خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

من


کمی که راه رفت، انگار خسته خسته خسته شده بود. 

نای ایستادن نداشت دیگر...

همانطور که ایستاده بود، دستهایش را جلو برد. اما دست های نفر روبرویی اش به دستانش نرسید و همانطور افتاد روی زمین...

چقدر درد داشت... 

می خواست بگوید کجایش درد می کند، اما قدرت بیان نداشت

زبان در دهانش نمی چرخید 

چشمانش بارانی شد و با صدا بارید

دست نوازش بر سرش کشیده شد

اما او کمی دیر دست از باریدن برداشت

دست ها او را از زمین بلند کرد، اما این بار می ترسید دست ها را رها کند.

روی پاهایش ایستاد. مردد بود به قدم برداشتن... اما  یک قدم برداشت

این بار دست ها مراقب اش بودند.

صاحب آن دست ها، مرا نه ماه پیش بعد از نه ماه انتظار به دنیا آورده بود.



امروز و امروز، 31 سال از آن روزها می گذرد...

من در قم! گم در من!

آنا... مادر... مامان... 

چه بخوانمت که می گویند: اگر تمام عمر به تو خدمت کنم، تنها جبران دردی را کرده ام که در هنگام به دنیا آمدن من متقبل شده ای...


مادرم باز هم بیمار است. همان بیماری قبلی... حافظه درگیر است و بدن نیز... همه اش تقصیر یک سلول است. سلولی که مرده! آن هم در نخاع گردن. مغز فرمان می دهد ولی بدن نمی گیرد آن فرمان لعنتی را... مغز خسته می شود و همه چیز را فراموش می کند. تقصیری هم ندارد بیچاره... یک حرف را چند بار باید به سیستم اعصاب منتقل کند مگر؟...


برای اینکه عذاب وجدان نگیرم، او را به تهران بردم تا بهترین طبیبان را بر سرش حاضر کنم. همه یک حرف گفتند: این بیماری بصورت سینوسی و تا آخر عمر، مادر بینوای مرا درگیر خود می کند... باز هم قرص و درمان دارویی... داروهایی که یکی شان ورقی 81 هزار تومان است و دیگری 100 تایش 277 هزار تومان!

بگذریم...


مادر بینوایم حتی نماز خواندن هم یادش رفته، اما ارادتش به اهل بیت هنوز هم در دلش می جوشد.

اصرار داشت که: تا اینجا آمده ایم. مرا ببر قم! زیارت...

بردیم اش... چون چادر به سر نداشتیم، ما را راه ندادند به حرم... مادر گفت: خانم معصومه مرا این همه راه از اورمیه به اینجا آورده، آنوقت بنده های خدا مرا راه نمی دهند!

رفتیم و بعد از طی مسافتی که برای مادرم طولانی بود، وارد حرم شدیم. او را جایی نشاندم تا کفش هایمان را تحویل دهم. برگشتم و دیدم که نیست... تصورش را بکنید: حرم پر از عراقی های زایر، ایرانی های زایر... جا برای سوزن انداختن نیست. مادرم هم نیست...

او را در بیرون حرم، روی فرشی دیدم که در ورودی درب دیگر حرم بود. داشت نماز می خواند. نشستن اش هم شبیه نماز خوان ها نبود اما...

مثل آن کودک 4 ساله ای که پشت سر والدین اش می ایستد و ادای نمازخوان ها را درمی آورد. 

با آسودگی پشت سرش ایستادم تا نمازش را بخواند و مهر را از زمین بردارد و بر پیشانی بگذارد... چه شیرین نماز می خواند مادرم!


اما...


خانم میانسالی که کم سواد هم به نظر نمی رسید، عین هو یک آسمان قلمبه بر سرمان نازل شد. این ها را گفت: خانم اینجا چرا نشسته ای؟ این چه طرز نماز خواندن است؟ مسخره کرده ای؟...

به او با اشاره دست از پشت سر مادرم فهماندم که حافظه اش اختلال دارد...

گفت: دلیل نمی شود که... یادش بدهید!

با تندی (با اشاره دست) او را تاراندم!


دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرت...

چارقت دوزم کنم شانه سرت

وقت خواب آید بروبم جایکت

.....


خدا ما را دوست دارد

همه ما را

هر کدام به زبانی با او سخن می گوییم

زبانی منحصر به فرد



نمی دانم چرا بنده های خدا، دست از سر هم برنمی دارند!


مرثیه ای برای اخلاق خبرنگاری

یادم میاد خبرنگار نبودم و اولین بار که نشریه ای که صفحه آرایی کرده بودم روی میز پرت شد، این جمله رو شنیدم و هرگز فراموش نمی کنم: اگه جای آقای... بودم اینو همین جا می سوزوندم! 


شاید شما هم دعوای عروس و مادرشوهر دیده باشین. بعد از دعوا هر دوشون تلاش می کنن زودتر پیام ها رو به مرد منتقل کنن تا برنده اصلی دعوا باشن مثلن! از این دعواها هم زیاد تو این عمر رسانه ای ام دیده ام. البته اگر مقبول بیفتد رسانه ای بودنم به زعم دوستان!


وقتی در مقابل همه این مواضع و موانع ایستادگی کردم، فقط یک دلیل داشتم: آنها بزرگتر بودند.


احترام به بزرگتر را همیشه سعی کردم رعایت کنم. حتی وقتی بهم گفتند یک قرارداد 400 تومانی با شرکت تر... بسته ایم و تو برو خبرنگار آنها از طرف ما شو. بهت 250 تومان می دهیم و ما 150 برمیداریم. اما بعد فهمیدم مبلغ قرارداد 800 تومان است.

او بزرگتر بود و به خاطر محبت هایش سکوت کردم. در نهایت کار را قبول نکردم و کس دیگری رفت پی اش... کسی که نمی دانست مبلغ قرارداد را...


باز هم در پروسه ای دیگر و پروسه هایی دیگر سکوت و سکوت و احترام و کلاه برداشتن به احترام بزرگتر.


اما امروز، روز مرگ اخلاق در میان برخی همکارانم است... همه اش مربوط به بزرگتر و کوچکتری نیست البته...


نمی دانم چرا اینطوری شده ایم...


بگذارید از یک دعوای کوچک بگویم.


یک بار با او بحثم شد. رفتیم پیش رئیس مان تا وساطت کند. البته او زودتر گزارش داده بود. وسط دعوا وقتی دید حق با من است، گفت: تو همان کسی هستی که دو ماه پیش وقتی با من درددل می کردی، گفتی فلان کرده ای و بیسار...


گرو کشی بود اسم اش


کم آورده بود...


من باز هم به احترام 10 سال بزرگتر بودنش سکوت کردم


وقتی به آن روزها نگاه می کنم، یک جوری می شوم راست اش!


شک می کنم که آیا کار خوبی کرده ام با سکوتم؟


ولی باز یک امیدی در دلم تاپ تاپ صدا می کند: تو اخلاق مدار باش... کاری به بی اخلاقی بقیه نداشته باش! 


ولی حالا دیگر قرار نیست از حق مان بگذریم. 


راست اش را بخواهید، اگر می خواستم من هم می توانستم ادعای حیثیت کنم از او که بزرگتر از من بود. اما به احترام بزرگتر بودن سن تقویمی اش، بی خیال شدم و نگه داشتم واسه آخرت...


اما دوستان رسانه ای من، کسانی که قرار است اسوه اخلاق جامعه باشند و جامعه از آنها انتظارهای بیشتری دارد، به عنوان خواهر کوچکتر شما می گویم: دلم می گیرد... 


هیچکدام ما انسان های کاملی نیستیم و باید این را باور کنیم. نه در شعار بلکه در عمل... نباید صدای منم منم ما عالم را کر کند. اگر خبرنگار شده ای، باید ما بگویی... شما بگویی...


تو اگر درد نکشی، درد نمی فهمی که بخواهی منعکس اش هم بکنی. 


تو مدعی العمومی عزیز دل


تو باید اسوه باشی


اخلاق مهمترین اصل برای زندگی ما آدمهاست


حالا اگر تو زیر پایش بگذاری، مثل این است که یک دادستان بی اخلاق در شهر می گردد!


تو را به خدا به گوش نصیحت نشنوید این جمله ها را


من دوست همه شما هستم.