هر روز با آن کیف چرمی زهوار دررفته اش پشت چراغ قرمز عابر پیاده می ایستاد و منتظر سبز شدن چراغ می ماند. به حال افرادی که بی مهابا و بدون هیچ احتیاطی، قانون چراغ راهنما را رعایت نمی کردند، در دل تاسف می خورد و سری تکان می داد.
آن روز عصبی و ناراحت از دست همسرش، گوشی تلفن همراه در دستش بود و با صدای بلند، به کسی که پشت خط بود ناسزا می گفت. باز هم از مقابل کفاشی سر چهارراه گذشت.
کفاش باز طبق عادتش به سوراخ روی کیف چرمی نگاه کرد که با یک پینه کوچک تعمیر می شد! چراغ راهنمای اول را که سبز بود با احتیاط رد کرد.
چراغ دوم ناگهان قرمز شد، اما او همچنان ناسزا می گفت و توجهی به رنگ ها نداشت. تنها دو قدم جلوتر رفته بود که صدای ترمز او را به خود نیاورده از خود برد! کیف چرمی قهوه ای اش در آسمان رها شد.
تلفن همراهش سه تکه شد... دود و بوی ترمز بود و سکوتی که فضا را پر کرد. آژیر پلیس و آمبولانس...
پیرمرد کفاش با ناراحتی و گفتن اینکه صاحبش را می شناسم، کیف را که گوشه ای افتاده بود، برداشت و برد و پینه زد!
از خدا می گویم
از آدم خدا
از حوای خدا
توهم با یک لایک همنشین
آدم وحوا در فیس بوک باش
https://www.facebook.com/33years2
سلام عزیز اگر اگر دوست داشتی با هم تبادل لینک کنیم اسممو جستجو کن و پیام بگذار ممنون
التماس دعا ...