خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

یک و نیم کیلو سبزی خوردن

نوشته ندا عبدی

خیلی خسته بود. امروز کارش حسابی سخت و کسالت آور شده بود و مرتب به ساعت نگاه می کرد تا عقربه ها به 3 برسند. سلانه سلانه از پله ها پایین می آمد که تلفن همراهش او را به خود خواند؛ مادر بود: «داری میای یه کیلو سبزی خوردن هم بگیر»

خرید سبزی برایش زحمتی نداشت. سبزی فروشی دم ایستگاه اتوبوس بود و روی یک کارتن سفید نوشته بودند: «یک و نیم کیلو 2 هزار تومان».

- آقا یه کیلو سبزی خوردن بدین بی زحمت.

- نمی شه! پول خرد ندارم... یک و نیم کیلو میخوای دو تومن بدی؟

چاره ای جز تسلیم نبود!

- لطفاً بذاریدش تو پلاستیک.

- نمیشه! پلاستیک برای سبزی نداریم. اونا واسه میوه اس!

سبزی ها را در حالی که مطمئن بود نیمی از وزنش گِل است، گرفت و سوار اتوبوس که می شد، راننده گفت: «خانوم با اون سبزی ها سوار نشو! اتوبوس کثیف میشه»

یاد روزی افتاد که وقتی از اتوبوس پیاده می شد، بوی اگزوز گرفته و لباس های تازه اتو کشیده اش گرد و خاک به جان خریده بودند. گفت: «قول میدم اتوبوس تان را کثیف نکنم!». به قولش عمل کرد و «سبزی هایش» را تمیز نگه داشت!!


(منتشر شده در روزنامه همشهری)

اشکهایم را به پوسترهایم می دهم


وقتی خبر احراز رتبه نخست در جشنواره فجر در رشته پوستر را توسط «امین اکبرنژاد» دریافت کردیم، ظاهر مردی میانسال با موهای جوگندمی در ذهنم نقش بست که یک عینک با قاب سیاه تیپ هنرمندی به چشم دارد؛ اما او متولد 1366در ارومیه بود و مدرک تحصیلی اش نیز دیپلم. می گفت تنها از روی علاقه وارد این کار شده و در دوران تحصیل از دانش آموزان متوسط به پایین بوده، چون درسهای مدرسه او را به سمت هدفش نمی برده... به تنهایی به سمت موفقیت حرکت کرده و هیچ دوره آکادمیکی را نگذرانده است و دوست ندارد دانشگاه برود.


- قبل از این در چه جشنواره هایی شرکت کرده بودی؟


از یک سال قبل تصمیم به شرکت در جشنواره ها گرفتم و در جشنواره کشوری قاب امن و جشنواره منطقه ای نسلی از آفتاب مقام دوم، جشنواره کشوری کودکان سرطانی مقام سوم، جشنواره همایش آفرینش مقام اول را بدست آوردم و همچنین از طرف حوزه هنری، بعنوان طراح و عکاس برگزیده استان معرفی شدم. آخرین بار هم مقام اول جشنواره فجر که بزرگترین فستیوال کشور است، در رشته پوستر را در میان 54 کشور شرکت کننده و در اولین حضورم بدست آوردم.


- در مورد اثری که خلق کرده اید بگویید.


خلق این اثر که در آخرین لحظات به جشنواره فرستادم، تنها یک دقیقه و 35 ثانیه طول کشید! یک علامت مساوی (دو خط موازی هم اندازه به رنگ سفید) در میان یک صفحه سیاه بود که بیانگر وجود عدالت در دل سیاهی ها بود. البته اثر دیگری هم به این جشنواره فرستاده بودم که در میان آثار برگزیده به نمایش درآمد و آن تصویر ترازویی بود که سایه اش کج بود و نمادی از افرادی که ادعای عدالت دارند، اما در باطن عادل نیستند.


- زمانی که اثر را به جشنواره ارسال می کردی، امیدی به برنده شدن آن داشتی؟


بارها در میان دوستانم گفته ام و باز هم می گویم: «رزومه من این است که وقتی تصمیم به کاری گرفته ام، در آن موفق شده ام و اینکه چند نمایشگاه برگزار کرده ام و یا چند مقام کسب کرده ام مهم نیست». لحظه ای که طرح را فرستادم، در برنده شدنش شک نداشتم. من با کارهایم زنده ام و شعری برای آنها از زبان خودم دارم: «من همونم که بعد مرگش/ همه میگم زنده اس/ من اشکامو به پوسترام دادم/ دیدم که چشما همه تو خوابن» و واقعاً همین احساس را دارم.  پوسترهایم زبان من هستند و معتقدم من و پوسترهایم با هم زن و شوهر هستیم. من حرفهایم را به پوسترهایم می گویم و پوسترها حرفهای مرا به دیگران. [با صدای بلند می خندد] 


- لحظه ای که نامت را بعنوان مقام اول جشنواره در سالن وحدت اعلام کردند، چه حسی داشتی؟


موزیک حماسی فضای سالن را پر کرده بود و من دلهره داشتم. وقتی به سمت سن می رفتم، یکی از عکاسان مرا در آغوش کشید و گفت: «یاشاسین آذربایجان». مزد زحماتم را می گرفتم، احساس خاصی داشتم و با افتخار به آن لحظه؛ لحظه ای را به یاد آوردم که برای برپایی نمایشگاه انفرادی ام در سال 88، بعد از گذراندن یک بحران خانوادگی و بی پولی، وقتی از مقابل بیمارستان امام خمینی(ره) ارومیه رد می شدم، اطلاعیه ای را دیدم که روی آن نوشته «به یک کلیه با گروه خونی A+ نیازمندیم و قصد داشتم برای برپایی نمایشگاهم، کلیه ام را بفروشم! از آن روز بود که خدا در زندگی ام پررنگ تر شد و ایمانم به کار و توانایی هایم در من جان گرفت.


- از خودت راضی هستی؟


فکر نمی کنم روزی از خودم راضی شوم و اهداف والایی دارم. با فکر کردن به روزی که می خواستم کلیه ام را بفروشم، می فهمم که سهم من از دنیا زیاد است. می خواهم سربلندی را به خانواده ام هدیه کنم. هر کسی از زندگی در این دنیا وظیفه ای دارد و وظیفه من بیداری بعضی انسان هاست که در خواب هستند. امین اکبرنژاد نه رنگ شناسی خوانده و نه گرافیک و اراده و یاری خدا او را به سمت شکوفایی بیشتر می برد.


- فکر می کنی چقدر تا قله فاصله داری؟


 [باز هم مکث نسبتاً طولانی] قله؟... قله ای وجود ندارد! با خودم قرار گذاشته ام که راهم را ادامه دهم تا زمانی که به پرتگاه مرگ برسم. یکی از دوستان گفت: چقدر می خواهی پوستر کار کنی؟ گفتم: اگر بدانم یک ساعت دیگر می میرم، باز هم پوستر می کشم. دوست دارم بالا و بالاتر بروم و روزی را تصور می کنم که نامم در همه جای ایران عزیز، در کتابها نوشته شود. اگر در سال 95 کسی نام مرا نشنیده باشد، او گرافیست نیست!


- و در آخر؟


دوست داشتم بپرسید مشوق تو چه کسی بود! حالا که شما نپرسیدید خودم می گویم. مشوق من سه نفر بودند. اول کسی که مرا تشویق کرد. دوم کسی که کارم را نپسندید و سوم کسی که هیچ نظری در مورد کارم ارائه نداد. در هر سه این موارد من دچار تفکر عمیق شدم و سعی در تغییر و تعالی داشته ام.

 



منتشر شده در روزنامه همشهری تاریخ 19 فروردین 1391

دلخوشی های مجازی ما و دلخوشی های واقعی والدینم

- ندا عبدی


با اینکه از چهارشنبه سوری چند روزی می گذرد، اما ذکر این مسئله را لازم دانستم و نمی شود به راحتی از آن گذشت. بابام میگه:

قدیم ها؛ وقتی ما بچه بودیم و چهارشنبه سوری می شد، می رفتیم «بیللی، بیللی». این رسم به این قرار بود که شال یا روسری یا بقچه ای را بعد از پایان مراسم آتش بازی برداشته و به پشت بام ها و یا کوچه ها می رفتیم. (عموماً پشت بامها)

بامها در قدیم تقریباً هم قد و قواره بودند و یا با نردبان (پلکان) به هم راه داشتند. هر خانه در سقف سوراخی داشت که به آن «پاجا» می گفتند. «پاجا» سوراخی دایره ای بود برای خروج هوای کهنه و مانده منزل از سقف. (البته پاجا در زمان جیلولوق کاربردهای دیگری هم داشت. در آن زمان میان دیوارهای واسط خانه ها را سوراخ می کردند و مردم برای فرار از میان دیوارهای خانه های همسایه از آن استفاده می کردند، به این صورت که وقتی به خانه ای حمله می شد، اهالی خانه مورد تهاجم از آن سوراخ به خانه همسایه می گریختند و راه خروجی را می بستند و به همین ترتیب فرارها ادامه می یافت.)

خلاصه... کودکان و جوانان روستا (عموماً) و شهر شالهایشان را از پاجا به خانه ها آویزان می کردند و در انتظار هدیه بودند. اگر صاحب شال کودک و نوجوان بود، وقتی می دید به پر شالش تخم مرغ رنگی (که خانم های خانه دار در قدیم آن را با پوست پیاز رنگ می کردند) و یا بادام و گردو می بندند، شاد و سرخوش شال پربار خود را بالا می کشیدند. اما وقتی صاحب شال با دیدن دست صاحبخانه که دارد هدیه ای به شال می بندد، آن را به نشانه اعتراض بالا می کشید، صاحبخانه می فهمید که صاحب شال پسر جوانی است و با خنده می گفت: «آهان! خان جاوان! آللاه مطلیبیین وئرسین!»  (آهان! پسر جوان! خدا هر چه آرزو داری را به تو بدهد!) و بعد سبزه عید را می آورد و چند برگ از آن را می کَند و به شال می بست. جوان صاحب شال با شادی آن را بالا می کشید و در دل خدا خدا می کرد و شال را باز می کرد شروع به شمردن تعداد سبزه ها می کرد. اگر تعداد زوج بود، به معنای برآورده شدن مرادش بود و اگر فرد بود، به این معنا بود که وی به آرزویش نمی رسد و به سراغ خانه دیگری می رفت تا شاید آرزویش را از خانه بگیرد!

مادر می گفت که این رسم را دوست نداشت، چون باعث ناامیدی در میان جوانان می شد!

خوش به حالشان! ... دلخوشی ها داشتند جوانان دیروز... دلخوشی هایی نظیر خدیر نبی، قاشق زنی، بردن کوزه لب چشمه آب، بیللی بیللی، ... و ما...

دلخوشی های ما همه مجازی شده اند...