خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (۱)

I can't give you more

I'll never find, what I'm searching for

Oh, I khnow, that I will die for you

Can't you see my deep emotions

I ears may go, but I'm lonely too

روشنی چشم تو

(قسمت اول)

نویسنده: ندا عبدی

صبح بود، ولی هنوز سپیده کامل نزده بود. در گوشه ای از یک شهر کوچک در شمال کشور، زندگی رنگ حرکت می گرفت و در یک خانه در همین شهر، صدای زنگ سکوت حاکم بر اتاق را بر هم زد.

"نگار" خواب آلود و با چشمانی نیمه باز از جا بلند شد. ساعت را آرام کرد و پنجره اتاق را گشود. آسمان صاف بود ولی هنوز آبی آبی نبود. بوی دریا می آمد. از آپارتمان نگار دریا دیده نمی شد و همه اش شهر بود و شهر... نگار خیلی سعی کرده بود که هوای کوهستانی آذربایجان را فراموش کرده و به هوای شرجی ساری عادت کند و چقدر عاشق اردیبهشت ساری بود.

صبحانه مختصری حاضر کرد و خورد، بعد لباس پوشید و بطرف دانشگاه حرکت کرد. او استادیار دانشگاه بود. همچنین دانشجوی دکترا بود و در تهران ادامه تحصیل می داد.

در راه، مدام دردی را در سینه حس می کرد. ماشین را گوشه ای پارک کرد و شروع به زمزمه کرد. هر وقت احساس خطر می کرد، یا اینکه نگرانی در دلش پدید می آمد، فوراً آیت الکرسی بر دلش جاری می شد. او نگران بود، ولی خودش هم نمی دانست چرا!

در محیط کار هم مدام به ساعت نگاه می کرد. بالاخره ساعت 2 شد. با عجله به طرف ماشین دوید و به سرعت خود را به خانه رساند. خانه امن و امان بود. بطرف تلفن رفت. تصمیم داشت با پدر و مادرش تماس بگیرد، ولی ترجیح داد قبل از آن به پیغام های تلفنی اش گوش بدهد.

- خانم هادیان سلام، راستش خجالت کشیدم رو در رو این مطلب را بگویم. شماره منزل شما را هم به زحمت زیادی پیدا کردم. من فرجی هستم یکی از همکارانتان در قسمت امور مالی. یکی از دانشجویان شبانه به نام ترنم خاکی نژاد وضع مالی اش خوب نیست. تو امتحانات میان ترم هواشو داشته باشید لطفاً! ببخشید همراهتون خاموش بود مجبور شدم با منزل تماس بگیرم. خدانگهدار..

بوق.. بوق..

- سلام نگار، می دونستم خونه نیستی، همراهتم خاموش بود. تا پیام منو شنیدی باهام تماس بگیر. راستشو بخوای... منتظر تماست هستم...

بوق.. بوق..

پس نگرانی نگار بی مورد نبود. این صدای دایی سعید بود. بلافاصله با مامان تماس گرفت؛ ولی جوابی نگرفت. با بابا... خدایا چرا کسی جواب تلفنش را نمی دهد؟ دلهره بر نگار مستولی شده بود. با دایی سعید تماس گرفت. در آخرین بوق و وقتی نگار داشت از او هم ناامید میشد، صدایی از آنسوی خط گفت: سلام نگار جان!

- سلام دایی، چی شده دایی؟ شماها کجایین؟ چراکسی جواب نمی ده؟

- نترس دخترم، همه خوبن... فقط...

- بگو دایی

- امیر و ترانه صبح موقع رفتن به سر کار تصادف کردن. اوضاع ترانه وخیمه....

نگار حرف دایی را قطع کرد و گفت:

- برام مهم نیست دایی. به مامان و بابا سلام برسون... خداحافظ

- نه نگار... قطع نکن دایی، ترانه تو رو می خواد!

- خداحافظ دایی...

نگار گوشی را گذاشت. با تمام توانش شروع به گریه کرد. هق هق گریه اش خانه را پر کرده بود. تلفن دوباره زنگ زد و روی پیغام گیر رفت. صدای دایی سعید بود.

- نگار؟! عزیزم گوش کن... چرا غیرمنطقی رفتار می کنی؟

با همان صدای بغض آلود این بار نگار بود که گفت: دایی جان تو خودت می دونی و در جریان بودی اونا چه بلایی سرم آوردن. انتظار داری بیام بگم واسه چی اومدم؟ من اینجا هستم که از اون شهر لعنتی دور باشم و خبری از کسی نداشته باشم. اون وقت شما... و باز صدای گریه و هق هق های نگار بود که در خانه پیچید...

- ببین حال امیر خوبه، فقط دست راستش شکسته، ولی ترانه اصلا حال خوشی نداره، تو بخش مراقبت های ویژه است. مدام اسم تو رو می بره نگار... تو باید بیای، به وجدانت مراجعه کن دختر... تو که کینه ای نبودی عزیزم!

- میام ولی به شرطی که حتی به طور اتفاقی هم امیر رو نبینم!

- باشه تو بیا بقیه اش با من...

نگار با چشمانی سرخ از گریه و دلی سرشار از غصه به طرف دانشگاه به راه افتاد. یک مرخصی سه روزه گرفت و به طرف زادگاه خودش، شهری که هفت سال از آخرین باری که آنجا را دیده بود، می گذشت؛ راهی شد...

بعدازظهر عجیبی بود. باران شدیدی می بارید. حتی آسمان با دل نگار یکی شده بود. جاده ها زیاد هم شلوغ نبود و نگار با سرعت به حرکتش ادامه می داد. خودش ترجیح داد با ماشین شخصی اش برود و در راه فکر کند...

به یاد علی افتاد که الان باید به خانه رسیده باشد و نگار حتی یک یادداشت کوچک هم برایش نگذاشته بود! علی برادر نگار بود و بازیکن مطرح یکی از باشگاه های فوتبال لیگ برتر شمال بود و با نگار زندگی می کرد. با خانه تماس گرفت.

- سلام علی جان!

- سلام. معلومه تو کجایی؟ اون همراهو واسه چی خریدی؟ چرا هر موقع خودت لازمش داری روشنش می کنی؟...

- ببخشید خب.

- نگار پیغام دایی رو شنیدم روی پیغام گیر. موضوع چیه؟ تو کجایی؟

- دارم می رم ارومیه علی، نتونستم منتظر اومدن تو بمونم. دایی گفت امیر و ترانه تصادف شدیدی داشتند که ترانه حالش خیلی بده و مدام اسم منو می بره. برخلاف میلم راضی شدم برم.

- باز هم شروع شد نگار؟ واقعا که! فکر می کردم تو این چند سال همه چی عوض شده! تو هرگز عوض نمی شی...

- حق با توست. من هرگز عوض نمی شم!! تو یخچال غذا هست. سه روز بد بگذرون. به حاج خانوم هم سر بزن حتما و جریانو بهش بگو. خداحافظ.

- باشه... به مامان و بابا سلام برسون. خداحافظ..

نگار در ارومیه به دنیا آمده بود، کودکی کرده بود و به نوجوانی رسیده بود! و در جوانی وقتی فقط 23 سال داشت از آن شهر و آدمهای مهربانش و گاه نامهربانش دل کنده و راهی غربت شده بود...

ادامه دارد...

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است)

نظرات 9 + ارسال نظر
س.م.ع دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 11:32 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام علیکم ورحمت ا.... برکاته ...

خوبی خوشی؟

چرا اینترنت نداری؟

راستی اومدم سلامی بدمو برم...
سرم شلوغه ناجور...
بوقتش میامو مرتب میخونم مطلبتو...

موفق باشی آبجی...

اینقد نخون...!!!
کچل شدی...

سلام برادر

ببین سلامتون هم برادرانه شده ها

کچل بودم!

ریحانه دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 11:56

یکی در آرزوی دیدن توست
یکی در حسرت بوسیدن توست

ولی من ساده و بی ادعایم
تمام هستیم خندیدن توست..

سلام/ ندا جان ببخش خوب/ من جدی نگرفتمت تقصیر منه/ حلالم کن

سلام

ببخشم؟ ببخشم؟

الناز دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 16:05

سلام گلم

روان نوشته بودی اما یه اشکالی که داشت داستانت قابل پیش بینی بود یعنی از اولش می شد بقیه اش رو حدس زد

برای من که کاملا" قابل درک بود

میگم حالا بعضیا نیان اینو بخونن؟؟!

سلام گلم
جدا اگه قابل پیش بینینه حدس بزن


مسابقه است
کیا یعنی؟ بعضیا کیان؟

کوری زانیاری دوشنبه 17 آبان 1389 ساعت 20:53 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام به ندای خوبم .روشنی چشم تو مطلب جالبی بود.به ما سر بزن وشادمان کن

سلام
چشم سر میزنم

س.م.ع سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 09:05 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام

آپ...

تهمت...

س.م.ع سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 11:02 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام...

آبجی 1 کتاب پیدا کردم که گفته بودی.
نمیدونم بدرد بخوره یا نه.

کم پیدا شدی...

سلام
خیلی کتاب خوبیه
ممنون

الناز سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 16:05

می بینم که واقعا درس خون شدی و دیگه دیر به دیر میای و کامنتا رو دیر به دیر تایید می کنی

انشاالله که قبول میشی

فهیمه سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 20:38 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

آیا اول؟

آیا خودت ببین

فهیمه سه‌شنبه 18 آبان 1389 ساعت 20:43 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

خیـــــــــــــــــــلیییییییییییی قشنگ بود

ندا جون زود باش بقیه اش رو بذار.....بدوووووووووو

خیلی حال کردم باهاش.......

کلا خوب می نویسی.... اون موضوع مرداان خیابانی خطرناک ترند یا زنان خیابانی ات هم خیلی جالب بود......

قلم شیوا و نثر روانی داری عزیــــــــزم

بوســـــــــــــــــ

مرسی خیلی مرسیــــــــــــــــ

به روش خودت نوشتم مرسی رو
چشم بدو بقیه اش رو هم بخون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد