خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (۲)

چهارده ساله بود. دختری با یک سر و هزار سودا... درسخوان ترین و تیزهوش ترین دختر مدرسه و منطقه آموزشی اش بود و در تمام مسابقات علمی و فرهنگی و هنری مدرسه و منطقه مقام درخوری کسب می کرد و حالا در راه خانه به مدرسه به این فکر می کرد که برف باریده و کفش هایش سوراخ است و حس بد تجمع آب در داخل کفشش را نمی توانست از یاد ببرد.

به یاد روزهایی می افتاد که مستاجر آن پیرزن خبیث نبودند و خانه شان سوسک، موش و گاهی هم عقرب نداشت!! نگار به همراه خانواده اش که تا همین سه سال پیش در ناز و نعمت نسبی زندگی می کردند، در یک خانه کوچک اجاره ای زندگی می کرد و پدرش، با زحمت خرج خانه و اجاره منزل را تامین می کرد.

یاد روزهایی افتاد که شغل پدر را از او گرفتند. هنوز هم پرونده اش باز بود ولی پدر هرگز به دنبال موضوع پرونده نبود. پدر مطمئن بود بی گناه است و آنهایی که سر گردنه اموال مهمی را که مسئولیتش بر عهده او بود را دزدیده، و راننده بینوا را کشتند و او را بعد از کتک مفصلی؛ به گمان اینکه مرده است در همان گردنه رها کرده بودند؛ از بقایای یک حزب منحل شده بودند، اما چون معتقد بود همکارانش صداقت او را زیر سوال برده بودند و مدتها به همان اتهام او را زندانی کرده بودند، ترجیح داد تمام اموالش را بفروشد و خسارت سازمان را بدهد و حالا فقط یک زمین خالی داشت که آن را هم با بقایای فروش اموالش خریده بود.

نگار باز هم سردش شد و انگشتانش را در درون کفشش جمع کرد و به هم فشرد. به این فکر می کرد که او چرا هیچ لباس گرمی به تن ندارد و به یاد این حرفش نزد همکلاسی هایش افتاد که: "من هیچوقت سردم نمی شود و نمی دانم شما چرا اینقدر لباس گرم می پوشید!"

به مدرسه رسید. مدرسه ای که برای او خاطرات تلخ و شیرین زیادی داشت. در اولین روزهای مهر همین سال بود که یکی از همکلاسی هایش بعد از پاسخ داوطلبانه به سوال معلم ریاضی، وقتی داشت می نشست در همان حالت دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت و شوک بزرگی به نگار و همه دوستانش وارد شد.

به مرضیه رسید که چه عاشقانه دوستش داشت. مرضیه تنها دوست واقعی نگار بود. دوستی که نگار را به خاطر خودش دوست داشت نه به خاطر درسخوان و معروف بودنش در بین اولیای مدرسه! آنها سومین سال دوران راهنمایی را با هم می گذراندند. مرضیه در اولین روزهای دوران راهنمایی، مدادرنگی های 24 رنگش را با نگار تقسیم کرد؛ چون نگار برای کلاس هنر، مدادرنگی نداشت و داشتن مدادرنگی از سوی معلم هنر الزامی بود.

مرضیه یکی از ثروتمندترین دختران مدرسه بود. همیشه کمک دست نگار بود و مراقبت -که آسیبی از سوی آن دوست نمایانی که دور نگار حلقه میزدند اما در حقیقت چشم دیدن او را نداشتند- به وی نرسد.

- عجب روز کسالت آوری شده مرضیه!

- آره نگار؛ بیا یه کار جالب که تازه یاد گرفتم انجام بدیم!!

- چه کاری؟

- من یه بازی یاد گرفتم. بیا اونو انجام بدیم.

- اما ممکنه معلم ورزش ببینه!

کلاس ورزش به خاطر برف تعطیل شده بود و معلم ورزش به آنها گفته بود که خیلی آرام درس زنگ بعد را مطالعه کنند! نگار دلش برای بسکتبال لک زده بود و بی صبرانه منتظر بود که هوای بارانی و برفی تمام شود و او به ورزش مورد علاقه اش بپردازد.

صدای مرضیه او را به خود آورد:

- بازی من هیچ سر و صدایی نداره نگار. روی کاغذه!

و روی کاغذ یک مستطیل کشید و از نگار خواست اسم 4 تا پسر را که می شناسد بگوید.

نگار در عالم خودش بجز اسم بابا و برادرش، اسم یکی از پسرعموهایش و پسردایی اش را به مرضیه گفت.

و بعد چند تا شغل و چند تا ماشین و چند تا سن!!!!!

- حالا اینها به چه دردی می خورند؟

- من از یک گوشه شروع می کنم. وقتی به 14 رسیدیم یکی را خط میزنم. هر چی در آخر موند آینده تو خواهد شد.

این یک بازی کودکانه بود؛ اما گویا مرضیه آن را خیلی جدی گرفته بود! چون مرتب می پرسید: مطمئنی درست است؟؟ و بعد شروع به شمارش کرد. تا 14 می شمرد و یک اسم یا... را خط میزد.

تمام شد!

اسم: امیر

سن: 19

شغل: دانشجو

ماشین: پراید

نگار از تعجب دهانش باز مانده بود! جالب است که سه تای اولی مشخصات پسردایی نگار بود که در اصفهان به همراه خانواده اش زندگی می کرد. پدر امیر (دایی نگار) خلبان هوانیروز اصفهان بود و به تازگی برای خرید پراید ثبت نام کرده بود!! امیر در دانشگاه آزاد خوراسگان ترم دوم حسابداری را می گذراند.

اصلا به فکر نگار هم خطور نمی کرد که چطور این بازی سرنوشت او را تغییر خواهد داد...

و با ضربه ای که مرضیه به پهلویش زده بود به خودش آمد:

- نگار خوبی؟ چت شد؟ این یه بازی هستش! نگار.....

- آره بازی بود...

***

زمستان داشت جای خود را به بهار می داد. اسفند زیبایی در شهر خیمه کرده بود. نگار بعد از امیر بزرگترین نوه طایفه مادری اش به شمار می رفت. اما چون امیر و محمد و رویا سالی دو بار به ارومیه می آمدند، نگار سوگلی فامیل مادری و به نوعی سوگلی بابابزرگ بود.

بابابزرگ را همه دوست داشتند و نگار به او "آقابابا" می گفت. آقابابا به همراه "ننه"، "دایی" و "خاله" کوچک نگار در روستا زندگی می کرد. چند بار به پدر و مادر نگار پیشنهاد داده بود که کمک مالی او را قبول کنند و در زمین خودشان شروع به ساختن خانه کنند؛ اما مناعت طبع پدر نگار مانع پذیرفتن این کمک شده بود. البته بابا کمک پدر خودش را نیز نپذیرفته بود.

یکی از همان روزهای آخر اسفند که جمعه هم بود، نگار و مادرش برای کمک به "ننه" برای خانه تکانی به روستایشان رفته بودند، آقابابا گفت: عید امسال صادق و خانواده اش به ارومیه می آیند. نگار با شیطنتی کودکانه خندید و گفت: خیلی خبر خوبی دادی آقابابا. من خیلی دلم برای خان دایی تنگ شده است...

ادامه دارد... 

 

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است)

نظرات 16 + ارسال نظر
حسین(ایران۴۷) چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 14:08 http://hosseinfaraji87.blogfa.com/

بله دیگه!
اینجانب یواش یواش باید بریم خدمت زیر پرچم
البته خداییش سخته
حیف این کرور کرو مو نیست که باید بره توی سطل زباله سلمانی؟؟؟!!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
راستی!
خیلی خوبه که داستان نویسی می کنی...

الناز چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 15:24

سلام بانوی نویسنده

قسمت دومش خیلی جذاب تر ازقسمت اولش بود
ندا یه سوال چقدرش برگرفته از زندگی خودته؟
اگه خاطرات دوران کودکی نگار برگرفته از تخیل خودته که باید بهت آفرین بگم چون تخیل قوی داری .تصوی رپردازیات هم خیلی خوبند طوری با جزییات بعضی چیزها رو توصیف کردی که کاملا" واسه خواننده قابل تصوره . کلا" لذت بردم

س.م.ع چهارشنبه 19 آبان 1389 ساعت 18:28 http://adnanurmia.blogfa.com

و علیکم آبجی ....

بیا و نظر بده

نظر کارشناسیا نه آبکی...

فهیمه پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 00:11 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلام ندا جون خودم....

خوبی؟؟؟؟

ببخشید دیر سر زدم ها..... آخه دانشگاه و این حرفا....

ولی خیلی قشنگ بودش...... خیلی حال کردم.....

یه اسپند هم برا خودت دود کن که خیلی خوب می نویسی....

بهزاد پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 08:22


عروسک جاندار به بازار آمد.

شرکت bio-genica در استرالیا عروسکهای جاندار موسوم به Genpets را به کمک علم مهندسی ژنتیک به این
ترتیب که ترکیبی از ژن های خرگوش شامپانزه و خوک با استفاده از القای خواب زمستانی در جعبه نگهداری میشود و این جعبه ضربان قلب و میزان تازگی آن را نشان میدهد در سراسر کره خاکی عرضه خواهد کرد.

دانشمندان علم ژنتیک با بی رحمی تمام موجودی ساخته اند که کاملا درد را احساس میکند ولی نمیتواند جیغ بکشد.

شرکت جن پتس اقدام به تولید انبوه حیوانات ژنتیکی کرده است که نمونه آنها در طبیعت وجود ندارد. این موجود زنده در حالت خواب زمستانی در بسته بندی های مخصوس در فروشگاه های این شرکت عرضه می شود.

عمر این حیوان یک تا سه سال است و پس از خروج از بسته بندی و برخواستن از خواب زمستانی به سرعت با انسان و کودکان انس میگیرد.


www.genpets.com



س.م.ع پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 09:35 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام
خوندم داستان رو.
جالب بود..حالا ببینیم آخرسر این نگار نگون بخت کارش به کوووووجا میکشد....

دختر جماعت ساده هستن همشون... ولی پسر جماعت ازونام ساده تر....


.
.
.
.
.
.
.
.
.
وجدانی چقد بدو بیرا گفتی بهم؟....

۱نفر گفته: (اسمش یادم نیست متاسفانه)
زن ها عاشق چیزهای ساده اند...چه چیزی ساده تر از مردها...

کوری زانیاری پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 16:58 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام ممنونم نظرت لطف شماست ولی هرگز به سلیقه شما نمی رسم خیالت راحت

پیمان غنی زاده پنج‌شنبه 20 آبان 1389 ساعت 17:20 http://www.ghanizadeh.blogfa.com

تبریک می گم.

خیلی ممنون

فهیمه شنبه 22 آبان 1389 ساعت 01:10 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلام آبجی ندا....

همین جوری اومدم یه بوسی بکنم و یه دعای خیری که ایشالا موفق باشی

بوســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

سلام آبجی فهیمه گلم
قربونت برم آبجی کوچولوی خودم

س.م.ع شنبه 22 آبان 1389 ساعت 01:41 http://adnanurmia.blogfa.com

سلامممممممممممممممم

دلمان تنگید برایتان....پس کوجایییییییییییییییییییییییی؟!

سلااااااااااااااااااام
منم دلم واسه این دنیای مجازی تنگیده

چه کنم که...

esi62 شنبه 22 آبان 1389 ساعت 08:08

سیلام
من که دعوتت میکنم حالا دوست داری بیا دوست نداری هم بیا

الناز شنبه 22 آبان 1389 ساعت 18:11

سن پترزبورگ از پوپک هم باحال تره من که خیلی باهاش خندیدم ببینش

چشم قربان بذار بیاد شبکه خاگی بگم علی بخره بیاره ببینم
دیدی چه فرهنگ سازی کردم واسه سینما

فهیمه یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 00:35 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

آپم....

سید یاسین موسوی یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 10:28 http://yasinmosavi.iranblog.com

سلام ...قربون هر چی اصفهانیه با مرامه .... سلام کچل خانوم ..اگر احیانا؛ وقت کردین و حوصله داشتی یه سری هم به وبلاگ بنده بزن... زودی باش آخه کچلها رو دارن میگیرن...گفتم تا بازداشت نشدی یه سری هم به ما زده باشی

سلام
ای متعصب
میایم خب

مریم یکشنبه 23 آبان 1389 ساعت 21:38 http://taraneyemandegar.blogfa.com/

مترسگ گفت: ای گندم تو گواه باش که مرا برای ترساندن آفریدند ولی من عاشق پرنده ای بودم که از ترس من از گرسنگی مرد.

سلام وبلاگ یاسین کدومه؟

سلام
بگرد هر کی کچل بود یاسین اونه

سپهری دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 00:06 http://qarapapaq2.blogfa.com

سلام و عرض ادب

چند وقته پیداتون نیست؟ من که گرفتار بودم . منتظز حضورتان هستم.

سلام
ببخشید این روزها گرفتار می باشیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد