ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قدیم ترها٬ البته این قدیمترها یعنی خیلی قبلتر از این حرفها!! ... یعنی حدودا قبل حضور من و شاید شمای خواننده!! در این دنیا ... یعنی آنموقع ها که یارانه هیچچیز برداشته نشده بود حتی معرفت!!
آنموقع که اینهمه وسیله ارتباط جمعی نبود اما دل ها شاد بود و فکرها آزاد از تکنولوژی وقت نشناس!! همین تکنولوژی فراگیر که آدمها گویا جهت رسوا نشدن٬ همرنگ آن شدهاند شاید هم پررنگتر!!
آن زمانها گویا دو واژه عفت و غیرت معنای بسی سترگ و چه بسا بسی بزرگتر از سترگ داشته و حرمتی زبانزد!! آن موقعها هنوز باب نشده بود " هرکسی را در قبرخودش میگذارند حتی شما همسر عزیز!! " ... که " دو روز دنیاست و خوشیهاش!! ... بگذار آزاد باشد!! "
آن موقعها هنوز غذاهای کنسرو شده و فست فود مد نبود!! ... دیزیهای آبگوشت بود و نان محلی و ماست مامان پز!!!! آپارتمان روی بورس نبود ... خانهای بود با درونی و اندرونی و حیاط و حوض فیروزهای و ایوان باصفا ... قهوه و نسکافه نبود ... عصر بود و آبپاشی حیاط و چای هل و دارچین مادربزرگ!!
خواب تا لنگ ظهر (منظورمان دقیقا همان اواسط روز میباشد) معنا نداشت ... مرد بود و نان داغ اول صبح ... و چای شیرین و پنیر و کره محلی و گردو!! چتروم اختراع نشده بود ... شبنشینی بود و قصههای مادربزرگ و لبخندهای پدربزرگ!
بازیهای کامپیوتری٬ انواع ویسیدی و دیویدی و ... نبود! ... گرمای دستهای پدر بود و رویای تاب سرسره پارک سرخیابان!
آن زمانها خیلی چیزها نبود ... اصلا هیچچیز نبود! اما دلها٬ دل بود... دلخوشی بود ... دلخند بود! هیچ پدری برای فرزندش ماشین و موبایل نمیخرید اما ... خودش بود٬ پدر بود!
تمام اینها از آنزمانی شروع شد که همه گفتند "هرچه بادا باد!!" و زندگی را به باد سپردند! ... بادی که حتی غیرت آقایان را به پرواز در آورد! ...
که اگر الآن دخترش بجای دستان پدر آرامش را در دستان نامحرم میجوید سر به آسمان بساید که دختری آزاد دارد و لابد زنی مستقل!! که نهایتا تکنولوژی لرزاننده عرش حق طلاق چشم حسودانمان را درغرب بترکاند که ما نیز میتوانیم!!!!
دلم شده غرق سرور و شعف
کعبه شده بهر علی یک صدف
مرغ دلم رها شده به سوی
ایوان باصفای شاه نجف
پـــــــــــــــــــدر همون کسی هست
که لرزش دستش دیگه چیزی از چای توی استکان باقی نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
و تو انگار
کوه رو پشتت داری…
یک روز دروغ به حقیقت گفت:میل داری با هم به شنا برویم؟
حقیقت ساده پذیرفت ، لباسهایش را درآورد و به دریا رفت...
دروغ لباسهای او را پوشید و رفت...
از آنروز به بعد دیگر حقیقت عریان و زشت است و دروغ ظاهری زیبا و فریبنده دارد!...
"استاد عبادالله کشاورز"