خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من


کمی که راه رفت، انگار خسته خسته خسته شده بود. 

نای ایستادن نداشت دیگر...

همانطور که ایستاده بود، دستهایش را جلو برد. اما دست های نفر روبرویی اش به دستانش نرسید و همانطور افتاد روی زمین...

چقدر درد داشت... 

می خواست بگوید کجایش درد می کند، اما قدرت بیان نداشت

زبان در دهانش نمی چرخید 

چشمانش بارانی شد و با صدا بارید

دست نوازش بر سرش کشیده شد

اما او کمی دیر دست از باریدن برداشت

دست ها او را از زمین بلند کرد، اما این بار می ترسید دست ها را رها کند.

روی پاهایش ایستاد. مردد بود به قدم برداشتن... اما  یک قدم برداشت

این بار دست ها مراقب اش بودند.

صاحب آن دست ها، مرا نه ماه پیش بعد از نه ماه انتظار به دنیا آورده بود.



امروز و امروز، 31 سال از آن روزها می گذرد...

نظرات 3 + ارسال نظر
سعیده دوشنبه 25 آبان 1394 ساعت 07:39

صاحب ان دست ها دیگر نیست و من در حسرت بویش... گرمایش

زینب بابایی سه‌شنبه 26 آبان 1394 ساعت 11:56 http://saghi-koosar.mihanblog.com/

سلام. مطلب زیبای شما را در وب لاگ خودم کپی کردم البته با اجازه شما. لطفاً وب لاگ من را مشاهده نمایید. با تشکر
http://saghi-koosar.mihanblog.com

سلام
آفرین

تخریبچی مهربون یکشنبه 13 دی 1394 ساعت 22:53 http://sepahehedar.blogfa.com

دیر رسیدیم

خداوند خندید وشما متولد شدی
پس ای لبخند زیبای خداوند :
تولدتان مبارک

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد