خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (۳)

سفره هفت سین به سلیقه نگار چیده شده بود. نگار عاشق رنگ "آبی" بود و با پس انداز کردن پول توجیبی هایش لوازم هفت سین را خریده بود. چهار نفر سر یک سفره کوچک و ساده جمع بودند و دست های هم را گرفته و دعا می کردند.

هر سال تحویل، همه اقوام دور سفره هفت سین "آقابابا" جمع می شدند و سال را تحویل می کردند اما پدر نگار به جمع چهار نفره شان مقید بود و دوست نداشت این لحظه ها را در هیچ جای دیگری طی کنند!

آن سال هم مثل همه سالهای گذشته که نگار به یاد می آورد، همه به سرعت بعد از تحویل سال سوار ماشین پدر شده و راهی خانه بزرگترها شدند. اول به خانه بابابزرگ رفتند و بعد از صرف ناهار در منزل آنها، نوبت به خانه آقابابا رسیده بود. نگار بی صبرانه منتظر دیدن خان دایی بود، مردی که نگار با تمام وجود دوستش داشت و در ایام سال برایش نامه می فرستاد و جواب می گرفت! نگار عاشق خان دایی بود و از اینکه بین دو دایی اش گرفتار شوخی هایشان شود، لذت می برد!

پدر نگار دیسیپلین خاصی داشت. نگار آخرین باری را که پدر او را بوسیده باشد، به یاد نمی آورد! بالاخره به منزل آقابابا رسیدند. نگار زودتر از بقیه از ماشین پیاده شد و به دو از حیاط خانه گذشت؛ اما در ورودی را که باز کرد، با یک چیزی برخورد کرد!!

وقتی به خود آمد، امیر را دید که با تعجب به صورت برافروخته نگار نگاه می کرد. امیر با شرم سر به زیر انداخت و وقتی نگار به خود آمد چند قدم عقب رفت و بعد از کمی مکث، سرش را به زیر انداخت و سلام داد، امیر جوابش را داد و با گفتن "انگار خیلی عجله داری!" کنار ایستاد تا نگار رد شود! نگار آرام از کنار او رد شد و وقتی چند قدم دور شد، سرعتش را باز هم زیاد کرد؛ پله ها را دوتا یکی رد کرد تا به خان دایی برسد!

وقتی در اتاق را باز کرد، سلام داد و دور تا دور اتاق میهمان را که پر بود، به سرعت با نگاهش پیمود و به خان دایی رسید. خود را در آغوش او رها کرد و او را بوسید. چند ثانیه گذشت تا نگار متوجه بهت و حیرت اطرافیانش از این همه ذوق شود! همه ساکت بودند و نگار را نگاه می کردند و نگار شرمسار از این همه تعجیل، سر به زیر انداخت و ساکت شد! با ورود پدر و مادر و علی به اتاق بود که فضا به نفع نگار تغییر کرد و او هم به بقیه سلام داد و عید را تبریک گفت.

نگار تمام ماجرای آن روز را در دفتر خاطراتش یادداشت کرد. برخوردش با امیر را نمی توانست از ذهنش محو کند. گیج آن برخورد بود و به "بازی" آن روزش با مرضیه می اندیشید. آیا به راستی آن یک بازی بود؟

دفتر خاطرات نگار یک دفتر "آبی" بود. در اولین صفحه زیر جمله "به نام یکتای بی همتا" نوشته شده بود:

"یادداشت هایی برای نگار گمشده"

***

سیزده بدر رسید و روز بعد از آن وقت رفتن خان دایی و خانواده اش بود...

نگار سیزده بدر را دوست داشت و نداشت! دوست داشت چون با بچه های فامیل دور هم بودند و روز خاطره انگیزی را می گذراندند و عصر آن روز را دوست نداشت چون موسم رفتن خان دایی عزیزش و خانواده اش بود.

طبق معمول هر سال افراد خانواده تفرجگاهی در جاده ارومیه به اشنویه را برای سپری کردن سیزده بدر انتخاب کردند و باز طبق معمول هر سال "آقابابا" نیامد.

نگار حرف و عقیده آقابابا در مورد 13 بدر را در دفتر خاطراتش یادداشت کرده بود:

- همه روزهای خدا خوب است، روز نحس نداریم، اگر یکی از روزهای خدا را نحس بدانیم یعنی به یکی از نعمت های خدا کفر گفته ایم!

بالاخره رسیدند. آقایان ماشین ها را دور هم حلقه کردند و خانمها بساط چای و کباب را روبراه می کردند. مردها مشغول والیبال بودند و دخترها و پسرها، مشغول بازی "وسطی" شدند.

کمی بعد، نگار خسته از جست و خیزهای کودکانه و در حالی که احساس می کرد نگاه امیر روی او سنگینی می کند، روی یکی از صخره ها نشست و مشغول نوشتن دفتر خاطراتش شد...

*

- این دفتر خاطرات توست نگار؟!

نگار سرش را با سرعت بالا آورد و امیر را دید که کنارش نشسته است.

- آنچنان با حرارت و تمرکز می نوشتی که متوجه حضور من نشدی؟! میشه منم بخونمش؟

و نگار دفترش را که حتی به مادرش هم نداده بود، کمی به سمت امیر کج کرد:

نگار گمشده من سلام...

امروز سیزده بدر است. امروز هم مثل روال سال قبل گذشت...

.

.

اما نگاه های سنگین امیر را روی خودم احساس می کردم. شاید هنوز هم تحت تاثیر آن "بازی کودکانه هستم...

...

امیر تا همان جا را خواند و بلافاصله پرسید:

- نگاه من نسبت به تو سنگین بود نگار؟! من...

ولی به حرفش ادامه نداد و گفت: کدام بازی؟!

- هییی...چی... یک بازی بچه گانه بود. بیخیالش شو پسر دایی...

- عین همین دفتری که توش منو امیر خطاب کردی، از این به بعد منو امیر صدا کن.

- اما...

- من ازت می خوام نگار جان!

و صدای امیر در درون نگار انعکاس یافت... نگار جان... نگار جان...

و صدای دایی سعید آنها را به خود خواند: امیر تو را فرستادیم که نگار را بیاوری یا خودت هم همانجا بمانی؟ بدوید امروز باید تا می تونیم خوش بگذرونیم ...

و هر دو به سمت دایی سعید دویدند. نگار با وسواس خاصی دفترش را قفل کرد و داخل کیفش گذاشت و به بازی پیوست.

عصر همان روز، نگار از خانواده خان دایی خداحافظی کرد و موقع وداع با خان دایی، گرمای اشکهایش را حس کرد.

14 فروردین، نگار صبح زود علیرغم خستگی شدید و ممانعت مادرش که از او می خواست یک روز دیرتر به مدرسه برود، راهی مدرسه شد، چون با مرضیه قرار گذاشته بودند که 14 فروردین حتماً در مدرسه باشند و البته خانواده نگار هم برای بدرقه خانواده خان دایی راهی فرودگاه شدند.

- مرضیه... من... من... امیر... من...

- نگار تو خوبی؟!

- من فکر می کنم واقعاً به امیر علاقه دارم. احساس می کنم اون هم منو دوست داره!

- نگار؟ دیوونه شدی؟ نگار ما همش 14 سالمونه. نگار ما هنوز کلاس سوم راهنمایی هستیم. تو دیوانه شدی نگار؟ اون امیر رو بگو که چقدر بی فکر بوده به تو گفته دوستت داره!

- نه... اون نگفت دوستم داره!

- و تو علم غیب داشتی و خودت فهمیدی؟! تو دیوانه ای نگار!!

-........ راست میگی مرضیه! احتمالا خیالاتی شدم! حق با توست! ما خیلی بچه ایم!

و آن روز گذشت و در روزهای دیگر هم حرفی از این مسئله گفته نشد و نگار و مرضیه سخت مشغول درسهایشان بودند. وقت امتحانات خرداد ماه رسیده بود. امتحانات ثلث سوم، نهایی بود و نگار می خواست با نمرات عالی دوران راهنمایی را ترک کند. هفده خرداد بود و نگار فقط دو امتحان دیگر را تا پایان این دوران در پیش رو داشت. وقتی از امتحان ریاضی به منزل برگشت، کنار کفش کن، کفش های "آقابابا" را دید و با خوشحالی به اتاق رفت.

آقابابا برای جمع آوری مبالغی که برای ساخت مسجد روستا لازم داشتند، به شهر آمده بود و با چند نفر در این مورد صحبت کرده و قرار بود بعد از صرف ناهار در منزل آنها، به روستا برگردد.

همچنین خبر خوبی به آنها داد و آن هم این بود که برای حج تمتع ثبت نام کرده است و چند سال دیگر باید او را حاجی بابا صدا بزنیم... نگار از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.

آقابابا رفت و نگار مشغول مطالعه درسهای امتحان فردا شد. چند ساعت گذشته بود که یکی از فامیل های دورشان در زد و مادر با گریه به اتاق رفت و مانتویش را پوشید.

- نگار، آقابابا بعد از خروج از اینجا تصادف کرده؛ وقتی بابا اومد با هم به بیمارستان مطهری بیایید.

و مادر رفت و نگار حیران و گریان ماند...

شب شد و  بابا نیامد... نگار بیشتر از قبل نگران بود. به علی شام داد و او را خواباند و خودش خیره به در ماند. ساعت 2 نیمه شب بود که در باز شد و بابا وارد منزل شد. نگار خواست سفارش مامان را به بابا بگوید که بابا پیش دستی کرد:

- نگار جان! آقابابا تصادف کرده و در آی.سی.یو بستری است. یکی از آشنایان مرا در خیابان پیدا کرد و خبر داد. برو بخواب فردا صبح می رویم ملاقاتش...

- حالش خوبه؟

و بابا؛ بابایی که نگار تا به حال گریه اش را ندیده بود، گریان و با شانه هایی لرزان گفت: آره خوبه دخترم؛ خوبتر از همیشه است... هیچ دردی نداره!

نگار مبهوت به رختخواب رفت و تا صبح نتوانست بخوابد. بالاخره صبح شد. امتحان نگار، ساعت 12 بود. بابا نگار و علی را سوار ماشین کرد و راه افتادند. نگار بیمارستان را می شناخت؛ اما این مسیر منزل دایی مامان بود؛ نه بیمارستان.

وقتی نگار اشک های بابا را میدید جرأت نمی کرد بپرسد چرا گریه و چرا اینجا؟

وقتی از ماشین پیاده شدند؛ صدای فریاد و شیون از خانه به گوش می رسید... "آقابابا" برای همیشه از دنیا رفته بود...

  

* نویسنده: ندا عبدی 

 

ادامه دارد... 

 

1- (هر گونه تشابه اسمی اتفاقی است)

2- (هر گونه برداشت حتی با ذکر منبع و نام نویسنده ممنوع است) 

 

 

 

 

 

*** ببخشید اینقدر کم میام نت 

دسترسیم به اینترنت در حد یک بار در چند روز هستش و تا میام به همه سر میزنم 

مرسی که هستید 

 

----------------- 

اطلاعیه... اطلاعیه 

شرکت شیر پگاه اعلام کرد: "هر کس دل کس دیگه ای رو بشکنه شیرمو حلالش نمی کنم"

نظرات 19 + ارسال نظر
فهیمه دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:00 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

ایندفعه دیگه فک کنم واقعا اول!

سلام عزیزم.... ایشالا که تو هم قسمتت میشه و میری..... منم واقعا نیازمند این آرامش بودم....

خب حالا برم بخونم و بیام

آره ای ول اول شدی
سلام جوجوی نازم بخورمت؟

من بیشتر از هر زمانی تو زندگیم نیازمند آرامش هستم فهیمه عزیزم

س.م.ع دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:03 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام آبجی...

چه عجب نمایان گشتید...

راستی راجع به وبم ایراد گرفتن...که چرا سیاسیش دارم میکنم...

نمیدونم چیکار کنم دیگه...

س.م.ع دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:09 http://adnanurmia.blogfa.com

بیخیال بابا...حالا قشنگتراش توراهه...هر چه باداباد...
یا رومیه روم...یا زنگیه زنگ!!!

از کارت چه خبر آیا واقعا؟...

خبری نشد ازتون؟...

آره بابا
هر چه باداااا باد
ولی با احتیاط

میدیم دیروز یادم رفت

فهیمه دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:10 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com



آخـــــــــــــــــــــــــــــــــه....

آقابابا مرد؟


ندا جونم خیلی قشنگه واقعا......

جوجو؟!!!

راستی این کم پیدا بودنت به خاطر کنکوره دیگه؟

ایشالا که موفق باشی....

ایشاللا به خاطر کنکوره
بله خلاصه گفتم جوجو که مواظب خودت باشی که خورده نشی

فهیمه دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:17 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

عزیزم من کسی رو نخورم٬ خورده نمیشم!!!

قربونت برم من دیگه برم که به کارام هم برسم که امروز عصر داریم میریم.....

راستی اینم واسه س.م.ع :

وبت خیلی هم خوبه.... تازه داره قشنگترم میشه

خب دیگه.... فعلا با اجازه

دوست دارم

بابای بوســــــــــــــــــــــــــــــــ

ببینیم


چت روم اختصاصی "خواهش نادانی انسان نکن" با خدمات متمایز

ریحانه دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:29

سلام/ خوبی ندا جان؟/ چرا به تلفنم جواب نمی دی؟/ ببخش ندا/ به خدا نمی دونستم اونطوری دچار شکل میشی/ الان خوبی؟/ می خوای خودم ببرمت پیش آشنایی چیزی؟

سلام

لازم نکرده
تو اگه به فکر من بودی...

س.م.ع دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:31 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام چندباره...

آپیدیم...

بدوووووووووووووووووووووووووووووو

فهیمه دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:32 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

راستی ندا جونم آخر پاراگراف سوم فک می کنم یه اشتباه تایپی کوچولو داری.....

لذت می برد رو نوشتی لذا می برد!!!

خب دیگه من رفتم تا خودت پرتم نکردی بیرون

بای

آفرین دختر گل که اینقدر با دقت خوندی
اصلاح کردمش

سید یاسین موسوی دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 10:42 http://yasinmosavi.iranblig.com

سلام .کچل ..میدونم چقدر عصبی میشی که بهت میگم کچل ... اگه الان بدونی چقدر خوشحالم از اینکه لجتو در آوردم ببین دندونامو داره برق میزنه ... الان شدم مثل شیپورچی تو پدر پسر شجاع...آهان راستی اسم پدرپسر شجاع قبل از اینکه پسر شجاع بدنیا بیاد چی بوده ؟؟؟؟

سلام
نه ناراحت نمیشم
چون واقعا کچل هستم

س.م.ع دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 11:06 http://adnanurmia.blogfa.com

اههههممممممممممممممممممممم

باشاچیخ اولماسین تپیلدیخ ایچه ریه.....

یاددم رفت چی میخواستم بگم...

فعلا...

ای وای............ چرا یادتون رفت آخه

حسین(ایران۴۷) دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 12:49 http://hosseinfaraji87.blogfa.com/

سلوووووووووم
مرسی٬یابهترم
شما چطورید؟
بخون٬درس بخون با سرنوشتت بازی نکن...
بالاخره ما ۴٬۵تا لباس بیشتر از شما پاره کردیدم و انبوهی از تجربه هستیم!!!
(فقط اعتماد به نفس رو داشته باش...)
خوش باشی و سلامت
ــــــــــــــــــ
راستی٬امیدوارم که شما هم یه روز توی مدینه النبی٬توی بقیع پا بذاری...
ان شا الله...

سلوم؟ هر دو از این باغ بری می رسد!!!

باشه بابابزرگ می خونم

کوری زانیاری دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 13:11 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام وبتون قالبش بسیار زیباشده واقعا.

سلام
قابلی نداره!!

الناز دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 16:39

سلام

من که همیشه از آخر اول میشم آخه هنوز کمی تا قسمتی کوزتم
این قسمتش هم عالی بود فقط آبجی گلم یکم به جزییات زیاد پرداخته بودی فکر میکنم اگه زیاد جزئیات رو بنویسی داستان طولانی بشه و از حوصله بعضیا خارج شه. خودمو نمی گما من که شاهنامه هم باشه می خونم.
آخرش اشکمو درآورد این شکلی:
اطلاعیه ت خیلی با مزه بود. میگم تو که می دونی من بوی قرمه سبزی رو چقدر دوست دارم اینقدر به من خرده نگیر دیگه ، خوب؟؟ باشه گلم؟
دوستت دارم بای بای
راستی قالب نظرات هم قشنگه مبارک

سلام کوزت جان

آره حق با توئه
باید خلاصه اش کنم

اییییییییی کسی که قورمه سبزی خیلی دوست داره..........

داوود. دوشنبه 24 آبان 1389 ساعت 23:16 http://neynawa.blogfa.com

گرفتار دشمن شد و به سوی قصر والی روان گردید . زخمهای جانکاه ، خستگی شدید ، خونهای سر و صورت ، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود...
شهادت را به روشنی احساس می کرد و از آن خرسند بود . گویا با خود می گفت :
من ، امروز ، از خم خون ، می چشم شهد شهادت را…
......................................
حضرت رسول اکرم (ص) فرمود:
و این عقیل را فرزندی است که کشته می شود در راه فرزند تو و
مومنان بر او خواهند گریست…
......................................
شهید :
شاهد ، شهادت دهنده ، همچنین به معنی کشته شدن در راه خدا و
دین است که یکی از لقب های سید الشهداست…
......................................
درود و سلام برتو ای مسلم ای زاده و ای نور العین عقیل….

اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان....
دلهاتان شوریده نینوا یا زهرا.....

کوری زانیاری سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 00:48 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام عید شما مبارکباد...............جه ژنی قوربان پیروز بیت

سلام
جشنت پیروز بی

esi62 سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 08:36 http://www.esi62.blogfa.com

سیلام
با اینکه میدونم نمیایی ولی بازم دعوتت میکنم
خوب منتظر چی هستی شما هم دعوتی

حسین(ایران۴۷) سه‌شنبه 25 آبان 1389 ساعت 21:06 http://hosseinfaraji87.blogfa.com/

عید سعید قربان رو خدمت دوست خوبم تبریک عرض می کنم...

عید شما هم مبارک باشه

کوری زانیاری چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 12:52 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام عیدت مبارک مجددا.داستان جالبی بود دستت درد نکنه.

سلام
عید شما هم مجددا مبارک

الناز چهارشنبه 26 آبان 1389 ساعت 20:02

×شونصدهزار

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد