ندا عبدی
ساعت 4 بود و باید در جلسه ساعت 5 تحریریه حضور می یافت، اما هنوز نهار نخورده بود و گرسنگی جانش را می خورد.
برای دختری در شرایط او، شاید رفتن به مغازه «حسن ایرانچی» بیشتر از اینکه واقعاً تابو باشد، در ذهنش بد ترسیم شده بود، اما بالاخره تصمیمش را گرفت. وارد کوچه مخابرات که شد، لحظه ای؛ پشیمان از تصمیمی که گرفته بود، پا پس کشید اما دوباره دل قوی کرد و رفت داخل.
یک پیرمرد چاق پشت یک سری لوازم تهیه سیب زمینی کباب پز و سبزی خوردن نشسته بود و پرسید: معمولی می خوای یا مخلوط؟
بدون اینکه معنی این سوال را بداند، به عادت معهود گفت: معمولی.
آن طرفتر پیرمرد لاغر اندامی بود که پرسید: دوغ می خوای؟ و شنید: بله!
در پناه میز و نیمکت کهنه ای نشست و منتظر ماندنش حتی نیم دقیقه طول نکشید. هر کدام از پیرمردها، یکی از سفارش ها را حاضر کردند و با اینکه فاصله شان تا مشتری حتی سه قدم هم نبود، گفتند: بیا ببر!
واقعاً دلچسب بود غذایی که اسمش را بیشتر از طعمش می شناخت. موقع رفتن، پول هر کدام از پیرمردها را به خود آنها داد و خوشحال از اینکه تابو را شکسته بود، رفت. می گویند پیرمردها سالهاست با هم قهر هستند.
کیشی خانیم فرق ائتمز اورمو مدنیت اوجاغی دیر. و حسن ایرانچی نین یاری مشتری لریده خانیم دیر
دئییرسیز بلکه بو ساختا اولان پیتزالاردان یوخسا ساندویچ لردن دیر قالا توکانچی نین الینده!
یئرآلما کابابین اوزونه مخصوص عادت عنعنه سی وار و مشتری اوزو گئدیب چوره یی تحویل آلیر. بلی
جدا قهر هستن؟؟؟
من شک کرده بودم آخه.....
بابا من به چشم خود دیدم!
بله این دو مرد را خوب میشناسم تقریبا فامیل هستیم. حداقل در ماه دوبار میریم از حسن ایرانچی یرالما چورکی میگیریم.انصافا از یرالما چورکی مامانم خوشمزه تر هست.