خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو (11)

آن روزهای خوب برای نگار پر از خاطرات رنگارنگ و شیرین بود.

امیر هر دوشنبه به خانه نگار می آمد ولی مادر به نگار اجازه نمی داد با آنها به کوه بروند و می گفت تو باید درست را بخوانی، وقت امتحان است!...

بالاخره امتحانات هم تمام شد. نگار می دانست که نتیجه مطلوب را نخواهد گرفت، اما تمام تلاشش را به کار می گرفت تا حداقل در هیچ درسی تجدیدی نیاورد! بعد از امتحانات، امیر و نگار، می توانستند بیشتر همدیگر را ببینند و جمعه ها و دوشنبه ها، میعاد آن دو بود.

در یکی از روزهای دوشنبه اوایل تیر ماه بود که امیر باز هم طبق معمول میهمان خانه عمه شد و با اشاره به نگار فهماند که او هم بیاید.

نگار با هزاران زحمت و تقلا، توانست رای مادر را بدست آورده و با آنها به کوهنوردی برود. امیر مثل همیشه شاد نبود و غمی در صورتش حس می شد. مادر هم به این غم پی برده بود و مدام او را سوال پیچ می کرد...

- امیر جان، امروز پکری، چی شده عمه؟

- هیچی عمه جان! خوبم!!

- نه... خوب نیستی! تو قیافت معلومه که حالت خوب نیست.

- ای بابا عمه اومدیم خوش بگذرونیم ها! تو اداره با یکی از همکارام حرفم شده!

- باشه پسرم دیگه نمی پرسم چت شده!

مادر این را گفت، اخمی کرد و کمی جلوتر از آن دو راه افتاد... نگار هم کمی با فاصله از مادر و پشت سر او روان شد و امیر کمی عقب افتاد. بعد از چند دقیقه، امیر با صدایی که مادر هم بشنود، نگار را صدا کرد و گفت: نگار، بیا یه جمجمه پیدا کردم!

نگار با عجله و دوان دوان به سمت امیر دوید و دید که امیر یک جمجمه گوسفند را بالای یک چوب گرفته و به سمت او می آید.

- اینو از کجا پیدا کردی؟

- مهم نیست نگار! طوری وانمود کن که داریم در مورد جمجمه حرف میزنیم تا مادرت برسه؛ دیشب خواب عجیبی دیدم!

- تو که به خواب اعتقاد نداری!؟

- میشه فقط گوش کنی؟ میترسم وقت نشه بهت بگم!

- اوهوم...

-اولش دیدم تو یه خونه سفید بزرگ هستیم که همه جاش سفید بود، پرده های توری سفیدی بودن که با وزش باد به این طرف و آن طرف می رفتند، خیلی رویایی بود، ما خیلی خوشحال و شاد بودیم و دست همدیگه رو گرفته بودیم و می خندیدیم! بعد از اون خونه اومدیم بیرون، یه دشت بزرگ روبرومون بود، خیلی زیبا و پر از گلهای وحشی و رنگارنگ، و بعد همینطور که دست همو گرفته بودیم، وارد یه باغ سیب شدیم که یک سمت مون سیب های سفید بودن و یک طرف سیب های قرمز..

- آخ می میرم واسه سیب...

- وسط حرفم نپر دختر... الان مامانت می رسه!

و ادامه داد: از اونجا به یک باغ انگور وارد شدیم که خوشه های بزرگ و آبدارش زیبایی خاصی داشتند، باز هم یک سمت مان انگورهای سفید بود و یک سمت مان انگورهای قرمز... و وقتی از اونجا خارج شدیم، به یک آبشار رسیدیم، در بالای آبشار بودیم و تو دست منو رها کرده بودی، اما من نمی دونستم کی دستمو رها کردی! از من دور شده بودی، خیلی دور، من صدات می کردم، با صدای بلند، ولی نبودی، به پایین آبشار خم شدم، دستی به شانه ام خورد، برگشتم و تورو دیدم، اما تو منو به پایین پرت کردی و با قهقهه ای شیطانی خندیدی!

نگار با صدای بلند شروع به خندیدن کرد، طوری که امیر سرش داد زد: دیوونه واسه چی می خندی؟

لحن امیر جدی بود و نشانی از شوخی در آن نبود! نگار کمی بر خودش مسلط شد و تا خواست چیزی بگوید که مادر از راه رسید و گفت: چته دختر؟ صدات تو کوه پیچیده! چه خبره؟

- ام... راستش...

و باز هم با صدای بلند خندید! و ادامه داد:

- امیر جمجمه گوسفند رو گرفته دستش و میگه مال گرگه! سر این داشتیم بحث می کردیم! حالا هم بهش خندیدم بهش برخورده!

- نه امیر، حق با نگاره! این جمجمه گوسفنده!

امیر نگاهی به نگار کرد و لبخندی زد. بعد به راه خودشون ادامه دادند، در راه باز هم فرصتی دست داد تا آن دو با هم همصحبت شوند...

- خیلی شیطون شدی ها! خوب یاد گرفتی در مواقع اضطراری دست پیش بگیری و...

- دروغ بگم؟

- یه همچین چیزی!!

- ببخشید اونطوری خندیدم! اما تو که به خواب اعتقادی نداشتی! چطور شد؟

- بله ندارم، اما از جمعه شب که خوابیدم، این خوابو دیدم و وقتی تو منو پرت کردی پایین با فریاد از خواب پریدم! چه انتظاری داری؟ یک خواب تکراری با همان کیفیت و ... در چند شب متوالی؟

- جدی؟ در موردش با کسی صحبت کردی؟

- آره... با یکی از همکارام!

صدای مادر باز هم مکالمه آنها را نیمه کاره گذاشت...

- بچه ها زود باشید، علی رفته باشگاه فوتبال، الانه میاد می مونه دم در بچه ام!

- باشه عمه اومدیم!

دلیل این همه عجله مادر معلوم بود، چون می خواست این بار تا خود کلیسا بروند و آن را از نزدیک ببینند. کلیسای سیر "مارسرگیز" یا "سرکیس" در بالای کوهی به همین نام قرار گرفته و دهکده ای مسیحی نشین در کنار آن قرار دارد. مارسرگیز از کلمه مار به معنی حضرت یا صاحب و سرگیز لغت یونانی سن جرج می باشد که در واقع محل دفن مارسرگیز است. این کلیسا که زیارتگاه مسیحیان می‌باشد با توجه به سبک معماری و مندرجات کتب مورخین آشوری‌ها بنائی است مربوط به دوره قبل از اسلام که در زمان خسروپرویز به مناسبت غلبه ایرانیان به رومیان توسط زوجه‌اش شیرین ساخته شد. یکشنبه هر هفته، این کلیسا و روستا محلی برای تجمع مسیحیان ارومیه می شود و در کنار انجام مراسم مذهبی، به دید و بازدید و جشن و سرور می پردازند. البته یکشنبه ها، ورود غیرمسیحیان به این دهکده تقریباً ممنوع است. البته آن روز، دوشنبه بود و مشکلی برای تردد آنها وجود نداشت. کلیسای قدیمی، در بالاترین قسمت دهکده قرار داشت و خانه های ساخته شده در آن روستا، شبیه معماری شهری خود ارومیه بودند، با این تفاوت که دیوارهای بین آنها، به بلندی دیوارهای خانه های معمولی نبود. در آن دهکده کوچک مسیحی نشین، حجاب به معنایی که ما می شناسیم، وجود نداشت و روابط فی ما بین خانواده ها، اعم از فامیل و غیرفامیل، مانند روابط ایرانی نبود!

و در راه بازگشت بود که باز هم از مسیر همان رودخانه آمدند. باز هم همان مراحل تکرار شد، مادر از رودخانه کم عرض ولی عمیق به راحتی گذشت، امیر هم گذشت و ماند نگار... امیر به سمت نگار آمد، نگار منتظر بود که او باز هم دستش را به سمت او دراز کند، ولی این بار تکه چوبی به سمت او گرفت که آن را بگیرد و از رودخانه بگذرد! نگار هم با عصبانیت چوب را از دست امیر گرفت و در آب انداخت و خودش به تنهایی از روی رودخانه پرید! او توانسته بود بر ترس خود غلبه کند! وامیر با کنایه گفت: داری آماده مبارزه میشی!

چند لحظه بعد بود که باز هم فرصت کوتاهی بدست آوردند که در مورد خواب امیر با هم صحبت کنند...

- همکارت چه نظری داشت؟

- گفت اون دختر "شیطان" بوده!

-دستت درد نکنه! من شیطانم؟

- من نگفتم که! همکارم گفت شیطان از پشت آدمها را هل میده! تو خودت یا مامانت تعبیر خواب بلدید؟ یا کتابی در این مورد دارید؟

- نه... ولی می تونم از دوستم بپرسم.

- باشه بپرس و بهم زنگ بزن بگو...

***

ساعت 9 صبح بود؛ به محض اینکه مادر به قصد خرید از خانه بیرون رفت، نگار با عجله به خانه هستی تلفن کرد و ماوقع را شرح داد...

- باشه نگار جون صبر کن من به مامانم بگم بهت زنگ بزنم.

نگار بی صبرانه منتظر تماس هستی ماند و بعد از مدتی که به نظر او خیلی طولانی و به نظر هستی، چند دقیقه بود، تلفن زنگ خورد...

- مادرم میگه، اینکه خوشه ها یکی سفید و یکی قرمز بوده، یعنی سختی ها و زیبایی های راه یکسان است، همچنین سیب های قرمز و خانه سفید یعنی عشق طولانی مدت...

- هستی جان برو سر اصل مطلب... آبشار چی بود؟

- راستش نگار روم نمیشه بگم...

- تو رو خدا هستی...

- باشه، فقط دلخور نشو ها، این یه خواب بوده نه چیز دیگه!

- بگو...

- مامانم میگه بعد از سختی ها و خوشی های فراوان، در اوج عشق و محبت، دختر به پسر خیانت می کند و باعث سقوط او خواهد شد.

صدای خنده نگار در تلفن پیچید...

- من؟ من به امیر خیانت کنم؟ محاله هستی! تو که خوب می دونی من چقدر دوستش دارم و به خاطر این روزهای خوبی که الان دارم چقدر مصیبت کشیدم و گریه کردم! محاله!!

شوری اشکهای نگار وقتی می خندید در دهانش احساس می شد؛ او عصبی شده بود و با خنده گریه می کرد...

- این فقط یه خوابه! مگه نه هستی؟

- آره عزیزم فقط یه خوابه! برو بخواب! تو حالت اصلا خوب نیست!

- آره... بهتره برم بخوابم! شقیقه هام داره منفجر میشه!

نگار فقط 17 سال داشت و میان برزخی بود که خودش و عشق برای او انتخاب کرده بود و خود را در میان جهنمی پر از گلهای زیبا حس می کرد! او هرگز تعبیر آن خواب را علیرغم اصرارهای فراوان امیر به او نگفت و این موضوع در هاله ای از ابهام باقی ماند.

***

- از این به بعد تو همراه ما به کوه نخواهی آمد نگار...

- چرا مامان؟

- همش با امیر پچ پچ می کردید! چه خبره؟ نکنه خبریه؟ من قبلاً سنگامو باهات واکندم دختر جان! من اگه بمیری، جنازه تو رو دوش امیر نمی ذارم! ببین کی گفتم!

- نه مامان... ما هیچ حرف مخفی با هم نداریم.

- از من گفتن بود، اگه امیر دم در خونه مون بسط بشینه هم من قبول نمی کنم. این حرف آخرمه!

- باشه مامان، ولی چرا؟ تو که امیرو خیلی دوست داری؟!

- دوسش دارم، حاضرم جونم رو به خاطرش بدم، اما نمی خوام تو بدبخت بشی...

- چرا بدبخت؟

- ببین نگار، با من بحث نکن، تو که گفتی دوسش نداری، واسه چی می پرسی؟

- آخه من کنجکاو شدم!

- لعنت بر مادری که بچه شو نشناسه! این دفعه خودم هم به امیر رو نمی دم تا دیگه نیاد واسه کوه رفتن!

- نه مامان، من دیگه نمی آم... تو هم اصلا نگو چرا اینقدر از این اتفاق می ترسی!!

- من نمی خوام تو عروس زن داییت بشی؛ همین!

- چی بگم، خودت می بری و خودتم می دوزی مادر من...

جمعه همان هفته بود که نگار، شرح ماوقع را برای امیر بازگو کرد، او گریه می کرد و می خندید، این خصوصیت نگار در فامیل مشهور بود، دختری که حتی هنگام گریه هم، هر چند تلخ، می خندد...

- واقعاً متاسفم عزیزم! نمی دونم چی بگم... من مامان و بابای تو رو دوست دارم، اما خب...

- خب چی؟

- راستش مامان منم هر بار زنگ میزنه همین حرفا رو بهم می گه، نمی دونم تازگی ها هم کی بهش خبر داده که من دوشنبه ها میام خونه شما، بهم دستور اکید داده که دیگه نیام!

- جدی؟ یعنی تو دیگه نمی آی؟ نکنه به خاطر حرف مامان من اینا رو می گی؟

- نه... اگه تو بهم فرصت می دادی، من اول حرفامو بهت می گفتم، مامانم همین چهارشنبه زنگ زد و بهم هشدار داد...

روزهای شیرین ولی پر از استرس از پی هم می آمدند و می رفتند تا اینکه شهریور ماه فرا رسید و روز تولد امیر...

- تو حتما باید روز تولد من باشی، قراره بریم جاده اشنویه، با یکی از دوستام وسط هفته رفته بودیم، خیلی خوش آب و هوا و زیبا بود...

- من از خدامه بیام! اما تو که می دونی همه چی دست من نیست!

- من جور می کنم موقعیت رو! قراره حالا که مامان و بابام اینجا نیستن، ننه برام جشن تولد بگیره! ازش می خوام همه رو دعوت کنه...

- امیدوارم مامانم موافقت کنه! راستی برات کادو چی بخرم؟

- تو مگه پول داری؟

و بعد با خنده گفت: اگه داری همین الان نقدی بهم بده برم باهاش تنقلات بخرم! گشنمه!!

و هر دو خندیدند...

ننه به مادر سفارش کرده بود که در روز تولد امیر در خانه اش جمع باشند و گفته بود با ماشین خودتان بیایید که قرار است راه دور برویم...

- باشه ما میایم، اما نگار باید بمونه تو خونه، کار داره!

- اگه نیاریش ناراحت میشم دخترم!

- نه مادر جون، خودت که می دونی اومدن اون برام چه قیمتی داره!

- هر جور راحتی مادر... اما تو بیارش اگه حرفی توش بود، خودم حل و فصلش می کنم...

امیر که داشت پنهانی به حرف های عمه و ننه گوش می داد، در همین لحظه وارد شد و طوری وانمود کرد که چیزی نشنیده است...

- عمه گلم، واسه تولدم برام چی می خری؟

- هر چی تو بگی عزیز دلم...

- عمه آستیناتو بالا کن برام زن بگیر!!

در همین هنگام بود که ننه با لحنی میان جدی و شوخی گفت: جوان هم جوانهای قدیم! شرم و حیا هم خوب چیزی است پسرم! واقعا که!!

- ننه به خدا شوخی کردم!

- اگه شوخی نکرده بودی که الان با همین بالش سرتو می شکستم!

و هر سه خندیدند... چند لحظه بعد وقتی ننه بیرون رفت، امیر سرش را روی شانه عمه گذاشت و گفت: عمه حالا که مامان و بابام اینجا نیستن، همین که همتون روز تولدم بیایید بزرگترین هدیه است برام...

- همه مون؟ منظورت چیه؟

- ام... شنیدم که نگارو نمیارید!

- گوش وایستاده بودی عمه جان؟ فکر نمی کردم از این اخلاقا داشته باشی!!

- نه... عمدی نبود، دیدم حرف خودمه کنجکاو شدم!

- آره عمه جون، بذار یه چیزی رو واسه تو هم روشن کنم، من تو رو واقعاً دوست دارم، اما اجازه نمی دم تو و نگار با هم ازدواج کنید و این حرفو تا قیامت هم خواهم گفت! آرزوی من خوشبختی شما دو نفره، اما بدون هم...

- نگار فقط دخترعمه منه و دیگه هیچی! بقیه اش هم یا نصیب و یا قسمت!!

- چی بگم واللا! شماها که دم لای تله نمی دین!

- عمه نگار گناه داره؛ بیارش!

- باشه میارمش؛ اما...

- قول میدم اون روز باهاش حرف نزنم!

- آخه دایی های تو هم قراره بیان، می ترسم حرف و حدیث درست بشه واسه دخترم! چند وقت هم هست که نمی آی خونه ما، نمی گم خوشحالم از نیومدنت اما اینطوری بهتره عزیز دلم! تو جگرگوشه منی، عین بچه هام دوستت دارم، واسه خودت بهتره، وگرنه من اگه نگار نبود، راضی نمی شدم این همه راه رو تا روستا بیای و بری سر کار...

- باشه عمه، می دونم، هر چند درک نمی کنم! ولی به نگار نگو بهتون قول دادم اون روز باهاش حرف نزنم!

- ای بابا، امان از دست شما بچه ها... باشه نمی گم...

***

روز تولد امیر در حالی رسید که نگار نتوانست و فرصتی پیدا نکرد که برای امیر هدیه ای بخرد. حتی در آن روز به او خوش نگذشت... چون امیر مدام از او فراری بود و با دایی سعید مشغول بود...

- آبجی نگار، می دونی چی دیدم؟

- نه علی جون... چی دیدی؟

- دایی سعید و پسردایی رفته بودن بالای کوه، من می خواستم باهاشون برم اما نبردنم و من یواشکی تعقیبشون کردم!

- کار خوبی نکردی علی...

- ولی چیز عجیبی دیدم...

- چی؟

- امیر روی یک سنگ بزرگ دور از چشم دایی سعید، با ذغال بزرگی که پیدا کرده بود، اسم تو و خودش را نوشت!

قند در دل نگار آب می شد، اما اصلاً به روی خودش نیاورد و علی را دروغگو خطاب کرد و به او گفت: برو دنبال بازیت بچه! انقدر با بزرگتر از خودت فوتبال بازی کردی اینطوری شدی!

- آبجی نگار به خدا راست میگم، با چشم های خودم دیدم، می خواستم برم دعوا کنم باهاش، اما فکر کردم شاید...

- شاید چی؟

- اون اسم، یک نگار دیگه باشه!

- حتماً همین طور بوده! تو درست فکر کردی؛ حالا برو با پسرها بازی کن و به کسی چیزی نگو...

خاطره شیرین آن روز هر چند با تلخی هم آواز شده بود، در دل نگار باقی ماند و جا خوش کرد و از اینکه امیر علیرغم بی محلی هایش در آن روز، به یاد او بوده خیلی شاد بود...

***

اواخر تابستان بود که خانواده خان دایی به ارومیه آمدند. باز هم همان اخلاق عجیب و غریب زن دایی شروع شده بود و کم محلی هایی که نگار تا به حال ندیده بود! روزها یکی پس از دیگری سپری می شدند و نگار بینوا، روزهای خوبی را تجربه نمی کرد، امیر از او قول گرفته بود در حضور خانواده اش با او سخن نگوید و حتی لبخند هم نزند!! و این برای نگار یعنی سخت ترین کار دنیا!!

نظرات 3 + ارسال نظر
فهیمه چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 23:25 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلام ندا جون....

عزیزم الان سرم به شدت درد می کنه

نمی تونم بخونم ادامه داستان رو....

ایشالا تو یه فرصت درست حسابی میام می خونمش.....

فهیمه جمعه 10 دی 1389 ساعت 01:48 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

وااااااااااااااااااااای

خیلی قشنگ بود....

ندا جونم زودتر بقیه اش رو هم بذار....

بابا من مردم از فضولی.....

می خوام قضیه ی تصادف و شمال و جریانات قسمت اول رو بفهمم.... داری زجر کش می کنی منو

الناز سه‌شنبه 14 دی 1389 ساعت 22:25

سلام سلام
کاش بزرگترها هیچ وقت دوره نوجوانی و جوانی خودشون رو از یاد نمیبردند. کاش احساسات کودکانشون این قدر زود جای خودش رو با منطق خشک و غیر قابل تغییرعوض نمی کرد

هرچند شاید این بزرگترها هم خودشون نتونستند با عشق ازدواج کنند و یک ازدواج سنتی داشتند و بعضا" خالی از عشق اما چرا باید یک همچین چیزی رو عینا" برای بچه های خودشون هم بخوان و اجرا کنن؟

به نظرم والدین باید راهنمایی های لازم رو تو هر سنی به بچه هاشون بکنند اما بهش آزادی انتخاب رو بدن تا خود بچه ها با مسئولیت خودشون و با آگاهی از عواقب تصمیمشون تصمیم بگیرند و خودشون تجربه کنند تا زندگی کردن رو درس بگیرن

مثل همیشه قشنگ بود گل دختر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد