمدند، نگار سوگلی فامیل مادری و به نوعی سوگلی بابابزرگ بود.

بابابزرگ را همه دوست داشتند و نگار به او "آقابابا" می گفت. آقابابا به همراه "ننه"، "دایی" و "خاله" کوچک نگار در روستا زندگی می کرد. چند بار به پدر و مادر نگار پیشنهاد داده بود که کمک مالی او را قبول کنند و در زمین خودشان شروع به ساختن خانه کنند؛ اما مناعت طبع پدر نگار مانع پذیرفتن این کمک شده بود. البته بابا کمک پدر خودش را نیز نپذیرفته بود.

یکی از همان روزهای آخر اسفند که جمعه هم بود، نگار و مادرش برای کمک به "ننه" برای خانه تکانی به روستایشان رفته بودند، آقابابا گفت: عید امسال صادق و خانواده اش به ارومیه می آیند. نگار با شیطنتی کودکانه خندید و گفت: خیلی خبر خوبی دادی آقابابا. من خیلی دلم برای خان دایی تنگ شده است...

ادامه دارد... 

 

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است)

روشنی چشم تو (۱)

I can't give you more

I'll never find, what I'm searching for

Oh, I khnow, that I will die for you

Can't you see my deep emotions

I ears may go, but I'm lonely too

روشنی چشم تو

(قسمت اول)

نویسنده: ندا عبدی

صبح بود، ولی هنوز سپیده کامل نزده بود. در گوشه ای از یک شهر کوچک در شمال کشور، زندگی رنگ حرکت می گرفت و در یک خانه در همین شهر، صدای زنگ سکوت حاکم بر اتاق را بر هم زد.

"نگار" خواب آلود و با چشمانی نیمه باز از جا بلند شد. ساعت را آرام کرد و پنجره اتاق را گشود. آسمان صاف بود ولی هنوز آبی آبی نبود. بوی دریا می آمد. از آپارتمان نگار دریا دیده نمی شد و همه اش شهر بود و شهر... نگار خیلی سعی کرده بود که هوای کوهستانی آذربایجان را فراموش کرده و به هوای شرجی ساری عادت کند و چقدر عاشق اردیبهشت ساری بود.

صبحانه مختصری حاضر کرد و خورد، بعد لباس پوشید و بطرف دانشگاه حرکت کرد. او استادیار دانشگاه بود. همچنین دانشجوی دکترا بود و در تهران ادامه تحصیل می داد.

در راه، مدام دردی را در سینه حس می کرد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و شروع به زمزمه کرد. هر وقت احساس خطر می کرد، یا اینکه نگرانی در دلش پدید می آمد، فوراً آیت الکرسی بر دلش جاری می شد. او نگران بود، ولی خودش هم نمی دانست چرا!

در محیط کار هم مدام به ساعت نگاه می کرد. بالاخره ساعت 2 شد. با عجله به طرف ماشین دوید و به سرعت خود را به خانه رساند. خانه امن و امان بود. بطرف تلفن رفت. تصمیم داشت با پدر و مادرش تماس بگیرد، ولی ترجیح داد قبل از آن به پیغام های تلفنی اش گوش بدهد.

- خانم هادیان سلام، راستش خجالت کشیدم رو در رو این مطلب را بگویم. شماره منزل شما را هم به زحمت زیادی پیدا کردم. من فرجی هستم یکی از همکارانتان در قسمت امور مالی. یکی از دانشجویان شبانه به نام ترنم خاکی نژاد وضع مالی اش خوب نیست. تو امتحانات میان ترم هواشو داشته باشید لطفاً! ببخشید همراهتون خاموش بود مجبور شدم با منزل تماس بگیرم. خدانگهدار..

بوق.. بوق..

- سلام نگار، می دونستم خونه نیستی، همراهتم خاموش بود. تا پیام منو شنیدی باهام تماس بگیر. راستشو بخوای... منتظر تماست هستم...

بوق.. بوق..

پس نگرانی نگار بی مورد نبود. این صدای دایی سعید بود. بلافاصله با مامان تماس گرفت؛ ولی جوابی نگرفت. با بابا... خدایا چرا کسی جواب تلفنش را نمی دهد؟ دلهره بر نگار مستولی شده بود. با دایی سعید تماس گرفت. در آخرین بوق و وقتی نگار داشت از او هم ناامید میشد، صدایی از آنسوی خط گفت: سلام نگار جان!

- سلام دایی، چی شده دایی؟ شماها کجایین؟ چراکسی جواب نمی ده؟

- نترس دخترم، همه خوبن... فقط...

- بگو دایی

- امیر و ترانه صبح موقع رفتن به سر کار تصادف کردن. اوضاع ترانه وخیمه....

نگار حرف دایی را قطع کرد و گفت:

- برام مهم نیست دایی. به مامان و بابا سلام برسون... خداحافظ

- نه نگار... قطع نکن دایی، ترانه تو رو می خواد!

- خداحافظ دایی...

نگار گوشی را گذاشت. با تمام توانش شروع به گریه کرد. هق هق گریه اش خانه را پر کرده بود. تلفن دوباره زنگ زد و روی پیغام گیر رفت. صدای دایی سعید بود.

- نگار؟! عزیزم گوش کن... چرا غیرمنطقی رفتار می کنی؟

با همان صدای بغض آلود این بار نگار بود که گفت: دایی جان تو خودت می دونی و در جریان بودی اونا چه بلایی سرم آوردن. انتظار داری بیام بگم واسه چی اومدم؟ من اینجا هستم که از اون شهر لعنتی دور باشم و خبری از کسی نداشته باشم. اون وقت شما... و باز صدای گریه و هق هق های نگار بود که در خانه پیچید...

- ببین حال امیر خوبه، فقط دست راستش شکسته، ولی ترانه اصلا حال خوشی نداره، تو بخش مراقبت های ویژه است. مدام اسم تو رو می بره نگار... تو باید بیای، به وجدانت مراجعه کن دختر... تو که کینه ای نبودی عزیزم!

- میام ولی به شرطی که حتی به طور اتفاقی هم امیر رو نبینم!

- باشه تو بیا بقیه اش با من...

نگار با چشمانی سرخ از گریه و دلی سرشار از غصه به طرف دانشگاه به راه افتاد. یک مرخصی سه روزه گرفت و به طرف زادگاه خودش، شهری که هفت سال از آخرین باری که آنجا را دیده بود، می گذشت؛ راهی شد...

بعدازظهر عجیبی بود. باران شدیدی می بارید. حتی آسمان با دل نگار یکی شده بود. جاده ها زیاد هم شلوغ نبود و نگار با سرعت به حرکتش ادامه می داد. خودش ترجیح داد با ماشین شخصی اش برود و در راه فکر کند...

به یاد علی افتاد که الان باید به خانه رسیده باشد و نگار حتی یک یادداشت کوچک هم برایش نگذاشته بود! علی برادر نگار بود و بازیکن مطرح یکی از باشگاه های فوتبال لیگ برتر شمال بود و با نگار زندگی می کرد. با خانه تماس گرفت.

- سلام علی جان!

- سلام. معلومه تو کجایی؟ اون همراهو واسه چی خریدی؟ چرا هر موقع خودت لازمش داری روشنش می کنی؟...

- ببخشید خب.

- نگار پیغام دایی رو شنیدم روی پیغام گیر. موضوع چیه؟ تو کجایی؟

- دارم می رم ارومیه علی، نتونستم منتظر اومدن تو بمونم. دایی گفت امیر و ترانه تصادف شدیدی داشتند که ترانه حالش خیلی بده و مدام اسم منو می بره. برخلاف میلم راضی شدم برم.

- باز هم شروع شد نگار؟ واقعا که! فکر می کردم تو این چند سال همه چی عوض شده! تو هرگز عوض نمی شی...

- حق با توست. من هرگز عوض نمی شم!! تو یخچال غذا هست. سه روز بد بگذرون. به حاج خانوم هم سر بزن حتما و جریانو بهش بگو. خداحافظ.

- باشه... به مامان و بابا سلام برسون. خداحافظ..

نگار در ارومیه به دنیا آمده بود، کودکی کرده بود و به نوجوانی رسیده بود! و در جوانی وقتی فقط 23 سال داشت از آن شهر و آدمهای مهربانش و گاه نامهربانش دل کنده و راهی غربت شده بود...

ادامه دارد...

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است)