خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

میگن جامعه ها پوشالی شده!!

باور ندارید؟؟

میگن جامعه ها پوشالی شده!!

دخترک داشت آماده می شد تا با دخترعمویش به پیاده روی عصرگاهی برود. لباسی معمولی به تن کرد و شال نارنجی رنگش را به سر انداخت. نگاهی به قیافه ساده اش در آینه انداخت و با عجله از خانه خارج شد.

طبق معمول دیرش شده بود و مجبور بود برای یک خیابان، سوار تاکسی شود!

وقتی به ایستگاه رسید، خبری از تاکسی نبود... تا دلت بخواهد پر بود از ماشین هایی که جلوی پایش می ایستادند و بوق می زدند! هوا گرم بود. شرجی بود... عجله داشت، به صفحه موبایلش نگاه کرد و بیشتر حرص خورد! خیلی دیر شده بود.

مستقیم!

کرایه تا مقصد می گیرم!

با تعجب نگاهی به راننده کرد. مجبور بود سوار شود. دیر شده بود

دست در کیفش کرد و دو تا اسکناس دویست تومانی به راننده داد

راننده گفت: خرد بده!

از این خردتر؟ شما فقط باید صد تومان به من برگردانید!

ندارم! تو که پول خرد نداری چرا سوار شدی؟!

نمیخواد بقیه شو بدی!!!

خشم بر او مستولی شده بود. اعصابش در گرمای هوا و فشار عصبی ذوب می شد؛ اما مجبور بود تحمل کند. احتمالا یک پیاده روی موفق، او را از این حالت خارج کند. به این امید، از تاکسی پیاده شد.

مسیر اول که اجباری به نظر می رسید، از پیاده روی یک خیابان خلوت می گذشت. مغازه دارها جلوی مغازه هایشان نشسته بودند. به نظر می رسید در این ساعت از روز، کار نداشته باشند.

از مقابل یک مغازه که رد می شدند، مغازه داری که آنها را از دور نگاه می کرد، باز هم به زعم نزدیک شدن سوژه، باز نگاهش را برنداشت. خیره می نگریست و با نگاهش تا زمان رد شدن، آنها را سر تا پا؛ پایید.

خشم بر وجودش مستولی شده بود.

آخه به این موجود من چی می تونم بگم؟

متاسفانه آفت اجتماع هستند! حلقه ی تو دستشو دیدی؟!

و به راهشان ادامه دادند.

آخ...

چی شد؟

هیچی... پام فرو رفت تو چاله

اه! چیزیت که نشد؟

نه... ادامه بدیم!! حداقل بریم یه جای خلوت که کسی تو پیاده روش چرت نزنه!!

به شیک ترین، معروفترین و باکلاس ترین خیابان شهر رفتند که در پیاده روهایش پرنده هم پر نمی زد. پیاده رو ها سنگ فرش بود و درختات بلند، سایه دلنشینی به پیاده رو داده بودند

با پیشنهاد دخترعمو، هر کدام یک بطری آب معدنی خریدند و با زدن عینک آفتابی هایشان، به پیاده روی ادامه دادند.

سکوت خیابان گاهی با عبور ماشین ها خراش برمی داشت. و ناگهان صدایی که آنها را به نوعی شوکه کرد! کله ای که از از داخل یک ماشین بیرون آمده بود:

- آفتاب بدم خدمتتون؟

و آنها باز هم به راهشان ادامه دادند. از این متعجب بودند که شکل ظاهری شان کاملا ساده بود و هیچ لباس عجیب و غریبی به تن و حتی آرایشی هم به چهره نداشتند!

از کنار یک مکان نظامی که رد می شدند، سربازهای اسلحه به دست، در کنار دیوار ایستاده بودند.

- خانمهای خوشگل کجا می رن؟

جل الخالق!

- شیطونه میگه برم تو... ای خدااااااااااا... اینا...

کم کم خیابان شلوغ شد. یکی از ماشین ها سعی داشت از روی گارد زرد رنگ وسط خیابان عبور کند و راه بندان ایجاد کرده بود. در یک لحظه زمین و زمان به هم دوخته شد؛ آن هم به خاطر زیاده خواهی یک راننده... نزدیک بیمارستان معروف شهر بودند. بوق های ماشین ها گوش آسمان را کر کرده بود.

ناگهان صدای آژیر آمبولانس هم به صداها اضافه شد!

دستش را روی گوشش گذاشت...

وقتی به محل ساکتی رسیدند، پیشنهاد داد سوار تاکسی شده و به منزل برگردند. تا ایستگاه تاکسی چند قدمی راه مانده بود. پیرمردی که همسن پدربزرگ مرحومش بود، وقتی از کنارشان رد می شد؛ گفت: چه جیگرایی... اوووو....

- دربست!!

در راه خانه و توی تاکسی، هر کدام از دخترها سرشان را به شیشه تاکسی چسبانده بودند و احتمالا به یک چیز فکر می کردند:

اگر لباس آنچنانی و آرایشی به چهره داشتیم، چه بر ما می گذشت؟ چرا جامعه چنین شده است؟؟!


منبع

من و او... دیروز و امروز!

 

 

بیچاره ما دهه شصتی ها! 

هر کی اون روزها سگا و میکرو تو خونش داشت کلی پزشو میداد به بقیه!!! 

یاد گل کوچیک هام با پسرهای محله مون بخیر! 

عجب فوتبالیستی بودم!!!!!!



و این هم...

زن خوب باعث تعادل در زندگی می شود! 

باور ندارید؟  


شعری از مولوی

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد 

به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد 

در این بازار مکاران مرو هر سو چو بی‌کاران

به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد 

ترازو گر نداری پس تو را زو رهزند هر کس  

یکی قلبی بیاراید تو پنداری که زر دارد 

تو را بر در نشاند او به طراری که می‌آید  

تو منشین منتظر بر در که آن خانه دو در دارد 

به هر دیگی که می‌جوشد میاور کاسه و منشین  

که هر دیگی که می‌جوشد درون چیزی دگر دارد 

نه هر کلکی شکر دارد نه هر زیری زبر دارد  

نه هر چشمی نظر دارد نه هر بحری گهر دارد 

بنال ای بلبل دستان ازیرا ناله مستان  

میان صخره و خارا اثر دارد اثر دارد 

بنه سر گر نمی‌گنجی که اندر چشمه سوزان  

اگر رشته نمی‌گنجد از آن باشد که سر دارد 

چراغست این دل بیدار به زیر دامنش می‌دار  

از این باد و هوا بگذر هوایش شور و شر دارد 

چو تو از باد بگذشتی مقیم چشمه‌ای گشتی  

حریف همدمی گشتی که آبی بر جگر دارد 

چو آبت بر جگر باشد درخت سبز را مانی  

که میوه نو دهد دایم درون دل سفر دارد 


این شعر از دیوان شمس مولانا می باشد (با تشکر ویژه از سید)


******************************************************************

حالم خوب نیست! (انگار رسمه که سالی یک بار چنان سرما بخورم که صدام درنیاد!!)