خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (6)

سه ماه از آن روزها می گذشت... وضع مالی خانواده نگار بهتر از روزهای اول شده بود. با پول فروش زمین، یک خانه و یک زمین دیگر در محلی دیگر خریدند و توانستند یک فروشگاه لوازم یدکی برای پدر دست و پا کنند و حالا دیگر از آن زندگی سخت گذشته خبری نبود.

نگار در این مدت چندین بار امیر را دیده بود. همچنین خانواده امیر هم برای دید و بازدید به ارومیه آمده بودند و نگار باز هم نگاه های سنگین مادر امیر را دیده بود!

در یکی از روزهای زرد پاییز بود که امیر به نگار گفت: من اگه دلتو شکستم دلیل داشتم و آن این بود که نمی خواستم به درس و مشقت ضربه ای بخورد. من می دانم اگر وارد مسایل حاشیه ای شوی به درست لطمه خواهد خورد!

و نگار جوابش را نداد...

- نگار...

- دوست ندارم در این مورد صحبت کنیم! بذار حرفهام تو دلم بمونه...

و روزها از پی هم گذشتند و حالا یک ماه به امتحانات ترم اول نگار مانده بود. نگار می دانست که از این به بعد جمعه ها اجازه رفتن به منزل ننه را نخواهد داشت و این آخرین جمعه است... آخرین جمعه ای که تا یک ماه دیگر می تواند امیر را ببیند!! و دید!

- نگار... منو ببخش... من بهت دروغ گفتم! من دوستت دارم...

- نه! تو مجبور نیستی به خاطر اینکه دل منو نشکنی بهم دروغ بگی! تو حق داری کسی رو دوست داشته باشی یا نه!

- ولی من واقعاً تو رو دوست دارم!!

- باشه، حالا دیگه برو کار دارم...!!

- نگار من دارم میرم اصفهان، باید یه سر به خانواده ام بزنم و در ضمن یک سری مدارک قراره به اداره ارائه بدم که هنوز ندادم.

-... برمی گردی؟!

- مسلماً...

نگار خوشحال بود، هر چند خوشحالی اش را نمایان نکرده بود، ولی از ته دل خوشحال بود که امیر او را دوست دارد...

یک روز که نگار و مادر در خانه نشسته بودند و سبزی پاک می کردند، مادر به نگار گفت:

- اون روز با دایی سعید تو باغ سیب کار می کردیم، من گفتم خوش به حال نگار که عاشق سیبه! امسال محصول سیب پرباره! و دایی سعید هم گفت: آره... خوش به حال امیر و نگار.. می تونن تا سال دیگه سیب بخورن! اونا هر دو عاشق سیب هستند!

- جدی؟ دایی جون خوب میدونه ما چی دوست داریم ها!

- آره اما یه حرف دیگه هم گفت...

- چی؟

- گفت امیر و نگار هم قیافه هاشون، هم علایق و سلایق شون و... به هم شبیه؛ خوبه که شما دو تا با هم عروسی کنید!

- تو چی گفتی؟

- خب معلومه!! گفتم من جنازه ی تو رو هم رو دوش امیر نمیذارم!

- مامان؟ چرا؟ امیر که پسر خوبیه...

- نه... مثل اینکه تو هم بدت نمیاد! محاله قبول کنم! در ضمن تو بچه ای و وقت امتحاناتته، بهتره بری به درس و مشقت برسی... این حرفا به تو نیومده...

- نه.. من علاقه ای به امیر ندارم، اما دوست دارم بدونم چرا این حرفا رو میزنی؟

- آره می دونم دوسش نداری! از نوشته هات تو دفتر خاطراتت هم معلومه که دوستش نداری!!

- مامان اون دفتر خاطرات خصوصی منه؛ چرا خوندیش؟

- بسه دیگه... برو تو اتاقت و درست رو بخون. هفته بعد امتحاناتت شروع میشه، باید باز هم...

و نگار حرف مادر را قطع کرد: باید باز هم شاگرد اول بشی!!

- من صلاح تو رو می خوام!

نگار به اتاقش رفت و مشغول مطالعه درس فیزیک شد. اما اصلا تمرکز نداشت؛ حرف های مادر، نگار را یاد حرف های امیر در روزهای اول انداخت: "مهم نیست ما چه می خواهیم... مهم دیگران هستند... مهم بزرگترها هستند..."

نگار به قدرت مادر واقف بود و می دانست او هر کاری را که بخواهد انجام خواهد داد. مادر توانسته بود نگار را مجبور کند راهی را که او برای ادامه تحصیلش انتخاب کرده بود را ادامه دهد، نگار به این موضوع هم فکر می کرد که تا این سن حتی اجازه پوشیدن لباس های مورد علاقه اش را هم نداشته و حالا برای زندگیش هم باید مطیع می بود! ولی دائما این جمله را با خود تکرار می کرد: "من یک روز حق انتخاب خواهم داشت"...

...

آخرین امتحان هم تمام شد و نگار همراه با دوست صمیمی اش "هستی" سبکبال به خانه برمی گشتند. در راه مدرسه تا خانه و خانه تا مدرسه، همیشه با هستی سر مسایلی که برایش اتفاق می افتاد، صحبت می کردند. هستی حالا جایگزین مرضیه شده بود. نگار در مورد مرضیه با هستی صحبت می کرد و اینکه چطور او را با داشتن فقط 16 سال، مجبور به ازدواج با کسی کرده بودند که علاقه ای به او نداشت و اینکه مرضیه در شب حنابندان چقدر برای نگار گریه کرده بود!

وقتی نگار به خانه رسید، با دیدن کفش های امیر دم در از خوشحالی بال درآورده بود! پله ها را دو تا یکی بالا رفت و در را باز کرد؛ اما سعی داشت خوشحالی در چهره اش نمایان نباشد!

بعد از سلام و علیک مختصری، به اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد و نزد مادر و امیر برگشت. وقتی مادر برای آوردن میوه به آشپزخانه رفته بود، امیر یک سررسید به نگار داد و با اشاره چشم به نگار فهماند که مادر متوجه دادن آن به نگار نشود. نگار سریع به اتاقش رفت و آن را باز کرد. در آخرین صفحه آن یک شماره تلفن نوشته شده بود و نگار به امیر و خودش خندید که مانند غریبه ها باید شماره هم را داشته باشند!

امیر رفت و نگار بی صبرانه منتظر رسیدن فردا بود. گویا ثانیه شمار با نگار سر دشمنی داشت...

با هر زحمتی بود، ساعت اتاق نگار فردا را اعلام کرد. سریع لباس پوشید و راهی شد. نگار نمی توانست از خانه تلفن کند، چون در اینصورت مادر متوجه می شد و برای هر دوی آنها دردسر درست می شد. نگار به اولین تلفن عمومی که رسید، با دستانی لرزان شماره را گرفت... صدای امیر را شناخت:

- الو.. بفرمایید...

- ...

- الو...

- س...سلام..

- سلام نگار جان، خوبی؟!

- خوبم... با من کاری داشتی؟

- چرا صدات می لرزه نگار؟!

- نه... نمی لرززززززه...

صدای خنده امیر در گوشی پیچید و از خنده او نگار هم خندید!

- کمی دلهره دارم! شاید مال اینه که با تلفن عمومی زنگ میزنم!

- دفعه اولته با تلفن عمومی حرف میزنی؟ اونم با یه پسر؟!

- خب معلومه! این که گفتن نداره!!

- ببخشید خب... شوخی کردم! امروز نیم ساعت هم زودتر اومدم سر کار که وقتی تلفن کردی حتما خودم تو اتاقم باشم!

- خوبه.. حالا کاری داشتی؟

- نه... کار خاصی نداشتم... فقط حالا که امتحاناتت تموم شده می خواستم یه چیزی بهت بگم...

- بگو...

- وقتی اصفهان بودم یه اتفاقی افتاده بود... اصلا می دونی چیه نگار... یادته من گفتم که دوستت دارم؟ اون حرفو زدم تا تو امتحاناتت رو با خیال راحت بگذرونی!...

نگار گوشی را گذاشت... مثل این بود که با یک پتک محکم بر سرش کوبیده باشند... این کار امیر مثل این بود که او را دست انداخته باشد. یک روز او را دوست داشت و روز دیگر نه... واقعاً از امیر بدش آمد.

نگار همه راه باقی مانده تا مدرسه را گریه کرد... اشک امانش نمی داد... حتی در مدرسه هم نتوانست سر کلاس برود و تمام مدت را در نمازخانه مدرسه گریه کرد...



ادامه دارد

نویسنده: ندا عبدی

برداشت ممنوع حتی با ذکر منبع و نام نویسنده



------------------------------------------------------------------

باز نمی دونم واسه کی کامنت اشتباهی دادم

داشتم واسه فهیمه می کامنتیدم که بعد تموم شدن نوشتنم، دیدم شاپرک بارونی نظراتش بازه و هنوز چیزی ننوشتم! از بی دقتی منه که می خوام یهو به شونصد نفر کامنت بدم! هر کی هست لطفا تائید نکنه و منو ببخشه اگه بی ادبی شده باشه!!!!

 

روشنی چشم تو (۵)

- مقدمات استخدام امیر در یکی از ادارات همین شهر فراهم شده، فقط مانده درس های این ترم را با موفقیت پاس کنه و کارت معافیتش از سربازی رو بگیره...

موجی از خوشحالی در چهره همه خانواده دوید. همه بابت این اتفاق خوشحال بودند، بخصوص نگار که می دانست با این اتفاق امیر را بیشتر از همیشه خواهد دید.

شب که شد همه در باغ پشت خانه "ننه" به مناسبت جور شدن کار امیر میهمان خان دایی بودند. بساط کباب براه بود و همه خوشحال و شاد بودند. نگار را برای آوردن نمک به داخل خانه فرستادند. کسی در خانه نبود و سکوت خانه را فراگرفته بود. نگار کمی ترسیده بود که متوجه شد امیر هم دنبال او می آید. با دیدن امیر کمی از ترس نگار فروکش کرد، ولی ظاهر را حفظ کرده و به راهش ادامه داد!

- وایستا منم بیام، تابلوئه ترسیدی!!

- شما برو، من نمی ترسم!

- نگار... کارت دارم! وایستا!

- ...

- همونطور که در جریانی، من بعد تموم شدن درسم باید تنها بیام اینجا و برم سر کار، یعنی بدون خانواده ام، چون بابام تعهد خدمت داره و بجز هوانیروز اصفهان انتخاب بهتری نمی تونه داشته باشه، مامانم برای موندن من خونه "حاجی بابا" رو پیشنهاد کرده که به اداره هم نزدیکه...

- خب اینا رو چرا به من میگی؟

- یعنی تو منو دوست نداری؟! نمی خوای منو ببینی؟

- ... خب... چرا... یعنی...

- نگار... نگو... من از آینده این دوست داشتن هامون می ترسم!

- ترس؟

- یه چیزایی هست که تو نمی دونی!

و واقعاً نگار خیلی چیزها را نمی دانست. خیلی از واقعیت هایی که تا کنون از چشم نگار دور مانده بود و او هیچ اطلاعی از آن نداشت و شاید دلیل این همه ندانستن، این بود که تمام فکر نگار پیش درسهایی بود که هیچ علاقه ای به آن نداشت!

- چرا می ترسی امیر؟ مسلماً چیزی هست که من نمی دونم! اون چیه؟

- روی پیشانی هر کدام از ما، سهم مان از زندگی نوشته شده، خواستن ما زیاد مهم نیست! مهم دیگران هستند که چه تصمیمی می گیرند، اینکه من و تو همدیگر را دوست داشته باشیم، برای دیگرانی که گفتم، اصلاً اهمیتی ندارد! مهم این است که آنها راضی باشند و خدا بخواهند!

- متوجه نمی شوم! دیگران یعنی کی ها؟ تو چرا...

- یعنی بزرگترها! الان وقت این حرفها نیست، باور کن! بعداً در این مورد حرف می زنیم.

این را گفت و با حالتی پریشان و چشمانی سرخ، به باغ برگشت، اصلا هم توجهی نکرد که نگار در خانه تنها مانده است و نگار هم ترسش را فراموش کرده بود و به درد بزرگتری که سراغش آمده بود، فکر می کرد!

در جشن آن شب، نگار و امیر مثل برق گرفته ها بودند! هوا به سردی می گرایید ولی همه از بس غرق شادی های خود بودند که سرما یادشان رفته بود! نگار تمام توجهش را به سوی امیر معطوف کرده بود و به روشنی دید که او از سرما می لرزد! کتش را درآورد و به سمت امیر رفت و آن را روی شانه امیر انداخت. گویا همه چشم ها برای لحظه ای به سمت آن دو دوخته شده بود! امیر جو را شکست و با خنده گفت:

- باز گلی به جمال تو "دختر عمه"! همه مرا فراموش کرده بودند! انگار نه انگار که این جشن مال من است!!

همه خندیدند، اما دو نگاه روی نگار سنگینی می کرد و آن نگاهها متعلق به "مونس"، مادر امیر و مینا، مادر نگار بود...

***

امیر در خانه "حاجی بابا"یش ساکن شد. در خانه پیرزن و پیرمردی که سن زیادی داشتند و همه فرزندان را به خانه خودشان فرستاده بودند. انگار از همه دنیا، مهمترین چیزها برای آن دو ثروتی بود که داشتند؛ هر چند فرزندانشان از آن ثروت سرشار بی نصیب نبودند!

امیر هر جمعه به خانه ننه می رفت و این موضوع در مورد همه خانواده صادق بود.

"جمعه" میعادگاه امیر و نگار شده بود. "پرستو" عضو جدید خانواده، به نگار علاقه زیادی داشت و این علاقه متقابل بود. آنها ساعت ها بدون خستگی با هم صحبت می کردند، در مورد وضعیت درسی نگار و عدم علاقه او به رشته تحصیلی اش، خصوصیات افراد خانواده، گذشته هر کدام و حرف های زیادی که هرگز پایانی نداشت! نگار از "آقابابا" و خوبی هایش برای پرستو حرف می زد و پرستو همیشه آرزو می کرد ای کاش فقط یک بار می توانست او را ببیند. در این میان گاهی هم امیر وارد بحث آنها می شد و نگار از این موضوع خیلی خوشحال بود.

در یکی از همین جمعه ها بود که امیر سوالی از نگار پرسید که جریان زندگی نگار را تغییر داد...

- نگار؛ تو چرا منو دوست داری؟!

- مگه دوست داشتن دلیل می خواد؟

- خوب بله! یکی به خاطر قیافه دیگری رو دوست داره، یکی به خاطر پول و ثروت، یکی بخاطر... نگار تو گریه می کنی؟

- پس چیکار کنم؟ تو فکر می کنی من عاشق چشم و ابروی تو شدم امیر که این مثال ها رو میاری؟ من تو رو دوست دارم اما فکر نمی کردم یک روز باید بگم چرا!

- باشه حق با توست! ولی من تا ده سال دیگه نمی خوام عروسی کنم!

- من هم همین طور

- شاید هم بیشتر! شاید تا 15 سال!

- منم همین طور!

- شاید باز هم بیشتر...

- بس کن! شاید تا آخر عمر! اون وقت منم همین طور!! اگه دوستم نداری، نیازی به این همه مقدمه چینی نیست امیر! خودت شروع کردی و خودتم تموم کن! باشه؟! اینقدر هم بهانه نیار!

نگار این را گفت و با صورتی خیس از اشک از آنجا رفت.

نگار در اتاق بزرگ خانه ننه سرش را در بالش نرمی فرو کرده بود و اشک می ریخت. ناگهان دستی بر شانه اش خورد و نگار با اضطراب به سمت صاحب دست برگشت...

پرستو به آرامی نگار را در آغوش کشید...

- ببخشید نگار، ولی من همه حرفاتون رو شنیدم! ناخواسته بود عزیزم، اما صدای شما خیلی بلند بود!

- خب... تو که در این مورد به دایی سعید چیزی نمیگی؟ این موضوع دیگه تموم شده است...

- مطمئن باش نگار جان! در ضمن دیگه گریه نکن!

در این هنگام امیر در را باز کرد و وارد اتاق شد:

- زن عمو میشه یه لحظه ما رو تنها بذارید؟

- باشه، به شرطی که نگار رو اذیت نکنی!

- قول میدم

پرستو از اتاق بیرون رفت و نگار خدا را شکر می کرد که همه اهل منزل در باغ مشغول برداشت محصول هستند و شاهد این اتفاقات نبودند!

- نگار من که منظوری نداشتم. فقط می خواستم...

- تو منظور خودت رو خوب بیان کردی. حیف که...

- ببین نگار، من یه سوال ازت می پرسم، خوب فکر کن و بعد جواب بده. اگه یه خواستگار خوب داشته باشی، باهاش ازدواج می کنی؟

- من که سنی ندارم امیر! من همش 16 سالمه. من تازه می خوام برم کلاس سوم دبیرستان! در ضمن، برای من خوشبختی فقط زمانی بوجود میاد که در کنار کسی باشم که دوستش دارم.

- نه نگار، تصمیم گیری در این مورد با تو نیست!...

- کسی نمی تونه منو مجبور به کاری بکنه! من انسانم و اختیار دارم!

- اصلاً... اصلاً من تو رو دوست ندارم! تو زیادی حساس و زودرنجی! من نمی تونم تو رو خوشبخت کنم! من...

- برو امیر... برو بیرون! ازت خواهش می کنم برو!

- نگار واقعا عصبی و ناراحت شده بود و کنترلی بر خشمش نداشت. صدای نگار بقدری بلند بود که پرستو به سرعت وارد اتاق شد...

***

- نگار جان، تو دختر زیبایی هستی، متین و باوقاری... خانواده خوبی داری، درسته که شما از اسب افتادین، ولی از اصل که نیفتادین! مطمئناً عشق بهتری به سراغت خواهد آمد.

این حرفهای پرستو بود که برای آرام کردن نگار به او می گفت.

وقتی نگار بعد از چند روز به حرف های پرستو فکر کرد، احساس کرد کمی آرام تر شده و نیازی به این همه جنجال نبود! مقابل آینه ایستاد و خودش را برانداز کرد... "دختر زیبا"! نگار با دقت در چهره اش دقیق شد:

صورت نگار گرد بود، وقتی می خندید، گونه هایش به طرز زیبایی جلوه می کرد، موهایش طلایی و بلند بود، ولی خودش موی کوتاه را بیشتر دوست داشت و این مدل مو را به اصرار مادر انتخاب کرده بود، چشمان نگار به توصیف خودش "تیله ای" بود؛ چون رنگ آنها در شب و روز متفاوت بود! لبهای کوچک و دماغی که خودش آن را "مدل کوفته ای" می نامید به هم می آمدند! ابروهای کشیده و چشمانش هر چند به چشم خودش زیبا نبود، اما آنها را دوست داشت... قدش هم بلند بود، آنقدر که همیشه مجبور میشد علیرغم میل باطنی اش، در ردیف آخر کلاس بنشیند!

***

آن شب هم مثل تمام شب های دیگر بود، هوای ارومیه در آن شبهای تابستانی، خنکی خاص خود را داشت و پدر هنوز به خانه نیامده بود. با صدای زنگ "علی" به سمت در دوید و پدر با یک جعبه شیرینی وارد خانه شد.

- همه به صف بشن، من می خوام نطق کنم!

مادر با خنده گفت: حاله نمیشه به صف نشیم و بگی چی شده؟

- ما بزودی دوباره صاحب خانه می شویم!

نگار به هوا پرید و گفت: هورا... یعنی از دست این خانومه صاحبخونه راحت میشیم؟

مادر با تعجب به پدر نگاه می کرد، شاید با چشمانش می پرسید: از کجا...

- صبح رفته بودم بنگاه معاملات ملک، زمینی که بعد از فروختن خانه و پرداخت غرامت به ... خریده بودیم، به قدری گران شده که می توانیم یک خانه هر چند کوچک با پول آن بخریم و حتی می توانم با بقیه پول آن یک مغازه هم دست و پا کنم!

مادر این بار خوشحالی اش را نمایان ساخت و دستانش را به سوی آسمان بالا برد و خدا را سپاس گفت...

ادامه دارد 

نویسنده: ندا عبدی 

هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است