خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

روز معلم و معلمهای من (لطفا بخوانید دوستان!)

اولین باری که به مدرسه رفتم، هرگز یادم نمی ره.  مامانم یه پوشه نارنجی رنگ خرید و منو با خودش برد برای ثبت نام کلاس اول. من کلاس پیش دبستانی یا مهدکودک و آمادگی و قس علی هذا رو تجربه نکرده بودم ... 

از اینکه با مامانم به خونه برگشتم خیلی خوشحال بودم!! وقتی هم برای اولین روز به مدرسه رفتم، یکی از عروسک هام به نام بیتا رو با خودم بردم مدرسه! و عین خیلی از بچه های دیگه پشت سر مامانم که داشت بیتا رو هم با خودش می برد، گریه کردم. اولین معلم من قبل از تغییر، خانم پوریانبود، اما معلم کلاس اولم سرکار خانم رسول پوربودن. خانم پوریان نمی دونم چی شد که بین اون همه بچه که تو صف داشتن گریه میکردن اومد سراغ من! به قول مامانم: "چشاتم سیاه نبود بگیم واسه این!!"

شاید دلش برای اون دخترک موطلایی که هیچ نظمی نه تو لباساش بود و نه در مرتب کردن مقنعه اش و کیفشو بغل کرده بود و داشت با آستین مانتوش اشکاشو پاک میکرد سوخته بود... 

کلاس اول ابتدایی که بودم،  دوبار معلم عوض کردم... تو کلاس دوم هم همین طور... نه به خاطر اینکه معلمهام بد باشن، به خاطر اینکه باید با سرویس بچه های محله هماهنگ می شدیم و این موضوع شامل حال دو سه نفر دیگه هم شد!!

یادمه تو کلاس های ابتدایی معمولا وقتی معلم نمی اومد، من تدریس رو در حضور ناظم که به کلاسمون می اومد بر عهده میگرفتم و همین باعث شد مسئولای مدرسه ازم بخوان یه سال جهشی بخونم.  ولی وقتی با مادر به آموزش و پرورش ناحیه یک رفتیم، یک شیر پاک خورده ای گفت که این باعث افت تحصیلی خواهد شد و معمولا مضره!! 

موقع بیرون اومدن یکی از معلم هامو دیدیم (البته اون موقع تابستون بود) و این سرکار خانم که اسمشونو نمی گم چون بدترین معلم دنیا بود برام گفت: کاش ثبت نامش می کردید... از قیافش معلومه خیلی بااستعداده! 

از شانسم من سال بعد شاگرد همین ایشون شدم ولی با تحقیرهای شدیدش مواجه شدم!!

یادتونه سال سوم ابتدایی یه درس داشتیم در مورد "کنجکاوی در مورد اینکه کرم ها از کجا میان بعد از باران" ...

به من گفت خانم تیزهوش لطفا شما بخونید!! منم هول شدم و گفتم حالا که اینقدر رو من حساب کرده باید بدون غلط بخونم...

ولی باورتون نمیشه حتی آسونترین کلمات رو هم اشتباه میخوندم!! 

و اون معلم با حس حاکمیت خاصی گفت: واقعا میخواستی یک سال رو جهشی بخونی؟ تو اینقدر "عرضه" نداری که حتی یه متن ساده رو بخونی... و بعد با کمال ناباوری با مشت زد تو سرم!!!!!!

نمی دونم چرا والدینم که برای یک سرویس ساده کلاس منو عوض میکردن، این بار در مقابل این تحقیر کلاسم رو عوض نکردن!!

این معلم در کمال قساوت، منو مبصر کلاس کرد و در مقابل کوچیکترین بی نظمی، با شلنگ مخصوصی که داشت، منو مجبور میکرد جلوی همه بچه های کلاس دستامو بالا بگیرم و منو به این وسیله تنبیه می کرد. گاهی هم مجبورم می کرد برای تنبیه آشغال های کلاس رو جمع کنم!

کلاس سوم ابتدایی معدلم بیست شد... اما هرگز اون بیست بهم نچسبید چون با تحقیر همراه بود و اون معلم قسی القلب بهم میگفت از روی ترحم بهت نمره دادم... تو لیاقت نداشتی!!

کلاس چهارم هم به نرمی گذشت!

ولی معلم کلاس پنجمم رو هرگز و هرگز فراموش نخواهم کرد...

سرکار خانم سیدمرندی

عاشقترین معلم دنیا

همونی که چند وقت پیش نوشتم حتی اسم منو بعد از این همه وقت به یاد داشت

اون دختر بی لیاقتی که سوم ابتدایی با ترحم معلمش معدلش 20 شده بود، تو آزمون تیزهوشان قبول شد. تو مسابقات علمی کل ارومیه مقام اول رو آورد. تو مسابقه سرود به همراه سایر دوستانش سوم شد. تو مسابقه مقاله نویسی اول شد. تو مسابقات حفظ و قرائت قرآن دوم شد...

...

اینها فقط گوشه هایی از خاطراتم بود. از معلم کلاس اولم  که گریه های منو به خنده تبدیل کرد و از معلم کلاس سومم که اگه تو خیابون ببینمش سلام که نمیدم هیچچچچچچچچچ جواب سلامش رو هم نخواهم داد!

و یا اون معلم انشاییکه تو سوم راهنمایی بهم به جرم تقلب تو انشا 18 داد و در جواب این توهینش  دفتر انشامو مقابل چشمش پاره کردم و به سطل آشغال انداختم. (البته دیگه بزرگ شده بودم و کلاسم رو عوض کردم)

ولی انصافا این معلمم بعدها ازم حلالیت خواست و من با جان و دل بخشیدمش 

...

در دوران دبیرستانم و سرکار خانم سحابی معلم فیزیکم که قدش نصف قد من بود و همش می گفت حیف استعدادت که ازش استفاده نمی کنی... (راست می گفت... بنده خدا رو می کشتم از بس خنگ بازی درمیاوردم) و همیشه تو کلاس می گفت برای یک معلم سختترین لحظه زمانیه که شاگردش تو خیابون ببیندش و بهش سلام نده...

از معاون مدرسه مون که مثل دو تا چشمش بهم اعتماد داشت و منو رئیس شورای مدرسه کرد! سرکار خانم برنوسی که همیشه در ذهن من جاودان خواهد ماند...

...

در دوران دانشگاه هم، اساتید دانشگاهم بخصوص دکتر علیرضا حسین پور و دکتر مرضیه عارفی عزیزم.

اونایی که عشقم شدند و برای همیشه عشقم خواهند ماند...

دکتر حسین پور بهم درس زندگی داد و دکتر عارفی سرمشق زندگیم شد...

...

و این اواخر...

آقای ابراهیم آقازاده که معلم من نبود... اما معلمم بود.

و از همه مهمتر از آقای شفیع بهرامیان که مانند برادری، نقش استاد را برایم به عهده گرفت و معلمم شد و با لطف های بی دریغش؛ کمکم کرد با رشته تحصیلی که برای من و امثال من ساخته شده، دوست شوم.


***

هر انسانی برای هدفی به دنیا آمده و بزرگ شده است. معلم کلمه مقدسی است که زمین به قدومش منقش شده. و صاحب این کلمه می تواند آنچنان محبوب باشد که هرگز از یاد نرود و یا آنچنان منفور که ذهن از به یاد آوردنش مکدر شود...

***

همه معلمان عزیزم که برایم زحمت معلمی کشیده اید... دوستتان دارم. به پاس آموخته هایم؛ عاشقانه دوستتان دارم...

***

و در آخر می خواهم بگویم... بزرگترین و اولین معلم من مادرم بود. او که در 4 سالگی شمردن را به من آموخت. در 5 سالگی الفبای فارسی را و در 6 سالگی نوشتن را... و به من آموخت خدا در گلبرگ های گل رز داخل باغچه حیاط منزلمان خانه دارد... و همین نزدیکی هاست.

بهار کودکی

بهار کودکی...

این چند تصویر، از باغی هستند که قشنگترین روزهای کودکی ام در آنجا سپری شده است. با دیدن این تصاویر شاید شما هم بدانید چرا عاشق این ماه هستم... به خاطر شکوفه های سیب، آلبالو و آسمان زیبایش... کودک درونم هنوز هم مرا وادار به تجسم کائنات در شکل ابرها می کند!!

به خاطر سرعت پایین اینترنت حجمشان را کم کرده ام که از این بابت معذرت می خواهم.












انشای یک کودک در مورد خدا

کودکی این انشا را برای معلم کلاس سومش که از آنها خواسته بود خدا را توصیف کنند نوشته:

من خدا را خیلی دوست دارم. یکی از کارهای مهم خدا ساختن آدمها است. او آنها را می‌سازد تا به جای آنهایی که می‌میرند بگذارد تا به اندازه کافی آدم باشد تا از پس کارهای روی زمین بر بیایند.

او آدم بزرگ نمی‌سازد، فقط بچه می‌سازد. فکر کنم چون بچه‌ها کوچکترند و ساختنشان آسانتر است. و این طوری او مجبور نیست وقت با ارزشش را تلف کند تا به آنها راه رفتن و حرف زدن یاد بدهد. و می‌تواند این کار را به عهده پدر و مادرها بگذارد. و فکر کنم تا حالا که خوب جواب داده.

دومین کار مهم خدا گوش دادن به دعاهاست و این یکی خیلی کار زیادی میبره چون بعضی از مردم حتی غیر از وقت گرفتاری و مشکل هم دعا می‌کنند. حتی پدربزرگ و مادربزرگ بعد از خوردن غذا دعا می‌کنند. البته غیر از عصرانه‌ها. خدا اصلاً وقت ندارد که به رادیو گوش دهد یا تلویزیون تماشا کند. چون خدا همه چیز را می‌شنود باید خیلی صدا توی گوشش باشد مگر اینکه یه فکری برای کم کردن صداشون کرده باشه. چونکه خدا همه چیز را می‌شنود و می‌بیند و همه جا هست، باعث میشه خیلی مشغول باشه. پس شما نباید برید و وقتش رو با خواستن چیزهایی که اصلا مهم نیستند بگیرید یا برید سراغ پدر و مادرها ازشون چیزهایی بخواید که گفتن نمی‌تونید داشته باشید.  

 

 

منبع: اوزون کوچه

کاری کنید فرشته های مهربان این انجمن دوباره پر بگیرند

 نامه مادر یک بیمار هموفیلی به استاندار آذربایجان غربی 

چند روز قبل نامه ای از طرف دوست خوبمان آقای پیمان غنی زاده به دستم رسید با عنوان «نامه مادر یک بیمار هموفیلی به استاندار آذربایجان غربی» که اشک بر گوشه چشمانم آورد. این نامه به امضای 110 نفر از بیماران هموفیل استان یا والدین آنها رسیده است. دوست داشتم از این نامه در جای دیگری استفاده شود که مسلما افراد بیشتری با خواندن آن به فکر فرو روند، اما در این وبلاگ هم اگر این مطلب یک هفته بماند مسلما بیش از هزاران نفر آن را خواهند دید! مهم هدف است.  

 از شما دوستان هم خواهشمندم بدون کم لطفی و با قرار دادن این نامه در وبلاگتان، اگر برایتان میسر بود، گامی در راستای رسیدن بیماران هموفیلی استان به حق خود بردارید. 

سلام جناب آقای استاندار 

از پدرم به یاد دارم که می گفت در روزگاران گذشته حاج آقایی در محله مان بود و هر کسی که مشکلی برایش پیش می آمد برای حل آن نزد او می رفت، حاج آقا بزرگ محله بود و روی کسی را زمین نمی انداخت. حالا شاید از آن ریش سفیدان خبری نباشد اما مسئولینی هستند که همیشه قصد خود را خدمت به مردم و خلق خدا می دانند..

آقای استاندار نمی دانم شما فرزندی دارید یا نه، نمی دانم فرزند شما پسر است یا دختر ولی امیدوارم تنی سالم و لبی خندان داشته باشد امیدوارم شما نیز در کنار فرزندتان لبخندی شیرین بر لب داشته باشید نه چنان لبخندی که پشت آن اندوهی تلخ از دل نگرانی و افکار پریشان نشسته باشد. امیدوارم فرزند شما چرا هایی را که فرزندان ما می پرسند از شما نپرسند. نپرسند که چرا نباید بدوند؟ چرا نباید دوچرخه سواری و توپ بازی کنند؟ نپرسند که چرا نبایند مثل بچه های دیگر بازی کنند؟

پدر و مادر کودک هموفیل اگر می دانستند که  فرزندشان دچار چنین مشکلی خواهد شد هیچگاه پدر و مادر کودک هموفیل نمی شدند اگر می شد موقع ازدواج آزمایشاتی انجام داد، اگر ارزش انسان کمتر از پول نبود اگر... بگذریم. اگرها دردی درمان نمی کنند.

من از لحظه لحظه مادر بودن لذت می بردم تا اینکه نام هموفیلی را بر روی پسرم شنیدیم. تا اینکه شنیدم اگر مفاصل فرزندم ضربه ببیند تا مرز معلولیت پیش می رود. اگر فرزندم از ناحیه سر ضربه ببیند...

از این به بعد مادر بودن طوری دیگر بر من رخ نشان داد. مادری کردن برای کودک هموفیل که فردا می شود نوجوان و پس فردا جوان مانند دیو داستانهای کودکی جلوه می کرد اما این دیو واقعی بود. بالاخره خودم را آماده کردم برای مادری متفاوت بودن. لحظه به لحظه که کودکم قد می کشید در گوشه ای از قلبم لذت می بردم اما سایه تاریک نگرانی همیشه همه قلبم را دربر داشت. نگران از دویدن. نگران از زمین خوردن. نگران از... .

کم کم به این نگرانی ها عادت کردم. ولی مسائل تازه ای را هم تجربه کردم. دیدم که گاهی ممکن است به خاطر مسائلی که دلیلش را ما مردم عامه نمی دانیم داروی فرزندمان پیدا نشود. دارویی که دکترش به آن فاکتور 8 می گوید. دارویی که بعد از خدا ضامن سلامتی و راه رفتن بیماران هموفیل است دارویی که اگر دیر به بیمارانش برسد شاید صدمات جبران ناپذیری را به بار بیاورد. بعدها با خواسته های رنگارنگ و کودکانه فرزندم مواجه شدم. چیز هایی که همه بچه ها از پدر و مادرانشان می خواهند؛ دوچرخه سواری توپ بازی و غلتیدن در چمنهای پارک.

پارک و شهربازی برای همه کودکان جایی برای شادی تفریح است ولی برای ما مکان دلهره و برای فرزندانمان محل برای حسرت خوردن. همه بچه ها از پارک و شهر بازی خندان برمی گردند و بچه های ما گاهی گریان و با پایی ورم کرده.

با همه این اوصاف کودک من چیزهایی داشت که خیلی از بچه های دیگر آن را ندارند. فرشته آرزوها، خاله ای که روی مقنعه اش آرم سرخ و سفید کانون هموفیلی را داشت. فرزندم آرزو هایش را می گفت و من می نوشتم تا به دست فرشته آرزوها برسد و برایش برآورده کند. وقتی مددکار کانون را می دید چهره اش فرق می کرد مثل اینکه دردش فراموش می شد نقاشی هایش را به او نشان می داد و جایزه می گرفت.

وقتی به کانون می رفتم دیگر احساس تنهایی نمی کردم دیگر زمین و زمان را بیگانه از خود نمی دیدم. وقتی از کانون زنگ می زدند و حال فرزندم را می پرسیدند و یا زمانی که در بیمارستان به عیادتش می آمدند فکر می کردم که نه، کسانی هم هستند که به فکر ما باشند.

همانطور که قبلا هم گفتم هر روز از زندگی من به عنوان مادر یک پسر هموفیل شامل تجربه هایی جدید است. چند وقت پیش شاهد این بودم که چگونه ممکن است، کانون هموفیلی (کانون ایثار اعضای افتخاری، کانون محبت های خیرین، کانون فرشته آرزوها و کانون شادی کودکان ما) در آتش بسوزد، چگونه با حکم تخلیه شهرداری بی سرپناه شود. پرهای فرشته آرزوها بسوزد و نگرانی پدران و مادران هموفیلی چندین برابر شود.

حالا بیشتر از گذشته احساس درماندگی و تنهایی می کنم. زیرا کانونی را که تنها سرپناه بی پناهیهای مادران کودکان هموفیل می دانستم، اکنون خود بی پناه گشته است. بنابراین چاره ای ندیدم جز اینکه با نامه از شما بخواهم تا دستور بفرمایید که با در نظر گرفتن سرپناهی برای کانون هموفیلی، فرشته های مهربان این انجمن دوباره پر بگیرند.

 

امضای 110 نفر از بیماران هموفیل و والدین آنها در پای این نامه جا خوش کرده است.  

 


 می بینیم که قسمت نظرات بلاگفا در عصر ارتباطات جهانی غیرفعال می باشد!!