خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (7)

- نگار... دخترم... بیدار شو... تو خوابیدی؟

چشمان سنگین نگار به زحمت از هم گشوده شد. خانم صادقی، مشاور مدرسه نگار بالای سرش بود و لیوانی آب در دست داشت. نگار خودش را جمع و جور کرد و لیوان آب را از دست خانم صادقی گرفت و دهانش را که از فرط عصبانیت و گریه خشک شده بود، با آن تر کرد.

- نگار... دخترم... بیدار شو... تو خوابیدی؟

چشمان سنگین نگار به زحمت از هم گشوده شد. خانم صادقی، مشاور مدرسه نگار بالای سرش بود و لیوانی آب در دست داشت. نگار خودش را جمع و جور کرد و لیوان آب را از دست خانم صادقی گرفت و دهانش را که از فرط عصبانیت و گریه خشک شده بود، با آن تر کرد.

- عزیزم از کنار پنجره راهرو دیدم که اینجا خوابیده ای. اتفاقی افتاده؟

- نه... نه... کمی حالم بد بود، آمدم استراحت کنم.

- من به معاون مدرسه خبر داده ام تو اینجا هستی که برایت غایب رد نکنند و بعد رفتم برایت آب آوردم. بلند شو به اتاق من برویم؛ کارت دارم...

- چشم خانم...

نگار مسئول خوشنویسی تابلوی مشاوره دبیرستان بود. خط خوب نگار در مدرسه معروف بود و او این کار را برای معلمان پرورشی هم انجام می داد. به اتاق مشاوره رسیدند. دیوارهای اتاق پر از شعارها و حرف های آموزنده ای بود که خود نگار با دست خط خودش نوشته بود.

- چی شده عزیزم؟ معلومه گریه کردی... اتفاقی تو خونه افتاده؟ یا تو راه مدرسه؟؟

- نه خانم... همه چی مرتبه. شما با من کاری داشتید؟!

- دخترم من برای همین اینجا هستم... که وقتی مشکلی برای یکی از شما پیش آمد در کنارتان باشم..

- نه... من نمی خوام کسی چیزی در مورد مشکلم بداند. من با مسئولین مدرسه رودربایستی دارم و شما هم خوب می دانید... پس من چیزی به شما نمی گویم که در پرونده ام بنویسید و فردا برایم دردسر درست شود!

- نگار جان من همه حرف های تو را ثبت می کنم، اما نه با اسم خودت، بلکه با یک کد عددی... و کسی متوجه نخواهد شد این کد متعلق به چه کسی است.

- آخر مشکل من ... میشه مشکلم رو بنویسم و بهتون بدم؟

- چرا که نه... بنویس...

نگار به نمازخانه برگشت و شروع به نوشتن کرد که خلاصه اش این بود:

وقتی که نوجوانی 14-13 ساله بودم، در یک بازی کودکانه از سر بیکاری اسمش به قرعه ام افتاد و بعدها خودش گفت که دوستم دارد

...

او امیر پسر دایی ام است...

اما او هر روز حرفش را عوض می کند و ساز قبلی اش را کتمان می کند!

...

حالا من نمی دانم کدام حرفش را باور کنم؟

***

وقتی خانم صادقی آن را خواند، با تعجب نگاهی به نگار انداخت و گفت: تو او را دوست داری؟

- من... راستش... ام... آره خب... یه ذره!

- با یه ذره که اینقدر گریه نمی کنن! تو انقدر روی این کاغذ نامه ات گریه کردی که مچاله شده!

دخترک سرش را به زیر انداخت و حرفی نزد.

- دختر خوبم، اولا باید بدونی تو سن و سالی نداری که ذهنت رو درگیر این مسایل کنی. اما با توجه به حرف های تو، دو حالت وجود داره، یا امیر تو رو دوست نداره، یا هم دوستت داره ولی یه مشکل بزرگ سر راه دوست داشتنش وجود داره.

- اما اولین بار خودش بهم گفت دوستم داره.

- پس به دنبال پیدا کردن مشکلی باش که باعث شده امیر درگیرش بشه و ازت فرار کنه!

زنگ تفریح زده شد. نگار برای بار چندم از خانم صادقی قول گرفت که در مورد مشکلش با کسی حرفی نزند و او برای بار چندم قول داد! هستی در حیاط مدرسه، تنها نشسته بود که نگار او را دید.

- تو کجا بودی نگار؟ دلم هزار راه رفت!

- نمازخانه بودم!

و بعد تمام ماجرا را برای هستی تعریف کرد.

- حالا می خوای چیکار کنی؟ می خوای از خودش بپرسی؟

- نمی دونم! ترجیح می دم فعلاً سکوت کنم! البته می تونم حدس بزنم مشکل چی باشه، ولی شک دارم...

- خب چیه؟ به منم بگو...

- یادته اون روز در مورد مامانم و حرفش بهت گفته بودم؟! یادته گفتم مامانم گفت جنازه تو رو هم روی دوش امیر نمی ذارم؟

- یعنی مامان تو حرفی بهش گفته؟

- باید بفهمم! شاید اینطور باشه! ولی من تا زمانی که خودش حرفی نزنه؛ سکوت می کنم.

این سکوت فقط تا روز جمعه دوام آورد! وقتی امیر، نگار را دید، با حالت خاصی به طرفش آمد و سر صحبت را باز کرد:

- نگار... میشه چند تا سوال ازت بپرسم؟

نگار حرفی نزد و ساکت ماند...

- مامان تو منو چقدر دوست داره؟

جرقه ای ذهن دخترک را مشتعل کرد. پس حدسش درست بود...

- خب مامان من عمه توست. همیشه میگه تو رو بیشتر از خواهر و برادر دیگه ات دوست داره.

- دیگه؟

- البته چند وقت پیش یه حرفی زد که ...

- چی؟

- گفت اگه موهات رنگ دندونات بشن هم تو رو به امیر نمی دم! گفت من جنازه تو رو هم...

- بسه نگار! این حرفا تکراری هستند...

- یعنی مامان من این حرفها رو به تو هم گفته؟

- نه... من این حرف ها رو از مامان خودم شنیدم... مامان منم گفته باید از بین من و نگار یکی رو انتخاب کنی!

- آخه چرا؟ مگه ما چیکار کردیم امیر؟

امیر با سکوتی سنگین، نگار را ترک کرد و به باغ رفت... حالا نگار و پرستو در خانه تنها مانده بودند. دخترک باز هم به پرستو پناه برد و ماجرا را برایش تعریف کرد. پرستو با تعجب به نگار نگاهی کرد و گفت: اما نگار، مامان امیر همیشه از تو تعریف می کنه! از زیبایی ات، سلیقه ات و متانتت... تعجب می کنم که این نظر رو داشته باشه!

- آره؟! خب البته مامان منم همیشه امیر رو بیشتر از بقیه دوست داشته! ولی نمی فهمم چرا اون حرفا رو بهم گفت!

- پس این دو نفر با خود شما مشکلی ندارند و باید مشکل دیگری در کار باشد...

- واللا چی بگم! من که حسابی گیج شدم!

- برات یه خبر خوب دارم!

- چی؟

- تو چند وقت دیگه صاحب یه پسردایی کوچولو میشی...

- وای پرستو دوستت دارم... مبارکا باشه...

***

چند هفته ای از آن روزها می گذشت. فقط دو هفته تا عید مانده بود. در یکی از جمعه ها بود که امیر به "ننه" خبر داد که برای ادامه زندگی، ترجیح می دهد در خانه او بماند و دیگر به خانه "حاجی بابا" نرود. تصمیم امیر باعث تعجب همه شده بود؛ ولی او هیچ حرفی در مورد دلیل تصمیمش به کسی نزد.

- امیر واسه چی اونجا نموندی؟ اونجا فقط ده دقیقه تا اداره تون راه داشت.

- همه چی به این نیست که نگار! من اونجا آرامش نداشتم!

- چرا؟ اگه دوست داری بهم بگو...

- نمی دونم چرا بهت میگم... همین دیشب رفته بودم حمام، صبح هم وقتی داشتم موهامو مرتب می کردم، حاجی بابا اومد اتاقم و بهم گفت: زیاد به خودت نرس! اونی که باید خوشش بیاد، خوشش اومده! و وقتی انگشتر نقره ای رو که مامانم از مشهد برام آورده بود رو برای اولین بار تو انگشتم دید، با لحن بدی گفت: اینو هم اونا برات خریدن؟!

- امیر؟؟ منظورش از اونا کی بوده؟

- یعنی تو متوجه نشدی نگار؟ منظورش شما بودید خب!! آش نخورده و دهن سوخته! ما دو تا هیچ علاقه ای به هم نداریم و این همه حرف پشت سرمونه، وای به روزی که...

نگار منتظر بقیه حرفهای امیر نموند و رفت... ولی صدای امیر دائم تو گوشش می پیچید... "ما دوتا هیچ علاقه ای به هم نداریم ... وای به روزی که..."

داشت به گزینه اول خانم صادقی فکر می کرد... اینکه امیر هیچ علاقه ای به او نداشت و همه چیز یک شوخی بوده... یک دست انداختن مسخره توسط امیر... امیر با احساس نگار بازی کرده بود و نگار این را فهمیده بود. تصمیم گرفته بود دیگر به امیر فکر نکند و هرگز اجازه ندهد کسی او را اینچنین راحت به بازی بگیرد.

 

 

پایان فصل اول

نظرات 2 + ارسال نظر
آن مرد چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 18:26 http://marpenp.blogfa.com/

بقیه اششششششششششششششششششش؟؟؟

الناز چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 20:05

سلام

چرا این مدلی نوشتی ؟

آه سهم ما این است ، سهم ما فقط یک پاراگراف است...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد