تو که بارون و ندیدی
گل ابرارو نچیدی
گله از خیسی جاده های غربت می کنی
تو که خوابی تو که بیدار
تو که مستی تو که هوشیار
لحظه های شب و با ستاره قسمت می کنی
منو بشناس که همیشه
نقش غصم روی شیشه
منه خشکیده درخته
توی بطن باغ و بیشه
جاده های بی سوارو
سال گنگ بی بهارو
تو ندیدی بپشیزی
نگرفتی دل مارو
تو که بارون و ندیدی
گل ابرارو نچیدی
گله از خیسی جاده های غربت می کنی
تو که خوابی تو که بیدار
تو که مستی تو که هوشیار
لحظه های شب و با ستاره قسمت می کنی
جاده های بی سوارو
سال گنگ بی بهارو
تو ندیدی بپشیزی
نگرفتی دل مارو
همه قصه هام تو هستی
لحظه لحظه هام تو هستی
تو خیالم توی خوابم
پا به پام بازم تو هستی
این ترانه سیاوش قمیشی دلنشین ترین ترانه دنیاست که به گوشم خورده...
اولین باری که به مدرسه رفتم، هرگز یادم نمی ره. مامانم یه پوشه نارنجی رنگ خرید و منو با خودش برد برای ثبت نام کلاس اول. من کلاس پیش دبستانی یا مهدکودک و آمادگی و قس علی هذا رو تجربه نکرده بودم
...
از اینکه با مامانم به خونه برگشتم خیلی خوشحال بودم!! وقتی هم برای اولین روز به مدرسه رفتم، یکی از عروسک هام به نام بیتا رو با خودم بردم مدرسه! و عین خیلی از بچه های دیگه پشت سر مامانم که داشت بیتا رو هم با خودش می برد، گریه کردم. اولین معلم من قبل از تغییر، خانم پوریان
بود، اما معلم کلاس اولم سرکار خانم رسول پور
بودن. خانم پوریان
نمی دونم چی شد که بین اون همه بچه که تو صف داشتن گریه میکردن اومد سراغ من! به قول مامانم: "چشاتم سیاه نبود بگیم واسه این!!"
شاید دلش برای اون دخترک موطلایی که هیچ نظمی نه تو لباساش بود و نه در مرتب کردن مقنعه اش و کیفشو بغل کرده بود و داشت با آستین مانتوش اشکاشو پاک میکرد سوخته بود...
کلاس اول ابتدایی که بودم، دوبار معلم عوض کردم... تو کلاس دوم هم همین طور... نه به خاطر اینکه معلمهام بد باشن، به خاطر اینکه باید با سرویس بچه های محله هماهنگ می شدیم و این موضوع شامل حال دو سه نفر دیگه هم شد!!
یادمه تو کلاس های ابتدایی معمولا وقتی معلم نمی اومد، من تدریس رو در حضور ناظم که به کلاسمون می اومد بر عهده میگرفتم و همین باعث شد مسئولای مدرسه ازم بخوان یه سال جهشی بخونم. ولی وقتی با مادر
به آموزش و پرورش ناحیه یک رفتیم، یک شیر پاک خورده ای گفت که این باعث افت تحصیلی خواهد شد و معمولا مضره!!
موقع بیرون اومدن یکی از معلم هامو دیدیم (البته اون موقع تابستون بود) و این سرکار خانم که اسمشونو نمی گم چون بدترین معلم دنیا بود برام گفت: کاش ثبت نامش می کردید... از قیافش معلومه خیلی بااستعداده!
از شانسم من سال بعد شاگرد همین ایشون شدم ولی با تحقیرهای شدیدش مواجه شدم!!
یادتونه سال سوم ابتدایی یه درس داشتیم در مورد "کنجکاوی در مورد اینکه کرم ها از کجا میان بعد از باران" ...
به من گفت خانم تیزهوش لطفا شما بخونید!! منم هول شدم و گفتم حالا که اینقدر رو من حساب کرده باید بدون غلط بخونم...
ولی باورتون نمیشه حتی آسونترین کلمات رو هم اشتباه میخوندم!!
و اون معلم با حس حاکمیت خاصی گفت: واقعا میخواستی یک سال رو جهشی بخونی؟ تو اینقدر "عرضه" نداری که حتی یه متن ساده رو بخونی... و بعد با کمال ناباوری با مشت زد تو سرم!!!!!!
نمی دونم چرا والدینم که برای یک سرویس ساده کلاس منو عوض میکردن، این بار در مقابل این تحقیر کلاسم رو عوض نکردن!!
این معلم در کمال قساوت، منو مبصر کلاس کرد و در مقابل کوچیکترین بی نظمی، با شلنگ مخصوصی که داشت، منو مجبور میکرد جلوی همه بچه های کلاس دستامو بالا بگیرم و منو به این وسیله تنبیه می کرد. گاهی هم مجبورم می کرد برای تنبیه آشغال های کلاس رو جمع کنم!
کلاس سوم ابتدایی معدلم بیست شد... اما هرگز اون بیست بهم نچسبید چون با تحقیر همراه بود و اون معلم قسی القلب بهم میگفت از روی ترحم بهت نمره دادم... تو لیاقت نداشتی!!
کلاس چهارم هم به نرمی گذشت!
ولی معلم کلاس پنجمم رو هرگز و هرگز فراموش نخواهم کرد...
سرکار خانم سیدمرندی
عاشقترین معلم دنیا
همونی که چند وقت پیش نوشتم حتی اسم منو بعد از این همه وقت به یاد داشت
اون دختر بی لیاقتی که سوم ابتدایی با ترحم معلمش معدلش 20 شده بود، تو آزمون تیزهوشان قبول شد. تو مسابقات علمی کل ارومیه مقام اول رو آورد. تو مسابقه سرود به همراه سایر دوستانش سوم شد. تو مسابقه مقاله نویسی اول شد. تو مسابقات حفظ و قرائت قرآن دوم شد...
...
اینها فقط گوشه هایی از خاطراتم بود. از معلم کلاس اولم که گریه های منو به خنده تبدیل کرد و از معلم کلاس سومم
که اگه تو خیابون ببینمش سلام که نمیدم هیچچچچچچچچچ جواب سلامش رو هم نخواهم داد!
و یا اون معلم انشاییکه تو سوم راهنمایی بهم به جرم تقلب تو انشا 18 داد و در جواب این توهینش
دفتر انشامو مقابل چشمش پاره کردم و به سطل آشغال انداختم. (البته دیگه بزرگ شده بودم و کلاسم رو عوض کردم)
ولی انصافا این معلمم بعدها ازم حلالیت خواست و من با جان و دل بخشیدمش
...
در دوران دبیرستانم و سرکار خانم سحابی معلم فیزیکم که قدش نصف قد من بود
و همش می گفت حیف استعدادت که ازش استفاده نمی کنی... (راست می گفت... بنده خدا رو می کشتم از بس خنگ بازی درمیاوردم) و همیشه تو کلاس می گفت برای یک معلم سختترین لحظه زمانیه که شاگردش تو خیابون ببیندش و بهش سلام نده...
از معاون مدرسه مون که مثل دو تا چشمش بهم اعتماد داشت و منو رئیس شورای مدرسه کرد! سرکار خانم برنوسی که همیشه در ذهن من جاودان خواهد ماند...
...
در دوران دانشگاه هم، اساتید دانشگاهم بخصوص دکتر علیرضا حسین پور و دکتر مرضیه عارفی عزیزم
.
اونایی که عشقم شدند و برای همیشه عشقم خواهند ماند...
دکتر حسین پور بهم درس زندگی داد و دکتر عارفی سرمشق زندگیم شد...
...
و این اواخر...
آقای ابراهیم آقازاده که معلم من نبود... اما معلمم بود.
و از همه مهمتر از آقای شفیع بهرامیان که مانند برادری، نقش استاد را برایم به عهده گرفت و معلمم شد و با لطف های بی دریغش؛ کمکم کرد با رشته تحصیلی که برای من و امثال من ساخته شده، دوست شوم.
***
هر انسانی برای هدفی به دنیا آمده و بزرگ شده است. معلم کلمه مقدسی است که زمین به قدومش منقش شده. و صاحب این کلمه می تواند آنچنان محبوب باشد که هرگز از یاد نرود و یا آنچنان منفور که ذهن از به یاد آوردنش مکدر شود...
***
همه معلمان عزیزم که برایم زحمت معلمی کشیده اید... دوستتان دارم. به پاس آموخته هایم؛ عاشقانه دوستتان دارم...
***
و در آخر می خواهم بگویم... بزرگترین و اولین معلم من مادرم بود. او که در 4 سالگی شمردن را به من آموخت. در 5 سالگی الفبای فارسی را و در 6 سالگی نوشتن را... و به من آموخت خدا در گلبرگ های گل رز داخل باغچه حیاط منزلمان خانه دارد... و همین نزدیکی هاست.
بهار کودکی...
این چند تصویر، از باغی هستند که قشنگترین روزهای کودکی ام در آنجا سپری شده است. با دیدن این تصاویر شاید شما هم بدانید چرا عاشق این ماه هستم... به خاطر شکوفه های سیب، آلبالو و آسمان زیبایش... کودک درونم هنوز هم مرا وادار به تجسم کائنات در شکل ابرها می کند!!
به خاطر سرعت پایین اینترنت حجمشان را کم کرده ام که از این بابت معذرت می خواهم.
انشای یک کودک در مورد خدا
کودکی این انشا را برای معلم کلاس سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته:
من خدا را خیلی دوست دارم. یکی از کارهای مهم خدا ساختن آدمها است. او آنها را میسازد تا به جای آنهایی که میمیرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند.
او آدم بزرگ نمیسازد، فقط بچه میسازد. فکر کنم چون بچهها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است. و این طوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و میتواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده.
دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم حتی غیر از وقت گرفتاری و مشکل هم دعا میکنند. حتی پدربزرگ و مادربزرگ بعد از خوردن غذا دعا میکنند. البته غیر از عصرانهها. خدا اصلاً وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند. چون خدا همه چیز را میشنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه. چونکه خدا همه چیز را میشنود و میبیند و همه جا هست، باعث میشه خیلی مشغول باشه. پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیرید یا برید سراغ پدر و مادرها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمیتونید داشته باشید.
منبع: اوزون کوچه