خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

ورود به یک مرحله جدید از زندگی ام...

دیروز دوم تیر ماه 1392، ساعت 4:30 دقیقه، با آقای "بهرنگ منتخبی" عقد بستیم که تا پایان عمرمان همیشه با هم باشیم و هیچوقت پشت هم رو خالی نکنیم. عهد بستیم که خانواده اولویت اول زندگی مان باشد و برای شادی و آرامش بکوشیم.

متعهد شدیم که زیر سایه الطاف ایزدی و با تلاش خودمان، زندگی ای بسازیم که نظیرش کمتر پیدا شود.

و قول دادیم همدل و یکرنگ باشیم...


برای همه دوستان زندگی شایسته و پر از مهر و محبت آرزو می کنم

شاد باشید و سبز


 


 

کاش کودک می شدم

شاید این جمله تکراری باشه، اما بدترین دعای بچگی ام این بود که "کاش بزرگ می شدم!"


به راستی چرا بزرگ شدیم؟ من هنوز هم معتقدم کودک درونم در حال بازیگوشی است؛ اما دنیای کودکی عالمی بود برای خودش...


گل کوچیک با توپ پلاستیکی چند لایه بازی کردن با پسرهای محل... 


مرگ بر آمریکاهای محکمی که به عنوان مسئول صف سر می دادم... 


نتیجه مسابقه تیزهوشان... 


پاره کردن انشایم با موضوع مادر به خاطر نمره 18 (معلمم گفت از رو کتاب نوشتی!)


وای... گریه کردن ها به خاطر نمره 19!


اما حالا...


هر چه سن تقویمی آدمها بالاتر می رود، دغدغه های ذهنی شان هم بیشتر و بیشتر و بیشتر می شود و به تبع آن بار مسئولیتی که بر دوش دارند هم سنگین تر...


خدایا... عاشقتم... مخلصتم... اما خیلی سنگینه ها... !! کاش... 


کاش باز هم کودک بودم و تنها دغدغه ام خاله بازی با دخترهای محل بود و اینکه چه کسی مادر شود و چه کسی پدر...

کاش دغدغه ام نمره درس علومم بود...

کاش باز هم کودک می شدم...


خدایا خیلی مخلصیم. به خاطر نارین، به خاطر پدر و مادر و برادرم، به خاطر مادر... به خاطر خانواده خوبمان شکرت می کنم. 



یادش به خیر


خدایا به خاطر دوستان خوبی که دارم تو را سپاس می گویم.

مواظب دوستان پاک و بی ریای من باش خدای خوبم