خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خاطره نویسی!

من یکی از آن کودکان بودم

می گویند خاطره نویسی آداب و رسوم خاصی دارد، اما من می گویم اینطور نیست. خاطره یعنی آنچه رخ داده است، و وقتی آنچه رخ داده در کمال روانی و سادگی اتفاق افتاده، پس من هم به همان سادگی می نویسم. 

 

** لطفا در مورد این متن و خاطره نظرات و انتقادها و پیشنهادهایتان را به من بگویید. بسیار خوشحال خواهم شد و سپاسگزار...

بعضی ها فکر می کنند وقتی نام دفاع مقدس می آید دست مردان در کار بوده است؛ اما به واقع اینچنین نیست. شاید دستهای زنانی که می بافتند آن شالهای گرم را برای مردانی که در خط مقدم جبهه ها سینه هایشان را سپر بلای ناموس و مام میهن خویش ساخته بودند، ناجوانمردانه به فراموشی سپرده شده باشند! و دستان کوچکی که با وسایل بازی شان صدام را نشانه گرفته بودند و بر رژیم بعثی اش می تاختند...

کودکانی که امروز قلم و کاغذ در دست دارند، همان کودکان دهه شصتی هستند که آن روزها سوار تانک و نفربرهای قدرتمند اسباب بازیشان می شدند و در خط مقدم، پشت خاکریزها سنگر می گرفتند و با آر.پی.جی هایشان دشمن را زبون و خوار می ساختند!

من خودم یکی از آن کودکان بودم. آن روزها چهار سال داشتم و بازی های ما با همبازی هایمان بیشتر جنگی بود. بیشتر آنچه که می نویسم، مادرم برایم تعریف کرده است، اما نیک به یاد دارم که بیشتر از خاله بازی؛ توپ و تانک بازی را تجربه می کردم. بیشتر از خیاطی، آر.پی.جی زدن را تمرین می کردم و وقتی تلویزیون حماسی آن زمان را می دیدم، بیشتر جوگیر می شدم. این را هم خوب به یاد دارم که از بچگی غرولند بزرگترها را تحمل می کردم که می گفتند: تو دختری و دخترها به جنگ نمی روند.

آن روز؛ یکی از آن روزهای لعنتی بود. طبق معمول رادیو با صدای بلند در حال پخش برنامه بود تا در صورت اعلام وضعیت فوق العاده تمام هم محله ای ها باخبر شوند. هر روز یکی از همسایه ها وظیفه روشن کردن رادیو را داشت. مادر به همراه عمه جان در حیاط خانه ما مشغول پاک کردن برنج و لوبیا برای روزهای عید 67 بودند و من به همراه دخترعمه ام، دم در خانه مان مشغول تیراندازی به مواضع دشمن بودیم و من با تانکی که پدرم به تازگی برایم خریده بود تا حسابی از خجالت دشمن دربیایم، به خاک عراق حمله کرده و داشتم به سمت مواضع آنها پیشروی می کردم. دقیقاً به یاد دارم که لباس های ما را چون تقریباً همسن بودیم، جفت می خریدند و آن روز هر دو پیراهن های بلند قرمز رنگی پوشیده بودیم که روی آستین هایشان پاپیون سفید داشت. آن لباس ها را به مناسبت چهارشنبه سوری برایمان خریده بودند و ما را دخترکان چهارشنبه صدا می زدند و ما چقدر خوشمان می آمد از این نامگذاری! مادرم موهای هردویمان را بافته بود و چقدر آن روز زمستانی که هوای بهار داشت در سال 66 را خوب برایم ترسیم کرده اند!

صدای رادیو ناگهان عوض شد؛ چقدر از این صدا می ترسیدم: «صدایی که هم اکنون می شنوید، صدای آژیر خطر است. منازل خود را ترک کرده به پناهگاه ها پناه ببرید.»

وقتی صدای آژیر می آمد، هیچکس سر جایش نبود! آن روز هم یکی از آن روزها بود. هنوز صدای آژیر می آمد که یک مرتبه دیدم مادرم به کوچه دوید و دخترعمه ام را برداشت و به طرف پناهگاه دوید.

مادرم دخترعمه بینوا را آنچنان زیر بغل گرفته بود که صورتش را نمی دید و دخترک آنچنان شوکه شده بود که با صدای بلند گریه سر داد؛ ولی مادرم هیجان زده تر از این حرفها بود که صدایش را در آن بلبشو بشنود.

آنها حدود 20 متر از ما دور شده بودند، عمه جان با سرعت به کوچه دوید و وقتی مرا تنها دید با صدایی جگرخراش فریاد زد: معصومه... و من که چشمانم از این کار ناجوانمردانه مادر پر بود، خودم را در آغوش عمه رها کردم و گفتم: «معصومه را مادرم برد!» و با انگشت آنها را نشان دادم که از سر کوچه به سمت پناهگاه پیچیدند و دوان دوان رفتند...

در آن لحظه عمه نمی دانست بخندد یا به گریه هایش ادامه دهد. ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد، مرا به سرعت بغل کرد و دوید. شوری اشکهایم را حس می کردم و اینکه مادرم چه بی وفا بود که مرا رها کرد و رفت. وقتی به سر کوچه رسیدیم، مادر را دیدیم که دارد به سمت ما می دود! گویا وقتی خودش را به پناهگاه رسانده بود، تازه فهمیدم بود که سوژه را اشتباه آورده است و سراسیمه به دنبال من برگشته بود. خودم را از عمه جدا نمی کردم! مادر با چشمانی گریان مرا می نگریست...

چقدر عمه را دوست داشتم که مرا تنها نگذاشته بود و چقدر از مادر بدم می آمد که معصومه را به من ترجیح داده بود. غرق در این افکار بودم که عمه مرا از خودش کند و به مادرم داد و به سمت پناهگاه دوید تا فرزندش را بیابد که مادر تنها رهایش کرده بود! وقتی خودم را آنگونه تنها یافتم، خواستم خودم را به بغل مادر بیندازم که مادر فرصت نداد و همچون عقابی مرا به دندان کشید و به سمت پناهگاه دوید.

آنجا که پناهگاه می خواندیمش، در واقع محلی بود که توسط خود همسایه ها ایجاد شده بود. یک قطعه زمین خالی در کنار خیابان وجود داشت که از آن محل برای ساختن پناهگاه استفاده کرده بودند. زمین را حدود یک و نیم متر کنده بودند و چهار پله برایش تعبیه شده بود.

ارتفاع آن هم از سطح زمین حدود یک متر بود و وقتی وضعیت قرمز می شد، همه اهل محل در آنجا جمع می شدند.

وقتی خیال مادر و عمه از بابت بچه ها راحت شد، هر دو با صدای بلند خندیدند! من در آن آشوب و بلوا، تانک جدیدم را هم با خودم به پناهگاه برده و محکم بغلش کرده بودم! خنده آنها باعث خجالت من شده و تانک را زمین گذاشتم. وقتی رادیو وضعیت سفید اعلام کرد، همه به خانه هایمان برگشتیم و زندگی به روال طبیعی برگشت. مادر با عشق مرا در آغوش کشید، موهایم را نوازش کرد و گفت آنقدر ترسیده بوده که ما دو نفر را اشتباه تشخیص داده، وگرنه هرگز مرا رها نمی کرد تا معصومه را با خود ببرد. و من آن روز معنی نگاه عمه را به مادرم نفهمیدم! تنها چیزی که به یاد دارم، تانک جنگی ام بود که در پناهگاه جا مانده بود و وقتی برگشتیم دیگر سر جایش نبود!

شب که شد، همه خانواده جمع شده بودند ولی هیچکس حوصله آتش روشن کردن و پریدن از روی آن را نداشت، چون آشتی که صدام در شهر روشن کرده بود، گویا به اندازه کافی سوزاننده و مهلک بوده است. از زخمی ها می گفتند و تلفات بمباران آن روز؛ اما گویا این بمباران به اندازه بمباران قبلی تلفات نداشت. این بار مردم می دانستند با بمباران چگونه برخورد کنند، این بار مردم می دانستند آژیر خطر چیست، می دانستند زمانی که وضعیت قرمز است، یعنی قضیه جدی شده است و باید پناه بگیرند...

آن شب، به جای جشن و سرور، در خانه ما بحث بمباران بود.

مردها از خاطرات بمباران اول می گفتند.

خاطره اول را پدر گفت، از روزی که در اولین بمباران گذرانده بود. می گفت: «وقتی بمباران شد، خود را از محل کار به منزل رساندم و دیدم کسی در خانه نیست. بی هدف در خیابان ها به دنبال شماها[اشاره به مادر و من] می گشتم. وقتی پیدایتان کردم، سر از پا نمی شناختم. تصمیم گرفتیم تا جایی که می توانیم افراد خانواده را پیدا کنیم و به روستا پناه ببریم.»

از خیابان باکری گفت: «میان شیشه های شکسته و خانه های فروریخته، کودکی را دیدیم که هراسان از این سو به آن سو می دوید و گریه می کرد. پیاده شدیم و پرس و جو کردیم و همسایه ها گفتند که همه اهل خانه شهید شده اند و فقط این پسر 5 ساله مانده است."

از بلوار 17 شهریور گفت: کشته ها را به ردیف خوابانده بودند کنار هم. جوی خون در خیابان روان بود.»

«عجب روزی بود.» این را شوهرعمه ام گفت.

او گفت: «در خیابان خیام، پاساژ نور را "زده" بودند. مردم در خیابان سراسیمه در حال فرار بودند. زنی جلوتر از من در حال فرار بود که کودکی حدود دو ساله را با خود می برد. سر کودک انگار خمپاره خورده بود. صحنه فجیعی بود. هیچکس جرأت نداشت به زن بگوید کودکی که به سینه فشرده ای، سر ندارد.»

او در حالی که اشک می ریخت، ادامه داد: پیرمردی که جلوتر از زن می دوید، انگار پدربزرگ آن کودک بود. وقتی متوجه صحنه شد، کودک را از عروس گرفت و گفت من می آورم تو خسته شدی و لختی بعد کودک را روی زمین می گذارد. چند دقیقه بعد بوده که عروس متوجه می شود فرزندش در آغوش پدربزرگ نیست و وقتی فغان سرمی دهد، با توضیح پدر همسرش متوجه فاجعه شده و همان جا در اثر ایست قلبی جان می دهد."

از افتادن بمب در خانه یک آشنا گفتند و اینکه چهار نفر، همزمان، در آن خانه به شهادت می رسند. از روزهای هواپیماهای جنگی و خمپاره هایی که بر پیکر شهر فرود می آمد...

وقتی به سنی رسیدم که خودم با چشمانم می دیدم و با وجودم درک می کردم، شهرم را دیدم که چگونه آماج حملات وحشیانه رژیم بعثی بوده است.

وقتی درختان زخم خورده حیاط مدرسه راهنمایی بهجت را می دیدم، انگار تازه می فهمیدم که صدام و خونخوارانش چقدر وحشی و گرگ مسلک بودند. دیوارهای سفید مدرسه ام جای خمپاره های دشمن بود. هنوز هم آن درختان تنومند زخمی در شهرم افراشته اند. آنها خاطره اند، خاطره هایی زخمی که گذر زمان آنها را از پا درنیاورده و هنوز هم سبز هستند...

نظرات 14 + ارسال نظر
س.م.ع(مررررررررررررررددددددددددد) سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 09:29

سلام و وقت بخیر......................
****** ما بودیم و شهیدان..این گلهای بی خزان بوستان ایمان..که در پائیز هم طراوت بهار داشتند..
ما بودیم و لاله های گلچین شده..که به مهمانی خدا رفتند..
در مکتب سرخ شهادت.قلم سلاح است و سرمشقها خط خون..و جبهه کلاس درس..و حسین آموزگار شهادت..
روح تمامی پدران و مادران وفرزندان شهید ایران زمین شاد ....

مطلبت تاثیر گذار بود.خوشم اومد.التمس دعا عزیز....
(اول اسممو تا آخر نوشتم..حالا حدس بزن..)

سلام و وقت بخیر
فکر می کردم شما رو می شناسم ولی انگار اشتباه کردم. ببخشید!
علاقه ای به ادامه این بازی ندارم..... باشه؟ راستی بابت نظرت در مورد نوشته ام ممنونم
در ضمن من خودمو کامل معرفی کردم. می تونی روی شناسنامه من کلیک کنی بقیه شو خودت بخونی

رسانه و ارتباطات سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 14:43 http://communicationage.blogfa.com

تشریفات...!؟

سامال قادروند سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 17:00 http://nedanews.com

اگر کسی را دوست داری،به او بگو.


زیرا قلبها معمولا با کلماتی که نا گفته می مانند،

می شکنند.

از همدردیت بی نهایت ممنونم. سپاس

یک دنیا متشکرم ازت جمله زیبایی بود
خواهش می کنم گل دختر کمترین کار ممکن همین بود.

kozette سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 17:03 http://kozette.blogfa.com

یازدا چیخدیم چؤله تا کـی طبیعتـدن گــؤل آلام
اؤره گیمــده تیکـان اؤلـدی بولبوله جـان سایلان

گلیره م تاکی بولود منـده سنـه یولـداش اؤلام
گـؤزلریـم ائیستـری اؤلسـون دیله دیوان سایلان

حقی دوستاقـه سالان ناحـق عـدالتـدن دئییـر
مـن کی نادان قاضیـه اؤلـدوم پشیمــان سایـلان


تقدیمی من به شما. از طرف دوستی برایم ارسال شده بود بانو ندا.

مرسی سمانه جان. خیلی لطف داری به من عزیزم

رسانه و ارتباطات سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 17:30 http://communicationage.blogfa.com

زیبا بود.
همین می شه خاطره نویسی دیگه...

جدی؟ از دید منم میشه خاطره نویسی خب. ولی ای کاش می خوندیدو نقد می کردید

الناز سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 17:37

سلامی چو بوی خوش آشنایی

وقتی من سرم خلوت تره و چندبار وبتو چک می کنم آپ نمی کنی اونوقت از دیروز تاحالا که مشغول بودم و خونه نبودم ۲ بار آپ کردی؟!!

میگم چه حافظه ای داری یه سال از من کوچکتری و اینا رو یادت مونده ؟ من خوشبختانه هیچی از دوره جنگ یادم نمونده فقط خاطراتشو از بقیه شنیدم

هر چند پارسال یه جنگ تمام عیار داخلی رو با چشم خودم شاهد بودم- جنگی که توش ایرانی سر ایرانی را با باتوم نشانه می گرفت و برادر به برادر چاقو می زد...

تا حالا به جنوب سفر کردی؟ خرمشهر و آبادان رو دیدی؟ وقتی وارد خرمشهر میشی احساس میکنی وارد یه شهر جنگ زده شدی که انگار تا همین دیروز توش جنگ بوده- دیوارهای پر از ترکش خمپاره- ساختمانهای خراب و فروریخته - باور نمی کنی که سالهاست جنگ تمام شده و شهر همین طور دست نخورده و باز سازی نشده رها شده !
و آن وقت فقط تاسف می خوری و بس...

البته این شعر به قول تو حماسی رو از بچگی دوست داشتم:
اگر سر به سر تن به کشتن دهیم
از آن به که کشور به دشمن دهیم

ولی حالا... ای بابا بگذریم

سلامی چوی بوی خوش اون آپی که به افتخار من بود!
ما اینم داداش!
البته کتمان نمی کنم که من حافظه ام خیلیییییییییییی قویههههههه
خب من فقط لباسامو یادمه و تانکمو که تو پناهگاه جا گذاشتم و صدای آهنگران یادمه و اون صدای "صدایی که هم اکنون می شنوید..."
عزیزم نوشتم که اینا رو مامانم برام تعریف کرده یادم مونده
بچه سه ساله چه میفهمه عمه اش چه طوری مامانشو نیگاه کرده یا خودش چه طوری با بغض به مامانش نگاه کرده!!
در ضمن امروز و دیروز و فردا نداره. باید تانکهامون آماده دفاع از وطن باشه. باید..
مرسی که خوندیم

الناز سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 17:38

می گم کامنتم شد درد دل نامه - نه؟

نه خیلی هم خوبه

الناز چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 09:50

۱۰ شهریور=۲۱ رمضان دیگه مگه نه؟؟؟؟

ندا جونی چند روزی کامی ندارم می برمش تعمیر گاه!!!

؟؟؟؟؟ خب البته ۱۰ شهریور ۴ سال پیش! باشه اجازه میدم ببریش تعمیرگاه ولی زودتر از چند روز برش گردون. من نمی تونم زیاد دوری تو تحمل کنم. تو که می دونی!

سها چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 12:17

من به بی سامانی،

باد را می مانم .

من به سرگردانی،

ابر را می مانم.



من به آراستگی خندیدم .

من ژولیده به آراستگی خندیدم

- سنگ طفلی، اما،

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .

قصه بی سر و سامانی من،

باد با برگ درختان می گفت .

باد با من می گفت :

چه تهی دستی، مَرد!


۱۰ شهریور چه اتفاقی افتاده؟ کاش می دانستم

ببخشید شما؟!

ساسان م چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 15:22 http://5071.blogfa.com/

سلام
من دقیقا جنگ رو به خاطر دارم. ما اونموقع کردستان بودیم و پدرم راننده مهمات...
هر بار که بابام می رفت و میومد بابای ما در میومد.
هر بار که آژیر قرمز رو میشنیدیم نیز هم!
خدا اون دوران رو ببره و به هیچکس نشون نده.
زنده باد صلح و آشتی!

سلام
موافقم!

مریم چهارشنبه 10 شهریور 1389 ساعت 19:27 http://taraneyemandegar.blogfa.com/

سلام.
چه بد.
ندایی من از اون روزها چیزی یادم نمیاد جز همین آژیر ولی من همیشه وقتی هواپیماها می اومدن می خواستم از سنگر برم بیرون و نگاهشون کنم.
البته اون موقع ها خوی زیاد بمباران نمی شد و ما به خاطر شغل بابام اونجا بودیم ولی خوب تو خانه سازمانی ارتش بودیم و کنار خونه شرکت نفت بود و تانکرهای بزرگ نفت.
ولی اون موقع ها بابا برامون معنی نداشت چون اون همش تو جبهه بود و وقتی هم می اومد خونه احساس غربت می کردیم و جالب اینجاس آبجی حتی بهش بابا نمی گفت.

سلام
آخی نازییییییییییییی
با تو نبودم با آبجی بودم

س.م.عدنان پنج‌شنبه 11 شهریور 1389 ساعت 09:34

سلام...........

چه بداخلاقی!!!!!!!!!!!!
من بازی نکردمو نمیکنم با شما!!!!!!!!!!!!
بده میام به وبلاگت سر میزنم؟؟؟؟؟!!!!!!
ناراحت شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اگه دوست نداری دیگه نمیام...........
***هرگز از کسی که همیشه با من موافق بود چیزی یاد نگرفتم.......***

سلام
خب بله من یه کمی خیلی بداخلاقم
بیا سر بزن
نه.... بیا. گفتم که من اشتباه می کردم فکر می کردم می شناسم شما رو. با جمله آخرت هم کاملا موافقم.
بازم بیا دوست عزیز

س.م.عدنان پنج‌شنبه 11 شهریور 1389 ساعت 11:56

بازم سلام
ولی من میشناسمت!!!!!!!!!!!
آخه ۱جورائی همکار و هم رشته ایم.......

هر کمکی ...مطلبی لازم داشتی بگو بهم...تو همین وبلاکت.....
خوشحال میشم کاری از دستم بر بیاد انجام بدم...
*** الهی..کعبه و محراب نشانه است..معبود توئی!!
درس و کتاب بهنه است.. مقصود توئی!!
الهی.. علمی که به تو نرسد وبال است و ثمره اش تنها قیل و قال...
الهی!حرکتمان را برکت و سکونمان را حرکت عطا کن..
الهی بامیدتو....... آمین***

موفق و پیروز باشی.....

بازم علیک
دیگه اسمتم بگو خلاااااااااااااااااااااااص
ای ول منتظرم
..................


اول اسم بعد اون یکی

س.م.عدنان جمعه 12 شهریور 1389 ساعت 08:58

سلام و روز بخیر

امیدوارم امروز خبرهای پرباری از راهپیمائی روز قدس داشته باشی.....

موفق و پیروز باشی.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد