خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من واقعا معذرت میخوام

سلام

من از همه دوستان عذرخواهی میکنم


به جان عزیز برادرم، من اون کامنتهارو به جای اینکه حذف کنم، اشتباهی تائید کردم


از همه معذرت میخوام

چند وقتی بود که هی دوستان تذکر میدادند که چرا این کامنتها رو تائید کردین


منم فکر میکردم منظور کامنتهایی بود که در مورد جشنواره و مطبوعات و ... بود که از دایره ادب خارج بودند


از همه دوستان مجددا معذرت میخوام و برای کسی که اون کامنتهای اقتضاح رو گذاشته از درگاه خداوند بدترین مجازات رو درخواست دارم


خیلی خیلی متاسفم

همین

چقدر سخته !!

یادمه از وقتی خوندن و نوشتن یاد گرفتم، یعنی از 5 سالگی، همیشه سر خود بودم!!


هیچوقت سر درس و مشق ننشستم و دنبال راه فرار بودم! موقع دبستان، راهنمایی و دبیرستان و حتی دانشگاه و حتی تر!! دوره ارشد هم همین رویه ادامه داشته و دارد!!!


این ترم، اصلا فرصتی برای "زندگی" نیافتم و همش در پی کار بودم.


از کوچکترین فرصت های زندگیم دریغ نمی کردم برای اولویت اول زندگی ام و این تنها قسمت زندگی من در این مدت بود!


یعنی کرکره درس به کلی پایین بود و مجالی برای درس هم نبود طبیعتاً!


ارمغان این فرصت نداشتن برای زندگی، اضافه وزنی بود که بیش از پیش عایدم شد!


حالا تصور کنید، من 25 خرداد ساعت 10:30 امتحان تحلیل محتوا دارم. کتاب را ورق نزده ام و ساعت 9 بلیت دارم.


در ته کیفم یک پانصد تومانی داره زار می زنه و صبح وقتی بابا منو تا اداره آورده، روم نشده بگم: "بابا بهم پول بده"


حتی وقتی همکارمون، که برای ماموریت بیرون رفته بود، موقع برگشتن ساندویچ دونگی خرید ، پول نداشتم حساب کنم و سر شوخی گفتم این شیرینی بابت فلان خیری بود که بهتون رسیده (پرروتر از من سراغ دارید؟!)


اون روز به سختی تا دقایقی بعد از ساعت اداری مشغول کار بودم و وقتی رفتم بانک که پول بگیرم، نوشته بود: ساعت کار عصر: 16 تا ...

ساعت 3 بود و هوا گرم


رفتم خونه. 200 تومن از میدان انقلاب تا شهرچایی و 300 تومن از اونجا تا خونه!


وقتی ناهار خوردم، زنگ زدم به بابا که بیاد دنبالم و رفتم بانک و خلاصه ختم به خیر شد و کسی تو خونه متوجه بی پولی من نشد



بماند که این بی پولی ها علت هم دارد...


حالا من بودم و کتاب 300 صفحه ای تحلیل محتوی که فقط 52 صفحه شو خونده بودم


تا ساعت 8 رسیدم به صفحه 73 و در اتوبوس به همراه یک "نی نی" تا صبح شب زنده داری کردم!!

بازم تموم نشد و من به بدترین شکلی که ممکن بود، امتحان رو سرهم بندی کردم!!


وقتی از جلسه بیرون اومدم، دیدم "خیلی خوب نوشتم!"


خدایا شکرت!



روایتی دیگر از بی پولی ها در اینجا