خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خبرنگار

داشتم از میدان گل اوستو وارد خیابان سرداران به سمت امام می شدم که یکی از همکارای باسابقه مطبوعاتی با ماشینش نگه داشت و گفت: کجا می رید برسونمتون؟


منم از هول گرما و اینکه نمی تونستم با بسته بزرگی که دستم بود، چادرم رو نگه دارم، سوار شدم.


گفت: میای مراسم تجلیل شهرداری؟


گفتم: نه من خبرنگار فرهنگی ام. شهرداری مال مدیریت شهریه.


گفت: از همشهری کیا میان؟


گفتم: آقای تبریزی، آقای عظیمی و خانم مجیدی.


گفت: اما آخه خانم مجیدی که جلسه نمیاد؟


گفتم: چرا فکر می کنین هر کی بیاد جلسه یعنی خبرنگار؟ چرا بعد از این همه وقت هنوز تشخیص نمی دین که خانوم یا آقای x با این همه جلسه اومدن هاشون، در سال 10 تا خبر کوتاه هم نمی نویسند؟ اما مجیدی و امثال مجیدی هر روز بیشتر از 1000 کلمه تولید می کنند؟


عصبانی شد و گفت: من باید یه جایی برم دیرم شده!


و منو پیاده کرد!!!!

یادش به خیر...

 وقتی دوران راهنمایی رو می گذروندم، دوستی داشتم به نام مرضیه که بر حسب اتفاق فامیلی مون هم یکی بود! آه که چه روزهای خوبی با هم داشتیم...

یکی از قشنگ ترین قسمت های این دوستی یخمک هایی بودن که زنگ های تفریح تو مدرسه راهنمایی بهجت با هم شریکی می خریدیم و نصف می کردیم. یه نوبت قسمت پایین مال من بود و یه سری سهم مرضیه!





پفک نمکی هنوز هم پای ثابت روزهای منه. البته کمتر از روزهای مدرسه! و یک قسمت اش که لذت بخش ترین قسمت هم بود امروز از زندگی ام حذف شده؛ لیس زدن انگشتام بعد از تموم شدنش!!



روی خط زمینه بنویسید..

همیشه پای مشق های من معلمم می نوشت: دخترم خوش خط بنویس... و این گونه شد که بعدها همیشه در کلاس هنر اولین شدم. اما امروز به مدد کامپیوتر خطم طوری شده که باز هم خانوم معلمم در کلاس اول ابتدایی را طلب می کند...


چقدر مانتوهای ما با این نیمکت ها دشمن بودن و همیشه بازنده اصلی این نبرد...

چقدر خرج می تراشیدند برای خانواده ها...


همیشه نفر اولی بودم که برای اجرای برنامه های دهه فجر پیشقدم می شدم و خرید و نصب و مدیریت و اجرای برنامه همه اش با خودم بود و دانش آموز محبوب مسئولان و مغضوب و مورد حسادت همکلاسی هایم... آه چه زود گذشتن اون روزها...



اون روزها بیشترین تقدیرنامه و لوح و جایزه رو از مدرسه مون می گرفتم. حتی تا دوران دبیرستان و مادرم با تمام توان داشت از اون تقدیرنامه ها مراقبت می کرد. اما من وقتی پیش دانشگاهی بودم، لوح ها را با خلاقیتی بی نظیر (!!!!!) روی یک تابلوی دست ساز توسط خودم چسباندم و همه شان به همراه شناسنامه و سایر مدارکم طعمه آب و رطوبت شدند و فقط توانستم شناسنامه ام را با کلی رطوبت نجات دهم!!



اگر همه عالم هم مرا ببخشند، این جوجه ها قراره در روز قیامت یقه منو بچسبند بابت همه شکنجه هایی که بهشان دادم...



هنوز هم با مامانم سر ترکوندن اینا دعوامون میشه 


از خیلی از پسرای محله مون بهتر گل کوچیک بازی می کردم و گاهی پسرهای محله سر اینکه با کدوم تیم باشم دعواشون می شد. البته اون روزها 7-8-9 سالمون بود... یادش به خیر...


یه بار پسرعموم «عادل» که چند ماهی از من کوچیکتره، با اینا (ما می گیم رزین داش) یه گنجشک شکار کرد و دل و روده اش رو درآورد و رو دود آتیش سیاهش کرد و با افتخار بهمون خوروند... اون موقع 10 سالمون بود... یاد این جنایت که می افتم، دلم می لرزه! 



حالا بچه های امروزی هی با آی پد بازی کنن... چه می فهمن این چه لذتی داشت! تا 18 سالگی برامون عزیز بود این بازی بین بچه های فامیل...



آه مادرم... با اینکه یه دختر روستایی بوده، اما همیشه انشاهای همکلاسی هاشو می نوشته و به خاطر روستایی بودنش، خیلی فرصت ها رو از دست داده. اما برای من سنگ تمام می گذاشت. در کودکی با خرید کیهان بچه ها و انواع کتاب های داستان و شعر و نقاشی و در نوجوانی با خرید نشریات محلی مثل نوید آذربایجان، امانت و صدای ارومیه...

عاشقتم مادر...



یا بار رفتیم پارک ساعت برای شام. سوار این شدیم و فکر کنم گیر کرده بود که خاموش نمی شد. اونقدر سواری داد بهمون که آخرش از رو رفتیم به واسطه سرگیجه...







ادامه دارد...

خدایا شکرت... بی نهایت

اپیزود اول: (تاکسی- 30 خرداد- ساعت  2:40 بعدازظهر)

- سلام خانم عبدی... ببخشید مزاحم شدم. قراره فردا یا پس فردا آگهی استخدام اداره ما بیاد رو سایت استانداری. حتما اداره خودمون رو بزنی ها. روابط عمومی می خواد.

این صدای آقای "الف" مسئول بخش "ح" اداره سابقمون بود. اداره ای که از اسفند 90 تا دی 91 مهمانش بودم و به احترام خواهش خودشان به حرفشان گوش دادم! برای همین هنوز هم بزرگوارانی در بخش های مختلف سراغم را می گیرند. مخصوصاً از بخش "ح". از آنها سپاسگزارم. خدا اجرشان دهاد...



اپیزود دوم: (2 تیر- کمتر از دو ساعت بعد از خواندن خطبه عقد من و بهرنگ)

موبایلم زنگ خورد. تو اون همه سر و صدا شانسی صداشو شنیدم. استاد بود.

- سلام خانوم عبدی... آگهی استخدام استانداری رو دیدی؟

- نه هنوز... ولی خبر دارم میراث فرهنگی استخدام می کنه.

- میراث فرهنگی چیه بابا! جهادکشاورزی با فوق لیسانس می خواد. از اونجا که تعدادتون هم کمه، شانس بالایی خواهی داشت. به ویژه تو و خانم پورمعصوم...

- چشم استاد... الان وسط مراسم عقدم هستم. بعداً بیشتر با هم مشورت می کنیم.

- eee... مبارکه. به آقا بهرنگ سلام برسون و تبریک بگو.



اپیزود سوم: (بعد از دیدن آگهی استخدام- 3 تیر)

- سلام بهرنگ... من باید برم تهران... تو آگهی نوشته تاریخ صدور مدرک باید قبل از پایان مهلت ثبت نام باشه!



اپیزود چهارم: (دهکده المپیک- دانشگاه مرکزی علامه طباطبایی-4 تیر)

 ساعت 9 که رسیدم تهران، ساعت 10:15 دهکده المپیک- آنقدر سر پا ایستادم... تا ساعت شد 3:30 و موقع رفتن کارمندان! مرتب می گفتند یک امضای دیگر مانده! در نهایت اشکم درآمد! ساعت 3:45 مدرکم را گرفتم. برگشتم ترمینال و یک سره اورمیه...



اپیزود پنجم: (جمعه 14 تیر- خلخال)

همه خوشحال هستند که من رفته ام خلخال! "مادر" همه را دور ما جمع کرده و شادی می کنند. مهمانی و پایکوبی است. یک مسیج دارم: "آزمون استخدامی روز 17 تیر..." همه برنامه هایمان به هم می ریزد و تدارکات فامیل برای پاگشا ناکام می ماند! ما باید یکشنبه صبح راهی اورمیه شویم تا دوشنبه صبح برویم سر جلسه امتحان. بدون هیچ مطالعه ای...



اپیزود ششم: (17 تیر- اورمیه- صبح)

بهرنگ را بابا صبح زود برد سر جلسه امتحان. از طرف دیگر، از دانشگاه علمی کاربردی برای تکمیل پرونده و تدریس دعوت شده ام. من هم راهی دانشگاه می شوم. ساعت 11 همدیگر را می بینیم. بهرنگ خسته و کوفته باید برگردد خلخال. 4 روز آموزشگاه اش را تعطیل کرده.... می گوید:

- این آزمون ها فرمالیته هستند! ببین کی گفتم!!



اپیزود هفتم: (17 تیر- اورمیه- ظهر)

- دخترم زود باشششششش... دیرمان شد!

این صدای بابا بود که طبق معمول عجله داشت برای رساندن من! راهی 3 کیلومتری جاده سلماس شدیم. ترافیک کشنده بود و من علاوه بر اینکه هیچ نخوانده بودم، به شدت هم خواب آلود بودم. کنار پل عابر پیاده روبروی دانشگاه آزاد بابا گفت پیاده شو و از روی پل برو. من تا تو را برسانم آن طرف ساعت از 2:30 رد می شود!

روی پل خانم جلیلی را دیدم. تازه وارد دانشگاه شده بودیم که گفت: کدوم دانشکده افتادی؟

گفتم مرکزی

هاج و واج نگاهم کرد و گفت: بابا مرکزی که اینجا نیست!!!! دانشکده است!

می توانید تصور کنید چه حالی داشتم؟!!!!!!!

در حالی که بدون خداحافظی از سولماز جدا شدم، دوان دوان در خلاف جهت آنها که مداد در دست به داخل می امدند، بیرون دویدم. به بابا زنگ زدم. گفت من از دوربرگردان برگشته ام و جلوی دانشگاهم. بدو بیا!

غر زدن های بابا در مسیر جاده سلماس تا خیابان دانشکده مغزم را خالی تر کرد!

شانس آوردم آزمون نیم ساعت دیر شروع شد. وقتی رسیدم دانشگاه آزاد مرکزی تازه داشتند سوالها را پخش می کردند!!!



اپیزود هشتم: (خلخال)

جمعه رسیده بودم خلخال. باز هم کلی برنامه چیده شده بود و همه شاد بودیم. هر روز یک جا مهمان بودیم با قرار برنامه ها. شنبه عصر خبر دادند که قبولی های آزمون استخدامی از قبولی شان به وسیله تلفن کارگزینی ادارات مربوطه باخبر شده اند. دیگر حوصله مهمانی نداشتم! غمگین بودم که چرا من قبول نشده ام بعد از آن همه سختی!

شب قدر، میان دعای جوشن کبیر و در جمع خانواده جدیدم، دعا کردم. ننه دعا کرد. "مادر" برایم تا صبح دعا کرد. سر نماز شب از خدا خواست...


اپیزود آخر: (باز هم خلخال- یکشنبه- ساعت 4:30)

خواب بودم. صدای ویبره گوشی ام بیدارم کرد. در دل گفتم جواب نمی دهم! چرا این وقت روز مزاحم می شود؟

ولی ناخودآگاه گوشی را به دست گرفتم تا بدانم چه کسی پشت خط است. پیش شماره 262 بود... یعنی جهاد کشاورزی

با دستان لرزان جواب دادم:

- خانوم پورمعصوم؟

- نه من عبدی هستم!!!!!

- بله ببخشید خانوم عبدی. من ... هستم از جهادکشاورزی... شما در آزمون استخدامی پذیرفته شده اید. فردا ساعت 10 مدارک تان را بیاورید اداره...

- من اورمیه نیستم. میشه چهارشنبه بیارم؟؟؟؟؟؟؟

- شما اسمتان در لیست ماست. حالا خود دانید!!

- چشم فردا میام!


نمی دانم پله های دوبلکس خانه را چطور وقتی فریاد می زدم: مادر... مادر... دویدم و خودم را در آشپزخانه در آغوش مادر انداختم! هر دو گریه می کردیم و فریاد می زدیم خدایا شکرت! مادر نماز شکر خواند...


خدایا شکر... هزاران مرتبه... به حرمت شبهای قدرت، دل مرا نشکستی... شکر...




ندید بدید هم خودتونین