ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یاد روزهایی که دیپلم گرفته ها کنار دکه های روزنامه فروشی صف می بستند به خیر
انگار همین دیروز بود
من هم یکی از آنهایی بودم که بابا را فرستادم پی روزنامه
هنوز هم نگه اش داشته ام
امروز همه قبول اند؛ چیزی که دیروز وجود نداشت
دیروز خیلی از استعدادها پشت صف کنکور جا ماندند
امروز همه سر رقم ها با هم نزاع دارند اما
خوب به یاد دارم که تا 23-4 سالگی ام، هر سال برای احیا می رفتیم خونه یکی از همسایه ها که این همسایه گردی هم نوبتی بود انگار و هر سال قسمت یکی مان می شد.
بعدها که مادر مهربونم مریض شد و البته بیشتر، بی حوصله و کسل، دیگه برای احیا جایی نرفتیم. حتی مسجد...
دلم نمی اومد مامانمو تنها بذارم
این2-3 سال هم خودم بودم و اتاقم و قرآن و جوشن کبیر
می گن راههای زیادی برای رسیدن به خدا وجود داره و راست هم میگن
من سوره عنکبوت رو در این شب ها می خواندم و آیت الکرسی را یک تسبیح دوره می کردم
سال قبل مهمان خلخال بودم
خبر دادند که به قبولی های آزمون استخدامی خبر قبولی شان داده شده...
من بی خبر مانده بودم و لابد قبول نبودم
اما...
خیلی دلم به قبولی قرص بود و غصه خوردم
شب احیا رسیده بود
همه مون تو خونه "ننه" دور هم بودیم و ننه نیلوفر که حدود 90 سال داره و معلم بازنشسته قرآنه، جوشن رو با صدای قشنگی می خوند و من صداشو ضبط می کردم و البته ننه متکلم وحده نبود و همه مون به نوبت می خوندیم.
اون شب گریه می کردم
برای طلب دنیا!
از خدا گله کردم که چرا من قبول نشدم
"مادر" گفت برات نماز می خونم
من و بهرنگ رفتیم خونه و مادر موند پیش ننه
صبح گفت که تا اذان برام نماز خونده و دعا کرده
ساعت 4 عصر بهم زنگ زدن که قبول شدی
اون سال طلب دنیا کردم و خدا بهم دنیا داد
امسال اما با بهرنگ جلوی تلویزیون جوشن خوندیم
ولی دلهامونو برده بودیم حرم امام رضا و دعا می کردیم بریم مشهد
بهرنگ گفت: ایشاللا یه روز با دو تا بلیت میام خونه و می ریم مشهد
دلم بال بال میزنه برم مشهد
من هنوز مشهد نرفتم چون امام رضا نطلبیده
امسال دعا کردم به خدا برسم...
ولی داشتم به این فکر می کردم که: ما آدمها داریم روز به روز از شهر به روستا مهاجرت می کنیم.
از خود واقعی مون به مجاز...
به تنهایی
به جزیره...
یه بار که از تهران برمی گشتم و بشدت خسته بودم، بهرنگ ازم پرسید: چی تو جاده می بینی؟ گفتم ماه و چند تا ستاره دور و برش
گفت هوا چطوره؟
گفتم سرد...
گفت:
اولدوزوم سان آییم سان
تانری وئرن پاییم سان
قیشین سازاخ چاغلاری
ایستی وئرن یاییم سان
این اولین و آخرین شعری بود که بهرنگ اختصاصی برای من سرود
همین شعر رو روی کارت عروسی مون نوشتیم