خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

صحنه از غروب آفتاب در اورمیه

یک لحظه از کنارش رد شدیم...


گفتم: چه قشنگ بود...


برگشت و گفت: ازش عکس بگیر... 



قاچاق شن

مردی با دوچرخه به خط مرزی می رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مامور مرزی می پرسد : « در کیسه ها چه داری». او می گوید « شن» .
مامور او را از دوچرخه پیاده می کند و چون به او مشکوک بود ، یک شبانه روز او را بازداشت می کند ، ولی پس از بازرسی فراوان ، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی یابد، بنابراین به او اجازه عبور می دهد. 


هفته بعد دوباره سر و کله همان شخص پیدا می شود و مشکوک بودن و بقیه ماجرا...

این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می شود و پس از آن مرد دیگر در مرز دیده نمی شود.

یک روز آن مامور در شهر او را می بیند و پس از سلام و احوال پرسی ، به او می گوید : من هنوز هم به تو مشکوکم و می دانم که در کار قاچاق بودی ، راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می کردی؟

مرد می گوید : دوچرخه!


گاهی چیزی که می بینیم واقعا اون چیزی نیست که واقعی است 


(سر خودمم گیج رفت! عجب جمله فیلسوفانه ای گفتما! دود از کله افلاطون و ارسطو بلند میشه اینو بخونن)


 بعدا نوشت:

برای آرامش دوستم دعا کنید لطفا