خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (8)

می گن که تو آسمون، هر کس ستاره داره

می گن که جشن عشقه، شبهای پرستاره

ببین ستاره ی من یه عمره چشم براته

مثل من عاشق تو، عاشق اون چشاته

یادت نره

              یادت نره

                            یادت نره دوستت دارم

یادت نره

              یادت نره

              یادت نره که من فقط تو رو دارم...

*** 

 

می گن که تو آسمون، هر کس ستاره داره

می گن که جشن عشقه، شبهای پرستاره

ببین ستاره ی من یه عمره چشم براته

مثل من عاشق تو، عاشق اون چشاته

یادت نره

              یادت نره

                            یادت نره دوستت دارم

یادت نره

              یادت نره

              یادت نره که من فقط تو رو دارم...

*** 

 

روزهای اسفند سپری شدند و عید از راه رسید. خانواده خان دایی به ارومیه آمده بودند، اما نگار باز هم زیر سایه سنگین نگاه های مادر امیر احساس له شدن می کرد. به قول امیر آش نخورده و دهان سوخته اینجا معنا می داد. رویا هم دیگر آن دختر سابق نبود. شاید مادر امیر، نگار را مقصر اصلی در نقل مکان امیر از منزل پدرش می دانست، احتمالاً تا بحال داستان های زیادی شنیده بود! حتی وقتی خان دایی با نگار شوخی می کرد و سر به سرش می گذاشت، یک بار مادر امیر وارد شد و خان دایی از نگار فاصله گرفت و این رفتار خان دایی خیلی برای نگار غریب بود.

- رویا؟! چرا از من فرار می کنی؟ از من دلخوری؟ کسی چیزی بهت گفته؟!

- ... نه... چیزی نیست...

- اما من احساس می کنم شماها همتون یه جوری شدین!

- نگار؟ میشه یه سوال ازت بپرسم؟ تو هنوز امیر رو دوست داری؟

- من از اول هم امیر رو دوست نداشتم دختر جان! خیالت راحت باشه!

- جدی؟

- بله جدی...

این حرفها، حرفهای دل نگار نبود... او امیر را دوست داشت، اما نمی خواست خودش را به او تحمیل کند و اینکه گفته بود دوستش ندارد عین حقیقت قلب نگار نبود. روزهای عید تمام شد و مادر امیر در روزهای آخر با نگار مهربان تر از روزهای اول بود. شاید رویا حرفهای نگار را به مادر انتقال داده بود...

اولین روز بعد از تعطیلات فرا رسیده بود و نگار راهی مدرسه شد. در راه مدرسه، تنها بود و چشمانش را بست. دعا می کرد: خدایا کمکم کن فکر امیر را از ذهنم دور کنم... خدایا کمک کن بتونم فقط روی درس هام متمرکز بشم... خدا کمکم کن... کمک کن که ما هرگز سر راه هم قرار نگیریم... کمک کن به تنهایی هام عادت کنم... اما همان روز بود که نزد خانم صادقی رفت و نتوانست با خودش کنار بیاید!!

- خانم صادقی؟ میشه یه چیزی بهتون بگم؟

- دخترکم چرا صدات می لرزه؟ بیا بشین ببینم چی می خوای بگی؟

- اجازه خانم... حدس اول شما درست بود. امیر هیچ علاقه ای به من نداشت. اما من شبانه روز دعا میکنم فراموشش کنم و نمی تونم... چیکار کنم؟ من نزدیک دو ماهه دارم سعی می کنم، ولی موفق نمی شم...

- من یه پیشنهاد برات دارم... حرف های دلت رو روی یک کاغذ سفید بنویس ولی بهش نده. اینطوری می تونی به آرامش برسی... البته شاید...

و نگار نوشت:

به نام یکتای بی همتا

سلام

این متن رو از صمیم قلب و روحم می نویسم...

دلم برای خودم می سوزه که نابترین عشق دنیا رو داشتم

دلم برای خودم می سوزه که لحظه ای در دوست داشتن تو خیانت نکردم

دلم برای خودم می سوزه که عهد بستم که هرگز از تو دل نکنم

دلم برای خودم می سوزه که دوست داشتن رو نچشیدم

دلم برای خودم می سوزه که دوستت دارم رو نشنیدم

دلم برای خودم می سوزه که بازیچه سرنوشت تو بودم

دلم برای خودم می سوزه که اراده ای برای عشق نداشتم

دلم برای خودم می سوزه که کورم

***

دلم برای تو می سوزه که هنوز معنای عشق رو نمی دونی

دلم برای تو می سوزه که هرگز ندونستی چقدر دوستت دارم

دلم برای تو می سوزه که نمی دانستی عهد من مقدسه

دلم برای تو می سوزه که بازیچه سرنوشت شده ای

دلم برای تو می سوزه که اراده ای در زندگیت نداشتی

دلم برای تو می سوزه که هم دلت کور شده، هم زبان و گوشهات

دلم برای تو می سوزه که دل نداری...

نگار نامه را به خانم صادقی نشان داد و او هم از نگار خواست نامه را به امانت نزد او بگذارد. دخترک هم که به مشاور مدرسه اش اعتماد کامل داشت، این کار را کرد.

هستی و نگار، مثل همیشه همراه همیشگی راه مدرسه بودند و هر دو خوشحال و سرمست از دیدار مجدد، با هم به خانه برگشتند.

کسی در خانه نبود، مادر برای نگار یادداشت گذاشته بود: "تو ناهارت رو بخور، من باید در جلسه اولیا و مربیان مدرسه علی شرکت می کردم و بابا هم منو برده... ما ناهار خوردیم"

نگار حوصله خوردن ناهار را نداشت و مستقیم به اتاقش رفت تا بخوابد. صدای رعد و برق اجازه خواب را از چشمان خسته نگار گرفته بود. صدای زنگ به گوش رسید، نگار تصمیم داشت در را باز نکند، اما قدمهایش او را به سمت گوشی آیفون کشاند: بله؟

- باز کن نگار... منم امیر... زود باش خیس آب شدم...

نگار شوکه شده بود: خدایا من همین امروز ازت خواستم ما رو از مسیر هم دور کنی...

دکمه آیفون را نزد و به حیاط رفت. فاصله خانه تا در حیاط بقدری بود که نگار هم خیس شود. وقتی در را باز کرد، امیر را دید که سر تا پا خیس است و معترض که چرا آیفون را نزدی. او بدون اجازه وارد خانه شد و می خواست به داخل برود که نگار گفت: کجا... کسی خونه نیست... امرتون!

- نگار؟ من پسردایی تو هستم. نمی خوای منو تو خونه عمه ام راه بدی؟

- امرتون؟

- حق داری عصبانی باشی، اما من تو این بارون نیومدم که بدون بیان حرفهام برگردم. من از اداره یک راست اومدم اینجا که حرفامو بهت بگم...

- بفرما... گوش میدم

- میشه بریم داخل خونه؟ من سردمه

- منم سردمه، ولی گفتم که... کسی خونه نیست.

- پس بیا برو یه چتر برام بیار...

- مگه گفتن حرفات چقدر طول می کشه؟

- دختره سمج... فکر نمی کردم اینطوری باشی نگار... باشه می گم. ببین عزیزم...

- من عزیز تو نیستم... ادامه بده

امیر با خنده گفت: خوشم میاد این دیسیپلین رو از بابات داری!

و ادامه داد:

- نگار.. می خوام بهم اعتماد کنی. تو این مدت؛ یعنی از اولین روزی که بهت ابراز علاقه کردم تا امروز، حتی لحظه ای از ذهنم خارج نشدی. من قبل از تو عشق دیگری رو تجربه نکرده بود. اما یه چیزایی هست که تو نمی دونی. دوست ندارم اونطور با تنفر بهم نگاه کنی... من گناهی تو این اتفاقات ندارم... اونها هستند که...

- برو بیرون امیر...

- نگار داری منو بیرون می کنی؟ بهم اعتماد نداری؟

- گفتم... برو... بیرون... از خونه من برو بیرون... من اسباب بازی تو نیستم که یک روز بهم بگی دوستم داری و روز دیگه مثل یک اسباب بازی کهنه منو بیرون بندازی... برو امیر...

امیر واقعا از این برخورد نگار عصبانی و مستاصل بود. با تحکم گفت:

- این حرف آخرته؟

و نگار به سمت در رفت و آن را باز کرد:

- ... راه خروج از این طرفه...

دخترک می دانست که آنچه گفته حرف دلش نبود و چون کسی در منزل نبود، راحت به اتاقش رفت و همزمان با آسمان که صدایش گوش فلک را کر کرده بود، او هم گریست... از ته دل و با تمام وجود گریه کرد و از خودش دلخور بود که چرا عشقش را از خود رانده بود. اما در آخر و قبل از اینکه خواب به چشمانش هجوم بیاورد، به این نتیجه رسید که "مرگ یک بار، شیون هم یک بار" 

 

 

توجه : دو قسمت آپ شده است یعنی قسمت 7 و 8

نظرات 12 + ارسال نظر
فهیمه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 18:06 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

ایا ایندفعه دیگه اول اینا؟!!

آره دیگه ایندفعه اول ایناااااااااااااااا

فهیمه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 18:07 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

برم بخونم و بیام.....

ولی قبلش :

ایشالا که سال دیگه روز دانشجو رو بهت تبریک بگیم ندا جون

ایشالااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

فهیمه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 18:07 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

راستی سلام

به به علیک سلام

فهیمه سه‌شنبه 16 آذر 1389 ساعت 18:22 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

آخــــــــــــــــــــــــه.... بیچاره نگار!!!







منم دلم بارون خواست

مرسی ندا جون.....

میگم چه قدر خوب شد که دو تا قسمت رو با هم گذاشتی ها....

س.م.ع چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 10:34 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام آبجی...

زیبا بود....خیلی....منتظر ادامه ی داستان هستیم..


ایام محرم رو هم تسلیت میگم بهت...

سلام اخوی

مرسی که خوشتون اومده
منم تسلیت عرض می کنم

ترانه های ماندگار چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 16:05


چقدر رمانتیک بود ندایی
دختر تو نویسنده ای.

کوری زانیاری چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 17:40 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام ممنونم که سر زدید . معنی فارسیش اینه . خواب و باد باهم مشاجره شون میشه . باد میگه من ازتونیرومندترم . خواب میگه من از تو نیرومند ترم .در این میان برای اینکه مشخص بشه کدامشون نیرمندترند باهم شرط بندی میکنند . عروسکی به دست کودکی میدن . باد تلش میکنه باهر ترفندی شده اون و از بچه بگیره اما قادر به این کار نشد . بعد نوبت خواب که رسید خواب به تمام وجود کودک نفوذمیکنه وکودک خوابش میگرد و عروسک ناخوداگاه ازدستش می افته و نیرومندی خواب مشخص شد

الناز چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 20:19

سلام

طفلک نگار...

اما به نظرم هرکسی این شکلی و بدون شناخت و و فقط در روابط محدود شده فامیلی یه نفرو بشناسه نباید به خودش اجازه بده عاشقش بشه عشق باید باشناخت کامل به وجو بیاد نه این طوری و دورادور

ندا جون داستانو خلاصه نکن

جزییاتو کم کن

الناز چهارشنبه 17 آذر 1389 ساعت 20:20

راستی ندا مامانم اومده خوشحالم در حد تیم ملی

حسین(ایران۴۷) جمعه 19 آذر 1389 ساعت 14:41 http://hosseinfaraji87.blogfa.com/

دارم میرم سربازی
حلالم کن...
خدا حافظ.....

الناز یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 02:42

اااااااااااااااا هنوز کامنتارو تایید نکردی؟
اون وقت به من میگه نیستی

فهیمه یکشنبه 21 آذر 1389 ساعت 23:28 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلام جناب نویسنده ی جوان

خوبی؟

میبینم که بالاخره یه بار اول شدم و ضایع نشدم!

بیا اون طرفا که آپیدم.....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد