خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

شعری از فروغ

مرگ من روزی فرا خواهد رسید

در بهاری روشن از امواج نور

در زمستانی غبارآلود و دور

یا خزانی خالی از فریاد و شور

خاک می خواند مرا هردم به خویش

میرسند از ره که در خاکم نهند



آه شاید عاشقانم نیمه شب

گل به روی گور غمناکم نهند

لیک دیگر پیکر سرد مرا

می فشارد خاک دامن گیر خاک

بی تو،دوراز ضربه های قلب تو

قلب من می پوسد آنجا زیر خاک

بعدها نام مرا باران و باد

نرم می شویند از رخسار سنگ

گور من گمنام می ماند به راه

فارغ از افسانه های نام و ننگ

                                                        

قسمت

نمی دونم اینی که می نویسم داستانه یا واقعیت

و نمی دونم شما دوست خوبم چه برداشتی از این داستان یا واقعیت خواهی داشت

وقتی خیلی کوچیک بودم، یه بار بحث قسمت تو خونه بابابزرگم باز شد.

بابابزرگم یه قصه برامون تعریف کرد که من تا بحال فراموشش نکردم...

میگفت: یکی بود که بهش الهام شده بود تو به وسیله ماشین کشته خواهی شد.

این بنده خدا هیچوقت تو زندگی اش که تا 52 سالگی طول کشید، سوار ماشین نشد و حتی از خیابون هم رد نمی شد!

ولی دست آخر به وسیله یک ماشین جان داد!

چطور؟ وقتی داشت با احتیاط زیادی از پیاده روی خیابونی رد میشد، یک سنگ خورد تو سرش و جونشو گرفت.

اما نکته جالبش اینجا بود که اون سنگ از زیر لاستیک یک ماشین با سرعت زیادی به سر اون مرد خورده بود!!

--

هدف خاصی از این حرفا نداشتم

گاهی ما آدمها فکر می کنیم اتفاقی که افتاده به ضرر ما بوده، اما اینطور نیست. این جمله معروف از منو به یاد داشته باشید و لطفا هر وقت یادم رفت بهم یادآوری کنید:

"خدا ما رو بیشتر از خودمون دوست داره"...

 


برای سلامتی ناصر حجازی دعا کنید