خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من


کمی که راه رفت، انگار خسته خسته خسته شده بود. 

نای ایستادن نداشت دیگر...

همانطور که ایستاده بود، دستهایش را جلو برد. اما دست های نفر روبرویی اش به دستانش نرسید و همانطور افتاد روی زمین...

چقدر درد داشت... 

می خواست بگوید کجایش درد می کند، اما قدرت بیان نداشت

زبان در دهانش نمی چرخید 

چشمانش بارانی شد و با صدا بارید

دست نوازش بر سرش کشیده شد

اما او کمی دیر دست از باریدن برداشت

دست ها او را از زمین بلند کرد، اما این بار می ترسید دست ها را رها کند.

روی پاهایش ایستاد. مردد بود به قدم برداشتن... اما  یک قدم برداشت

این بار دست ها مراقب اش بودند.

صاحب آن دست ها، مرا نه ماه پیش بعد از نه ماه انتظار به دنیا آورده بود.



امروز و امروز، 31 سال از آن روزها می گذرد...