پدر علم کویرشناسی ایران مدعی شد: | |||||
انتقال آب از ارس به ارومیه خیانتاست! | |||||
نصر نیوز: پدر علم کویرشناسی ایران با بیان اینکه تنها راهکار همیشگی و دائمی نجات دریاچه ارومیه انتقال آب از یکی از سرشاخه های رودخانه زاب کوچک است گفت: انتقال آب رودخانه ارس به دریاچه ارومیه باعث کمبود منابع آب در این منطقه می شود که خیانتی بزرگ است. | |||||
به گزارش نصر نیوز به نقل از مهر، پرویز کردوانی در گفتگویی با اشاره به نیاز دشت مغان به آب روردخانه ارس گفت: دشت مغان یکی از مناطق استثنایی ایران در تولید بهترین محصولات کشاورزی و زراعی است و انتقال آب رودخانه ارس به دریاچه ارومیه باعث کمبود منابع آب در این منطقه می شود که خیانتی بزرگ است. احداث سد روی رودخانه زاب کوچک؛ راهکار نجات دریاچه ارومیه بارور کردن ابرها راهکاری فصلی است |
http://nasrnews.ir/show.php?ID=3958
-----------------
بعدا نویس:
از اینکه پست قبلی رو شمارش کردین سپاسگذارم!!!!
و اکنون ادامه مطلب:)
ادامه مطلب ...یک خاطره شیرین از دریاچه اورمیه بنویسید دوستان!
نماینده های اون ور کشور برامون تعیین تکلیف کردن
رفتنی هستیم
بذارید حداقل خاطراتمون بمونن!!!!!
خاطره بنویسید دوستانم... بنویسید.....
بسان رهنوردانی که در افسانه ها گویند
گرفته کولبار زاد ره بر دوش
فشرده چوبدست خیزران در مشت
گهی پر گوی و گه خاموش
در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند
ما هم راه خود را می کنیم آغاز
سه ره پیداست نوشته بر سر هر یک به سنگ اندر
حدیقی که ش نمی خوانی بر آن دیگر
نخستین : راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام
اگر سر بر کنی غوغا ، و گر دم در کشی آرام
سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است
؟تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام ، این جاوید خون آشام
سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم
کی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام
و می رقصید دست افشان و پاکوبان بسان دختر کولی
و اکنون می زند با ساغر مک نیس یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جام هر که بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سوی پهندشت بی خداوندی ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاک افتند
بهل کاین آسمان پاک
چرا گاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کیست ؟
و یا سود و ثمرشان چیست ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش
بسان شعله ی آتش
دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار
نه این خونی که دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرم نیمه جانی بی سر و بی دم
که از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم
کشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار
و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور
کسی اینجاست ؟
هلا ! من با شمایم ، های ! ... می پرسم کسی اینجاست ؟
کسی اینجا پیام آورد ؟
نگاهی ، یا که لبخندی ؟
فشار گرم دست دوست مانندی ؟
و می بیند صدایی نیست ،
نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه
مرده ای هم رد پایی نیست
صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ
ملل و با سحر نزدیک و دستش گرم کار مرگ
وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه ی آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است
- از اعطای درویشی که می خواند
جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادکش فریاد
وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالت بار
بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار
کسی اینجاست ؟
و می بیند همان شمع و همان نجواست
که می گویند بمان اینجا ؟
که پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور
خدایا به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
کجا ؟ هر جا که پیش آید
بدانجایی که می گویند خورشید غروب ما
زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر
بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود
وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر
کجا ؟ هر جا که پیش آید
به آنجایی که می گویند
چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان
و در آن چشمه هایی هست
که دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن
و می نوشد از آن مردی که می گوید
چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آبیاری کردن باغی
کز آن گل کاغذین روید ؟
به آنجایی که می گویند روزی دختری بوده ست
که مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاک دیگری بوده ست
کجا ؟ هر جا که اینجا نیست
من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن ، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم
درین تصویر
عمر با سوط بی رحم خشایرشا
زند دویانه وار ، اما نه بر دریا
به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من
به زنده ی تو ، به مرده ی من
بیا تا راه بسپاریم
به سوی سبزه زارانی که نه کس کشته ، ندروده
به سوی سرزمینهایی که در آن هر چه بینی بکر و دوشیزه ست
و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده
که چونین پاک و پاکیزه ست
به سوی آفتاب شاد صحرایی
که نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی
و ما بر بیکران سبز و مخمل گونه ی دریا
می اندازیم زورقهای خود را چون کل بادام
و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم
که باد شرطه را آغوش بگشایند
و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام
بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلکنده و غمگین
من اینجا بس دلم تنگ است
بیا ره توشه برداریم قدم در راه بی فرجام بگذاریم
نمی دونم چرا این همه دلتنگم... میگن زیباترین تصاویر تو تاریک ترین اتاق ها ظاهر میشه
نکنه...
دلتنگم ولی نمی دونم چرا
احساس میکنم اکسیژن کافی در اطرافم وجود نداره