خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

برق چشمان پیرزن

موهای سفید و روشنش از کناره های روسری اش بیرون بودند و گاهی در میان آنها یک تار موی سیاه به چشم می خورد.


چادر ریز گل خاکستری اش را که از چند جا پاره شده، به کمرش بسته و روی زمین نشسته ... 


با ولع خاصی داشت کارتن ها را درون گونی های پاره و کهنه جا می داد و بعد روی گاری دستی چهار چرخش می چید. 


چشمانش برق می زد وقتی این کار را انجام می داد. کارش که تمام شد، به سراغ سطل زباله مکانیزه شهرداری رفت و چون قدش کوتاه بود، نتوانست به عمق آن دست یابد... 


چند کارتن موز را سوا کرد و سرش را بیرون کشید. باز هم با احتیاط خاصی آنها را تا کرد و گذاشت داخل گونی.


جوان سبزی فروش که با دقت شاهد تمام این وقایع بود، با دستانی گره خورده زیر بغلش و حالتی آمرانه به او نزدیک و با غرور خاصی گفت: «خاله! چند تا کارتن هم تو مغازه من هست. میخوای بخری؟!»


پیرزن؛ که انتظار داشتم عصبانی شود، با لبخند گفت: «نه خاله جان! تو بنداز تو همین سطل آشغال من بر می دارم. پول ندارم بخرمش! خدا خیرت بده جوون!!»


پیرزن رفت و چشمان مرد جوان به جای پاهایش ماند.

نظرات 1 + ارسال نظر
الناز شنبه 28 اردیبهشت 1392 ساعت 15:05

متخصص اشک دراوردنی تو با این داستانات

خوب اینجام دیگه تو لینکات اوناهاشم

خودم اونجا نیستم اما اونجا اینجا ست

اونجا اینجاست یا اینجا اونجاست یا اینجا همه جاست یا...

خوبییییییییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد