خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روشنی چشم تو ۱۰

هوا به تاریکی می گرایید. نگار کنار استخر وسط باغ آتش روشن کرده بود و کنارش نشسته بود. هنوز هم آیت الکرسی می خواند... موقع برگشتن به خانه رسیده بود که پدرش رو به مادر کرد و گفت: بهتر است قبل از رفتن به شهر سری به خانه ننه بزنیم، شام را آنجا بخوریم و از آنها هم خداحافظی کنیم...
انگار بهترین خبر دنیا را به نگار داده باشند! زود آماده شد و در راه باغ تا خانه فقط در فکر امیر بود... وقتی به خانه رسیدند، امیر با دایی سعید دم در ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. نگار با دیدن او نفس راحتی کشید و خدا را شکر کرد. موقع چیدن سفره شام بود که فرصتی شد نگار خوابش را برای پرستو تعریف کند و در همین حین بود که امیر وارد آشپزخانه شد.
- پس تو این خوابو دیده بودی؟ تو به خاطر یه خواب که فقط توهم بوده اینطوری نگران بودی؟
- نمی دونم... راست می گی اون فقط یه توهم بوده!
پرستو گفت: نگار جان، گاهی خوابهای ما به واقعیت نزدیک می شوند، اما در این مواقع می توانی با صدقه یا نذر بلا را دور کنی، و در راس همه این کارها باید ایمانت را حفظ کنی، ایمان به اینکه خدا ما را بیشتر از خودمان دوست دارد...
- مخالفم زن عمو، خواب هیچ وقت به واقعیت نمی پیوندد!
این حرف را امیر زد و رفت...
نگار در حالی که صورت متعجب پرستو را نگاه می کرد، لبخندی زد، گوشش را به شکم برآمده پرستو چسباند و گفت: چطوری دختر دایی؟ کی می خوای به ما افتخار بدی؟
پرستو با شیطنت خندید و گفت:از کجا می دانی دختر است؟
- نمی دونم! دوست دارم دختر باشه! موهاشو شونه کنم، لباس های رنگارنگ بهش بپوشونم!! دوست دارم موهاشو خرگوشی ببندم و بعدم لپاشو بکشم و گاهی هم گازش بگیرم تا گریه کنه و بهش بخندم!!
- نگار... دلت میاد؟ گناه داره بچم! اما عزیزم اشتباه حدس زدی! ایشون پسردایی شما هستن!
- اشکالی نداره! واسه ایشونم باید ماشین و دوچرخه بخریم و کت شلوار!!
***
نگار از کلاس تقویتی ریاضی به خانه برمی گشت، یک ماه تا امتحانات باقی مانده بود و او باید با تمام قدرت به درس خواندنش ادامه می داد، دوست داشت نویسنده شود، اما با این رشته تحصیلی که در پیش گرفته بود، فقط می توانست در زمینه های شغلی که هیچ علاقه ای به آنها نداشت به ادامه تحصیل بپردازد. در همین فکرها بود، کلید را در داخل قفل در چرخاند، کیفش را روی پله داخل راهرو گذاشت تا بندهای کفشش را باز کند، وقتی خم شد، کفش های امیر را دید که کنار در ورودی قرار دارد. به پشت در حال که رسید، صدای مکالمه امیر با مادر را می شنید...
- امیر جان باورم نمی شه نگار این کارو کرده باشه، محاله!
- به خدا راست می گم عمه... دخترت منو از خونه تون بیرون کرد!
ای امیر نامرد... حتما همه چی رو صاف گذاشته کف دست مامانم! خبرچین!!
- ولی انصافاً خوشم اومد از این کارش عمه! دختر خوبی تربیت کردین!
- نمی دونم چی بگم امیر... نمی دونم چرا این کارو کرده! ای بابا...
- عمه؟ چرا نیومد تو؟ خیلی وقته سر و صداش نمیاد!! کجا موند؟
نگار به خودش آمد، دستی به صورتش زد، داغ بود! می دانست که لپ هایش گل انداخته است... وارد شد و سلام کرد و بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت، بعد آبی به صورتش زد و پیش مادر رفت و آنجا نشست...
- نگار؟ چرا امیرو از خونه بیرون کردی؟ چرا بهم نگفتی اومده بود اینجا؟؟!
- من... راستش...
- عمه جون نگفتم که دعواش کنی! حتما فکر کرده مهم نبوده بهت خبر بده!
- خیلی خب... آماده بشید راه بیفتیم!
این حرف را مادر گفت و بعد نگاهی به نگار انداخت و گفت: ما می خوایم بریم کوه »سیر« اگه تو هم می خوای بیای، آماده شو بیا...
- من خسته ام، نمی آم...
امیر گفت: نگار... ما تا حالا منتظر تو بودیم!
دخترک نگاهی به صورت امیر انداخت و با تردید گفت: مامان میشه من ناهار بخورم بعد بریم؟
- باشه فقط زود باش...
***
در قسمتی از مسیر، مادر جلو افتاد...
- نگار من دارم برمی گردم اصفهان... اداره قراره ریزش نیرو داشته باشه و من فقط تا یکی دو ماه دیگه اینجام و بعد برمی گردم...
- متاسفم «پسردایی»
- همین؟
- آره خب... تو انتظار دیگه ای ازم داری؟
- چی بگم...
در دل نگار طوفانی بپا بود... دنیا دور سرش می چرخید... گردش دیگر مفهومی برایش نداشت! چند لحظه گذشت و آنها کم کم به روستایی که روی این کوه واقع شده بود، رسیدند. روستای مسیحی نشین «سیر» که یک کلیسا نیز به همین نام داشت.
موقع برگشت، مادر پیشنهاد داد از طرف روستای دیگری که در همان مسیر بود، برگردند. در سر راه آنها، رودخانه کم عرضی بود که مادر به سرعت از روی آن پرید و دور شد. امیر هم می خواست رد شود که انگار ترس را در چشمان نگار خواند! از رودخانه رد شد و دستش را به سمت نگار دراز کرد... نگار تا آن روز هیچ برخورد فیزیکی با امیر نداشت و حالا مردد بود که دست امیر را بگیرد یا...
با تردید دستش را به طرف امیر دراز کرد... به چشمان امیر نگاه کرد، چشمان امیر برق خاصی داشت... نگار دستش را عقب کشید و مادر را صدا کرد! مادر به پشت سرش نگاهی انداخت و متوجه موضوع شد! خندید و گفت: دو نفری نتونستید از این رودخونه کوچیک رد شوید؟ امیر کمکش می کردی خب!
امیر با ناراحتی سر به زیر انداخت و تا خانه حرفی نزد!
- ببخشید، منظوری نداشتم!
- اشکالی نداره!
...
- راستی نگار، تو واقعاً ناراحت نیستی که من دارم می رم؟ مطمئنی ناراحت نیستی؟
- نه... ناراحتم! دلخورم... عذاب می کشم، اما چراشو نمی دونم، بهتره نپرسی!!!
- جدی؟ نگار دوستم داری؟
و نگار بدون جواب و با عصبانیت خاصی به سمت آشپزخانه رفت. مادر در حال تدارک شام بود. امیر هم پشت سر نگار به آشپرخانه رفت و مشغول کمک به علی برای حل تمرینات درسی اش شد.
- عمه؟ میشه هر هفته یه روز تعیین کنیم بریم کوه؟ امروز خوش گذشت!
- باشه عمه جون! اما از دفعه بعد دیگه نگارو با خودمون نمی بریم! برامون دردسر میشه! حتی از یک جوی کوچیک هم نمی تونه رد بشه!
- مامان... خب درسته عرضش نسبتا کم بود، اما عمیق بود! اصلاً من بعد از تموم شدن امتحاناتم می رم کلاس شنا!
- وای چه دختر باغیرتی!
این را امیر گفت و مادر با صدای بلند خندید. شب، نگار برای امیر در اتاق علی رختخواب پهن می کرد که امیر وارد شد و برای اینکه علی متوجه موضوع نشود، با اشاره به نگار فهماند که فردا بهم زنگ بزن...
***
- سلام امیر... کاری داشتی؟
- سلام نگار بانو... خوبی؟ بازم از تلفن عمومی زنگ میزنی؟
- آره... بگو چیکار داشتی؟ تو صبح چه ساعتی از خونه رفتی بیرون که من نفهمیدم؟
- خیلی زود بود نگار... باید زودتر می رسیدم اداره کارام زیاد بود...
- خب بگو چیکار داشتی؟
- نگار؟ دیروز بهت دروغ گفتم، من جایی نمی رم... می خواستم بفهمم که هنوزم دوستم داری یا نه!
- باز شروع کردی امیر؟
- نگار می خوام یه چیزی بهت بگم...
- بگو...
- دوستت دارم، با تمام وجودم دوستت دارم...
برای لحظات طولانی سکوت میان آن دو حاکم شد و مکالمه بعد از صدای بوق اخطار تلفن عمومی، قطع شد. نگار مبهوت بود از کارهای امیر و این بودن و نبودن هایش...
با دستانی لرزان، دوباره شماره امیر را گرفت:
- چرا اذیتم می کنی امیر؟ چرا با احساسات من بازی می کنی؟
- به جان رویا دوستت دارم... اما... نگار؟ آماده مبارزه هستی؟
- چی داری می گی؟ مبارزه؟
- نگار... مطمئن باش هیچ کس دوست ندارد ما همدیگر را دوست داشته باشیم... همین دیروز مادرت از من پرسید که تو علاقه ای به من داری یا نه! و من بهش گفتم تو منو از خونه تون بیرون کردی... اینطوری بود که باور کرد تو دوستم نداری...
- مبارزه... چه مبارزه ای امیر؟
- نگار... نمی دونم می دونی یا نه... مامان من بهم گفته باید بین تو و اون یکی رو انتخاب کنم!
- مبارزه...
و مکالمه باز هم قطع شد. نگار دیگر شماره را نگرفت... مات و مبهوت و در حالی که مدام این کلمه را زیر لب زمزمه می کرد به راهش ادامه داد: مبارزه... مبارزه... مبارزه...
***
تا جمعه به امیر زنگ نزد و امیر هم به خانه آنها نیامدو بالاخره آن دو همدیگر را دیدند... نگار نگاهش را از امیر می دزدید... با تمام وجودش او را دوست داشت و می خواست تمام لحظاتش را با او پر کند...
بالاخره در موقعیتی مناسب، توانستند با هم صحبت کنند:
- نگار چرا دوباره تلفن نکردی؟
- خب... راستش... ام م م...
- می دونم! خجالت کشیدی؟
- نه... ترسیدم! من می ترسم امیر... من از مبارزه می ترسم!
- تو واقعا بچه ای! ببین، فقط کافیه در حال حاضر هر کس ازت سوالی در مورد علاقه مون کرد بهش نگی... همین!
- و مبارزه؟؟
- من خبرشو بهت می دم!!
نگار به حیاط رفت و کنار حوض بزرگی که وسط خانه ننه بود نشست، دستش را در آب بازی می داد و به این سو و آن سو می برد...
- چرا اون روز دستمو نگرفتی؟
این صدای امیر بود. نگار دستپاچه شده بود و نمی دانست چه بگوید...
- آخه... نمی شد خب! من تا حالا دست تو رو نگرفتم!
- چرا؟ من پسردایی تو هستم نگار!
- ولی تا حالا من شنیدم و خوندم که تو نامحرمی!
- آفرین نگار... خوشم اومد... اما یادت باشه ما می خواییم بعد از اینکه تو درست تموم شد با هم ازدواج کنیم! پس زیاد مقید نباش با من!!
- نمی تونم...
امیر به آرامش دستش را روی شانه نگار گذاشت و گفت: نگار تو از زندگی چه هدفی داری؟
نگار به سرعت بلند شد و شانه اش را کنار کشید، با ناراحتی به باغ گردویی که پشت ساختمان خانه ننه بود، رفت و زیر یکی از درختان نشست و به آرامش اشک ریخت... احساس گناه می کرد از اینکه امیر دستش را روی شانه او گذاشته است! این کار امیر با اعتقادات نگار همخوانی نداشت و این باعث رنجش او شده بود.
- ببخشید... به خدا منظوری نداشتم!
- دیگه به من دست نزن!
- باشه نگار، قول میدم!
- قول میدی هیچوقت تنهام نذاری؟
- قول مردونه! اما تو که می دونی... واسه قول مردونه باید دست علی داد!
این عادت نگار بود، از کودکی وقتی می خواست به کسی قول مردانه بدهد، قولی که هرگز زیرش نزند، با او دست می داد و می گفت: دست علی... قول علی... مرد مردان علی... و تا رسیدن به هدف سر قولش می ماند...
- امیر تو الان قول دادی ...
- دست علی که ندادم!
بعد با صدای بلند خندید... با خنده امیر، لبخند به لبان نگار هم آمد و صدای خنده هاشان با هم آمیخت...
***
نگار خوشحال بود که دیگر دوستی شان کامل شده و مشکلی برای ابراز آن ندارد. اما نگران بود، نگران مبارزه ای که امیر وعده داده بود. گاهی هم به سوال امیر فکر می کرد...  "هدف از زندگی"
شاید هدف نگار از زندگی، تا حال برایش مهم نبود، شاید هم اصلاً به آن فکر نکرده بود! اما حالا دیگر بخش مهمی از دغدغه های فکری نگار، جستجوی هدف بود...
به این فکر می کرد که وقتی کودک بود در رویاهایش و در انشاهایش چه هدفی را در ذهنش مجسم می کرد، گاهی می نوشت می خواهد نویسنده کتاب کودکان شود، گاه بر حسب احساسات زودگذر کودکی می نوشت می خواهد پزشک شود و با شفای بیماران، آنها را نجات دهد و گاه دوست داشت معلم ریاضی شود! هر کدام از اینها فقط یک آرزو بود... حالا نگار فقط دوست داشت آینده مشترکی با امیر داشته باشد؛ دوست داشت علیرغم میل خانواده اش –بخصوص مادرش- ادبیات بخواند و تا جای ممکن در این رشته ادامه تحصیل بدهد. نگار می خواست روزی نویسنده معروفی شود که خوانندگان از خواندن آثار او سر ذوق بیایند و منتظر آثار بعدی او باشند...
***
- پرستو... میشه بیام تو؟
- بفرما عزیزم...
- خواب که نبودی؟
- نه... بقیه کجان؟
- منم اومدم از تو بپرسم...
- بقیه به نظر تو یعنی امیر! ولی به نظر من همه اعضای خانواده! کجا رفتن؟ یهویی صدای همه قطع شد!
- رفتن باغ... اما من از صبح که اومدیم اصلا امیر رو ندیدم! کجاست؟
- نمی دونم دختر جان؛ شاید اونم رفته باشه باغ! تو باز هم موندی واسه درست کردن ناهار به من کمک کنی؟
- آره!
این را گفت و کنار پنجره نشست و به باغ پشت ساختمان نگاه کرد... با شگفتی و تعجب، امیر را دید که زیر همان درخت گردو که نگار هفته قبل نشسته بود، دراز کشیده و چشمانش را بسته است.
با اشاره به پرستو، او را کنار پنجره خواند و امیر را به او نشان داد...
- این پسر پاک عاشق شده نگار! یه هفته است تا از سر کار میاد میره پای اون درخت می شینه و به آسمون خیره میشه!
...
- امیر... امیر...
امیر جواب نداد!
- مردی امیر؟ خدا رحمتت کنه!
و باز هم صدایی از امیر برنخاست!! شیطنت نگار گل کرده بود؛ یک تکه علف سبز از زمین کَند و با آن دماغ امیر را قلقلک داد... امیر لبخند زد و بدون اینکه چشمانش را باز کند، گفت:
- فکر کردم بازم می خوای امتحان کنی که نفس می کشم یا نه!
- سلام... اون دفعه فرق می کرد!
- سلام نگار بانو... دلم برات تنگ شده بود! چرا بهم زنگ نمی زنی؟
- آخه نخواستم مزاحمت بشم! تازه از دو هفته دیگه امتحاناتم شروع می شه...
- نه... مزاحم نیستی... تا وقت امتحانات هر روز صبح بهم زنگ بزن تا حرف بزنیم.
- امیر من می دونم هدفم از زندگی چیه...
امیر نشست و سرش را پایین انداخت، بعد به طرف نگار چرخید، چشمان روشنش را باز کرد و به او خیره شد...
- خب...
- امیر یه عالمه حرف آماده کرده بودم بهت بگم...
- اما همش یادت رفت؟
- ازکجا فهمیدی؟
- چون منم یادم رفته!
و زمزمه کرد:
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی... 

 

نویسنده: ندا عبدی 

برداشت ممنوع حتی با اسم نویسنده و منبع 

============================ 

دوستان خوبم لطفا کامنتهایی که با اسم من میاد و بهش مشکوکید رو تائید نفرمائید. به خودم خبر بدید لطفا

نظرات 17 + ارسال نظر
تاک الوان پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 17:44 http://www.takealvan.blogfa.com

سلام: خوندم... داغه داغ...

راستی چرا وبتونو غیر قابل کپی نمیکنید...

منتظره مابقیشم...

خسته نباشید

جلال پنج‌شنبه 2 دی 1389 ساعت 18:47 http://www.padoosban.ir

مثل همیشه زیبا و توانا نوشتی ندای گرامی .

فهیمه جمعه 3 دی 1389 ساعت 00:50 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااام

آخهههههههههه

چقدر قشنگ شده داستان....

مرسی ندا جونم..... خیلی قشنگ شده...

میدونی الان داری منو میکشی که هر هفته فقط یه قسمتشو میذاری؟؟؟

بابا من خودم همه رمان هام رو حداکثر در ۳-۴ روز تمام میکنم...

ولی خوبه... واقعا خوبه....

منتظر بقیه اش هم هستم

بوســــــــــــــــــــــ

فهیمه جمعه 3 دی 1389 ساعت 00:51 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

من باورم نمیشه که دسکتاپ تو عکس نداره!!!!

مگه میشه همچین چیزی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

الناز جمعه 3 دی 1389 ساعت 00:54

آخی چقدر طولانی وقشنگ بود... پر از فراز ونشیب

چو می خواهم غم دل با تو گویم جا نمی یابم
چو پیدا میکنم جایی تو را تنها نمی یابم
اگر پیدا کنم جایی وهم تنها تو را یابم
زشادی دست و پا گم میکنم خود را نمی یابم

به نظرم مبارزه واسه رسیدن به یه عشق واقعی ارزشش رو داره



کافی تریپ جمعه 3 دی 1389 ساعت 22:16 http://www.gianni.blogfa.com

دو تا چیز که توی چرخش زمین نه تموم میشه و نه تغییر میکنه،یکیش شکوه تولد عیسی مسیحه و یکیش عشق دوست به دوسته!
کریسمس مبارک

آن مرد شنبه 4 دی 1389 ساعت 08:34


سلام

اختیار دارین فهمیدم که اشتباهی رخ داده.


دست به قلمتون بی نظیره

س.م.ع شنبه 4 دی 1389 ساعت 09:35 http://adnanurmia.blogfa.com

سلام........

خوبی آبجی؟
خوش میگذره؟

با سلام دختر عمو جونم

اجرای نمایش: سیاه و سفید
نوشته: حسین پاکدل
استاد راهنما: سیروس مصطفی
کارگردان: رسول ایرانزاد آقامیرلو
از 6 الی 9 دی ماه به مدت چهار روز ساعت 18
در خانه تئاتر تبریز به روی صحنه میرود

فهیمه یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 11:56 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

یاسین یکشنبه 5 دی 1389 ساعت 13:25 http://yasinmosavi.iranblog.com

سلام ...بعضی ها دلشون میخواد که بهشون بگم کچل ... از اون جمله شما هستین ...چرا به من سر نمیزنین... در ضمن من مطالبتو استفاده میکنم بدون ذکر منبع ...آخه شما واسه دوستا هم همینجوری حساب میکنی ...خوب یه باره بنویس نسیه ممنون حتی برای شما دوست عزیز...بهتره که

مهسا دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 15:05 http://esmi61.blogfa.com

سلام ندا خانم چشم حتما خبرت می کنیم
خوبی؟
مثل همیشه مطلبت جالب بود
اندیشه جاودان خانمی

آزادپرنیان دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 20:39 http://azadparnian.blogfa.com/

سلام برندای عزیز. دست مریزاد چرا احوال نمی پرسی دوست گرامی؟ الحق والنصاف قلم رسایی دارید خوب مینویسی واقعا

ترانه های ماندگار دوشنبه 6 دی 1389 ساعت 23:39

سلام
ندایی دخمل تو دست به قلمت بیسته.
یه چیزی یادت بندازم؟
امتحان استاد بهرامیان
حالت گرفته شد؟

سلام
نه تعریف کن نه اون مصیبت عظمی رو یادم بنداز خب!

الناز سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 00:28

فهیمه سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 01:33 http://shaparak-e-barooni.blogfa.com

سلام آبجی ندای نویسنده

اومدی نت یه سر بیا وبم که یه آپ کردم که تا حالا تو عمرا پست اینجوری نداشتم....

فک کنم تا چند سال دیگه هم از این پستا نذارم دیگه

خلا صه که گفتم یه سری بزن که از دت نداده باشی

آن مرد سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 21:09 http://marpenp.blogfa.com/

بازم که ازتون خبری نیست

اخه پس چراااااااااااااااااااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد