خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

قافله عمر

این قافله عمر عجب می گذرد

دریاب دمی که با طرب می گذرد

ساقی غم فردای حریفان چه خوری

پیش آر پیاله را که شب می گذرد 

آرارات

یک مرد برای بزرگ بودن چه چیزی یا چه چیزهایی لازم دارد؟ اصلاً چرا مرد؟ یک انسان...

می خواهم از کسی بگویم که 26 سال پیش ایران را به مقصد آلمان برای ادامه تحصیل و کسب علم روز دنیا ترک کرد. از یک مرد بزرگ که تا آخرین لحظات زندگیش به فکر مردمی بود که شاید بتواند باری از دوششان بردارد. نامش را پدرش "سیاوش" نهاده بود. اجدادش نام خانوادگی انتظامی را بر وی نهاده بودند. اما راهش را خودش انتخاب کرد. سیاوش انتظامی پزشک بود. ساکن آلمان، عاشق ایران و اورمیه.

او مرد بزرگ آذربایجان بود، مثل قله های پر برف آذربایجان مغرور و سربلند بود و عشق به هموطنانش در خونش جریان داشت...

سیاوش انتظامی به یاد وطن در کشور محل اقامتش انجمن اورمیای آلمان را برای حمایت از بیماران سرطانی شهرش اورمیه تاسیس کرد. در اولین فرصت هایی که برایش پیش می آمد به سوی وطن و دیارش آذربایجان پر می کشید و به یاری دست های نیازمند می شتافت. انجمنی که او تاسیس کرده بود، سالیانه بیش از 10 میلیون تومان کمک مادی به انجمن خیریه حمایت از بیماران سرطانی شهرش از طرف انجمن اورمیا اهدا می کرد. وی با هزینه شخصی خود یک دستگاه ماموگرافی (تشخیص سرطان سینه در بانوان) را به همشهریانش اهدا کرد و خانه پدری اش را که با عشق وجب به وجب آن را می ستود، به بیماران نیازمند بخشید.

دکتر اشکان انتظامی، فرزند وی، در مراسم یادبود پدر سخن گفت، فارسی را با لهجه خاصی که بر زبان آلمانی حکمفرماست حرف زد، از روی کاغذ خواند، اما با احساس خواند: «...پدرم خوشحال است که در خاک وطنش آرام گرفت...»

سیاوش انتظامی به زعم همکاران و دوستانش «آنچه از دستش برمی آمد، برای آنچه به آن اعتقاد داشت، انجام می داد» و آنها باز می گفتند: «او در غم نان نبود و در غم جان دیگران بود»

دکتر جواد خشابی از خاطراتش با او گفت و گفت: «وقتی از محضرخانه ای در ایالت(میدان انقلاب اورمیه)، روزی که سند ملک اهدایی را به نام انجمن خیریه زد، بیرون آمدیم و پیاده راهی شدیم، پیرمردی روستایی به سمت مان آمد و دست سیاوش را بوسید و از وی حلالیت خواست... اما دکتر او را نمی شناخت! پیرمرد از زمین اربابی پدر دکتر سخن گفته و اینکه آن را هنگام تقسیم اراضی به وی داده بودند و او آن زمان دسترسی به ایشان نداشته که حلالیت بطلبد و دکتر سیاوش با آغوش باز، پیرمرد را راهی می کند و می گوید: «آنا سوتوندن حلالدی مالین! حلال ائلدیم»

و خشابی از اشک شوق گوشه چشم پیرمرد سخن می گفت...

شاید سنگدلی باشد، اما فکر نمی کردم وقتی تیزری که با صدای دکتر در سالن پخش شد را شنیدم، شانه های لرزانی را ببینم که تا آن روز شاهد چندین مرگ بودند! مرگ انسان هایی که در مقابل چشم همان پزشکان گریان، علیرغم تلاششان، جان سپرده بودند! راستش باز هم بی انصافی است اگر بگویم فکر می کردم کسانی که زیاد مرگ انسان ها را دیده اند، دلشان سخت شده است...

آری! سیاوش انتظامی در سکوت محض رسانه ای به خاک سپرده شده بود. نمی دانم چرا این افراد را کمتر کسانی می شناسند و می شناختند و خواهند شناخت...

شانه‌ هایش

 ..........

 

دلش گرفته بود... با خود می اندیشید که چرا زیر این چرخ کبود طولانی ترین و سخت ترین ها برای اوست! به طولانی بودن راه و مسؤولیت سنگینش که تا انتها بر شانه داشت می اندیشید... هر قدم دلگیرتر از گام قبلی برداشته می شد و رهگذر؛ از بخت خود گلایه و شکایت می کرد...

به میان راه رسید، سر بلند کرد و به آسمان نگریست. اشعه های خورشید را دید که تابان و سوران بر سر رهگذران، درختان، خاک و زمان می افتادند. لحظه ای به فکر فرو رفت... خورشید را چقدر صبور یافت که هر روز از پشت کوهها به حرکت درآمده و اشعه های تابان، سوزان و انرژی بخش خود را نثار ساکنان زمین می کند و دوباره می رود و باز می آید و ...

 چند لحظه چشمانش را بر هم گذاشت... لبخندی زد و قدم هایش را استوارتر برداشت. او راز زندگی را دریافته بود. رهگذر می دانست خالق دنیا، به اندازه ظرفیت و مسؤولیت افراد بر شانه انسان ها و مخلوقات بار نهاده است... 

--------------------------------------- 

وقتی میهمان می آید...

 پاشید جمع کنید... خونه ها رو مرتب کنید... آماده باش کامل!  

یه مهمون داره میاد. نکنه جایی گرد و خاکی بمونه؟ نکنه چیزی کم و کسری باشه؟  

وای دخترای خونه! آماده این؟ همه چی رو آماده کردین واسه مهمونی؟  

پسرا... به حرف بزرگترا گوش دادین؟ فرشا  رو شستین؟  

مامانا خونه تکونی تموم شده؟  

باباها چیزی کم و کسری نمونده که؟  

الان میرسه ها. اون لباسا رو از جمع کن از رو مبل! به مهمونمون برمی خوره جایی به هم ریخته باشه و روی قاعده خودش نچرخه ها... 

آخه مهمونمون خیلی عزیزه. کلی احترام داره این مهمون. کلی با خودش خیر و برکت میاره. 

قراره کلی نور به خونه هامون هدیه کنه. قراره نور چشمی همه ما بشه و خلاصه کلی ارج و قرب داره و جاش رو چشامونه.   

 

 ramazane mobarak

 

***** 

دیروز وقتی داشتم روی یک پروژه بسیار بزرگ و مهم کار می کردم که همانا شستن فرش بود پسر همسایه مون اومد پیشمون و گفت: ترکیه فردا روزه است. 

بعد در مورد یه برنامه فراموجی  صحبت کرد. گفت: گزارشگر از یه آخوند ترکیه ای پرسیده: در مورد روزه صحبت بفرمائید "البته یه چیزی در این مایه ها" 

گفته و گفته... 

گزارشگره گفته اونا که نمی تونن روزه بگیرن چیکار کنن؟! 

یه حدیث نقل می کنه از پیامبر اسلام. 

روزی پیامبر مشغول کار بودند در ماه مبارک رمضان که یک کارگر بر وی وارد شده و می گوید: من از صبح تا شب کارگری می کنم. میشه من روزه نگیرم؟ 

پیامبر می فرماید: آیا برای کاری که میگیری مزدی هم دریافت می کنی؟ 

کارگر می گوید: بلی... 

پیامبر می فرمایند: برای روزه هم مزدی است که خداوند می پردازد. تو اگر کار نکنی بی مزد و روزی می مانی و اگر روزه نگیری هم بی اجر نزد خدا... 

******* 

من زخم معده دارم روزه نمی گیرم. 

من کارم سنگینه روزه نمی گیرم . 

من قرص ... می خورم روزه نمی گیرم. 

من کدوم عملم رو قاعده است که روزه هم بگیرم؟ 

من با خدا یه قرارداد سری دارم! 

... 

خب روزه اگه سخت نباشه که روزه نیست! البته همه آنهایی که بنا به دلایلی روزه نمی گیرند و دلیل موجهی دارند هم اجرکم عند ا... اما لطفا در بوق و کرنا فریاد نفرمائید که ما نیستیم! و این را هم نشان روشنفکری قلمداد نکنید!! به جان خودم می شناسم کسی رو که روزه خواری رو نشان انسان امروزی بودن می دانست... 

******** 

خب روزه فقط گشنگی و تشنگی کشیدن نیست! دلها را نیازاریم. دستهایمان، گوشهایمان، زبانمان، کلیه اعضای بدنمان و مهمتر از همه چشم و ذهنمان باید روزه باشد. 

******** 

اینم یه اس ام اس جالبکانه 

... نه همکارم گفت: شوخی شوخی با ماه رمضون هم شوخی؟ راست میگفت هر چند این اس ام اس شرح حال خیلی ها بود. "و شاید خود من!" 

******** 

شاید کمتر باشم این روزها. میام ها جایی نرید. شبکه مون به هم نمی خوره مطمئن باشید. قول میدم. (در ضمن خدا کنه موعظه نکرده باشم چرا که همه شما دانایانید و خود از من بالاتر"