امسال موقع سال تحویل تو ماشین بودیم و تو حیاط حرم حضرت معصومه
چون اگه می رفتیم داخل حرم نمی تونستیم با هم باشیم و خانوما و آقایون جدا بودن
میگن هر جور نیت کنی سال بعدت همون طوری خواهد شد...
من بلافاصله بعد سال تحویل خواستم مثلا آرزوی خوب کنم گفتم: امسال همش میرم مسافرت!
و همین شد که همون طور که بیشتر شما دوستان می دونید امسال همش تو مسافرت بودم!
سال جدید سال خرگوش خواهد بود.
بیایید در مورد خرگوش زیاد قضاوت بد نکنیم!!!! خرگوش حیوان قشنگیه!
امسال همش در جنب و جوش خواهیم بود و زیبا!!!
دعا کنیم که جنب و جوش مان مثبت باشد و در جهتی که خلق خدا هم راضی باشد از ما!
دم عیده... اورمیه حال و هوای دیگه ای داره. امروز که فردای چارشنبه سوری هستش کمی اوضاع بازار آروم تر شده.. تا دیروز همه گرفتار تب خرید بودن، از جمله من و شما!
ولی یه چیزی هست که همیشه باعث شده از این همه ولخرجی حالم به هم بخوره...
وقتی ما با کیسه های بزرگ و کوچیک خرید و شاد و شنگول میریم خونه...
وقتی سر اینکه تخفیف بگیریم از فروشنده هایی که تا بدونن از چیزی خوشت اومده عمرا تخفیف بدن...
وقتی داری سعی می کنی واسه خانواده ات یه کادوی درخور بخری و ببری...
وقتی... وقتی... وقتی...
.
.
.
.
.
کنار خیابون یه زن رو میبینم که یه زنبیل کنار دستش گذاشته و لیف و جوراب بافتنی و کبریت میفروشه و دستاش از سرما کرخت شده...
دلم میگیره...
*************
چه زجری می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...
*************
امسال برخلاف سال قبل که برام خوب بود مخصوصا اسفندش، سال کاملا عادی بود.
بدترین حرف امسال رو یکی از همکارام بهم زد که فکر می کردم دوستمه ولی اشتباه می کردم
تلخترین روز امسالم وقتی بود که خبر فوت فرشته رو شنیدم
سختترین لحظات زندگیم وقتی بود که مامانم تو اتاق عمل بود
شادترین لحظه زندگیم شب قبل از سفرم به سوریه بود و وقتی تا ساعت 2 نصفه شب نخوابیده بودم!
بغرنج ترین روز امسال وقتی بود که تو جلسه کنکور ارتباطات نشسته بودم و داشتم به سوالای آمار و زبان عین منگل ها نگاه می کردم و چیزی برای نوشتن نداشتم
بدترین خبری که امسال شنیدم خبر سقوط هواپیما در ارومیه بود.
بهترین دوستی که امسال داشتم ............ (نمی گم کی بود!!!!)
قشنگترین چیزی که دیدم پسرکی بود بنام ابوالفضل که هم دهاتی مونه و تو مراسم عاشورا زنجیر می زد. به نظرم اون پسر زیباترین پسر دنیاست.
زشت ترین چیزی که دیدم پسر پولداری بود که پاشو گذاشته بود رو زانوی پسرک واکسی که براش واکس بزنه.
بهترین عکسی که دیدم عکس زیباترین لبخند بود که براتون قبلا اینجا گذاشته بودم...
و ....................
سال خوبی داشته باشید..............
امیر مدام نوزاد را که زیر مهتابی حبس شده بود نگاه می کرد و با او حرف می زد. می گفت وقتی برهان بزرگ شود کت و شلوار برایش می خرم و با خودم به پارک ساحلی می برم و کمکش می کنم تا در شهرچایی آب تنی کند!
می گفت هر اسباب بازی که اراده کند برایش می خرم، فقط کافی است لب تر کند!
و...
نگار فقط نگاه می کرد... او عاشق دختر بچه ها بود. دوست داشت دخترکی داشته باشد که موهایش را شانه کند، لباس های رنگارنگ به او بپوشاند و با او عروسک بازی کند... می خواست همان طور که مادرش با او خاله بازی می کرد، او هم با دخترکی دیگر خاله بازی کند!
اما حالا او آرزوهای خود را از یاد برده بود و فقط به حرف هایی که امیر می زد و نقشه هایی که برای نوزاد شیرین زبان می کشید، فکر می کرد...
***
چند ماهی از آن زمان گذشته بود. امیر و نگار روابط خوبی با هم داشتند و روزها به خوبی و بر وفق مراد آن دو پیش می رفت. با تشویق های امیر، نگار خیلی خوب درس می خواند. باز هم تابستانی دیگر از راه رسید و موعد انگور چینی و زمان آمدن خانواده امیر...
این بار رفتار مادر امیر با نگار بسیار بدتر از سابق شده بود...
- امیر... چرا مادرت با من این طوری رفتار می کنه؟ حتی اجازه نمی ده خواهرت بیاد پیش من!
- راستش نگار من یه چیزی رو به تو نگفتم...
- چی؟
- من به بابا گفتم که تو رو دوست دارم و ازشون خواستم وقتی اومدن اینجا بیان خواستگاریت...
- امیر... تو حرف به این مهمی رو به من نگفته بودی؟ امیر مگه من چند سال دارم؟ تو که می بینی من حتی پیش دانشگاهی رو هم شروع نکردم...
- نگار...
- خب اونا چه جوابی دادن؟
- مامانم سکته کرده بود!
- چی؟؟! دروغ نگو...
- چرا می خندی دختر؟ صدامونو می شنون! من برای اینکه مطمئن باشم دروغ نمی گن از یکی از دوستانم که باهاشون رفت و آمد خانوادگی داشتیم خواستم برن خونه ما و مطمئن بشن!
- اگه راست میگی چرا تو این مدت به ننه یا مامانم یا بقیه چیزی نگفته بودین؟
- قرار شد این موضوع یک راز باقی بمونه... بابا خواست.
- امیر مگه من چه جوری هستم که مامانت اینطوری می کنه؟ گناه من چیه؟!
- تو تقصیری نداری گلم... مقصر...
صدای مادر؛ نگار را به خود فراخواند. حرفهایشان نیمه کاره رها شده بود. دل نگار پیش امیر ماند، ذهنش پیش حرفهای او و اینکه مقصر کیست...
- پرستو جان... میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
- نه نمی شه! تو باید دو تا خواهش بکنی!
- جون نگار اذیت نکن حوصله ندارم...
- باشه عزیز دلم... بگو! هر کاری از دستم بربیاد واسه عروس گلم انجام میدم!
- مگه اینکه تو منو عروس خودت بدونی!! میشه با مامان امیر صحبت کنی؟
- در مورد...؟؟!
- نمی دونم چطوری از زیر زبونش بکشی... ولی یه جوری ببین واسه چی از من بدش میاد...
- باشه حتما! ولی باید بهم فرصت بدی!...
روزها از پی هم می آمدند و می رفتند... نگار در تمام این مدت نتوانسته بود با امیر در این مورد صحبت کند، چون نگران حال مادر او بود و از طرفی در تمام این مدت آن دو بشدت توسط خان دایی از هم دور نگه داشته می شدند!
- نگار جونم... زن داییت تو رو خیلی هم دوست داره!
- جدی؟ از کجا فهمیدی پرستو؟
- خودش گفت! من ازش پرسیدم واسه آینده امیر برنامه ای ندارید؟ اونم گفت نه هنوز زوده... بعد حرفو به طرف تو عوض کردم و اون گفت تو رو خیلی دوست داره...
- همین؟
- ببین گل دختر... من که نمی تونستم ازش بپرسم چرا موافق نیست!
- آره خب... حق با توست...
صبر نگار تمام شده بود. امیر با اصرار از نگار خواسته بود که هرگز با مادرش در مورد خودش و امیر حرفی نزند و او هم قبول کرده بود. بالاخره آن تابستان هم تمام شد و خانواده امیر آماده رفتن شدند.
...
- امیر... بالاخره نگفتی جریان چی بود؟ چرا مامان تو اینقدر از من بدش میاد؟
- نگار جان... عزیزم... قشنگم... اون از تو بدش نمی آد، اون با مامان تو مشکل داره... تا جایی که من می دونم، اونها از خیلی وقت پیش با هم مشکل دارن... یادته می گفتم کسان دیگری برای ما تصمیم خواهند گرفت؟ ولی حوصله کن! خسته نشو... ما برنده میشیم... نگار؛ عشق برنده این بازی خواهد بود...
صدای امیر تا اعماق وجود نگار را فرا گرفت... "عشق برنده این بازی خواهد بود..."
***
نگار تصمیم خود را گرفته بود... می خواست خودش با مادر امیر صحبت کند، اما راهی برای این کار پیدا نمی کرد. در هر صورت باید تا تعطیلات عید صبوری پیشه می کرد. بهترین کار ممکن در آن شرایط، صحبت با مادر خودش بود تا به دلیل مشکل این دو نفر پی ببرد.
- مامانی جونم... تو زن دایی رو چقدر دوست داری؟
- پرستو رو؟ خیلی...
نگار حرف مادر را برید و گفت: نه... زن دایی مونس...
- چرا می پرسی؟
- خب می خوام بدونم! همین...
- من مشکلی با اون ندارم... حتی وقتی خان داییت می خواست با مینا ازدواج کنه، بقیه خانواده مخالفت می کردند و من مجبورشون کردم موافقت کنن... اما...
- اما چی مامان؟
- برو ظرفارو بشور... انگار خیلی بیکاری ها!
- جون نگار بگو...
- خان دایی و مونس یک بار دعوای سختی با هم داشتن که مونس هنوز هم منو مقصر می دونه و میگه تو باعث شدی ما با هم دعوامون بشه، واسه همین زیاد از من خوشش نمی آد...
- سر چی؟
- برو پی کارت بچه... تو چند ماه دیگه باید کنکور بدی... می خوای قبول نشی؟ می خوای همه فامیل بگن این نگار از پس یک کنکور هم برنیومد؟
پی مشکل ریشه در گذشته های دور داشت و نگار باید ریشه را پیدا می کرد. در اولین فرصت، نگار موضوع را با امیر در میان گذاشت.
- منم از مامانم شنیدم که مامان تو باعث دعوای شدیدی بین والدین من شده، همین... اطلاعات بیشتری ندارم.
- ولی باید دلیل اون دعوای تاریخی رو پیدا کنیم امیر... شاید بتونیم آشتی شون بدیم
- اما اونا که با هم قهر نیستن دختر جان...
- آره، ولی مامان تو کینه مامانمو به دل گرفته، باید بدونیم ریشه مشکل دقیقاً کجاست...
- بی خیال شو نگار... بذار من به روش خودم جلو برم؛ این طوری ممکنه ما دو نفر ضربه بخوریم.
- ولی بدون رضایت والدینمون، من هم راضی نیستم، حرف آخرم هم همینه... خداحافظ
نگار با ناراحتی گوشی را گذاشت. از اینکه امیر برای حرفهای او کوچکترین ارزشی قایل نبود و مدام حرف های خودش را تکرار می کرد، غصه دار می شد و دوست داشت به خواسته های او هم احترام گذاشته شود.
عصر همان روز، امیر به خانه نگار آمد...