خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

خواهش نادانی انسان نکن

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

شبی که من مُردم...


آن شب من مُردم


به همین سادگی بود...


لحظه ای که چشمانم را باز کردم، از فشاری بود که بر قفسه سینه ام وارد شد


روحم را می دیدم که تقلا می کند برای خروج از جسمم


انگشتان شصت پایم آخرین محلی بود که روح داشت خارج می شد


در این مدت اما


فارغ از هر دردی و فشاری


سعی داشتم شهادتین را بر زبان بیاورم


در قلبم شهادتین جاری بود


اما بر زبان نمی آمد


نمی توانستم


و فقط صلوات میفرستادم


تا سقف اتاقم بالا رفتم...


جسمم را در خواب ناز دیدم


دردی نداشتم


ناراحت نبودم


تعلقات زیادی در این دنیا داشتم


اما از مردنم راضی بودم و نمی ترسیدم!


انگار قسمت نبود این بار بالاتر روم...


با سرعت عجیبی برگشتم به جسمم


و با وحشت چشمم را باز کردم


گریه کردم


گریه ام به خاطر دردی بود که در تنم حس می کردم


انگار کتک مفصلی خورده باشم


چیزی یادم نمی آمد


اینها را بعد از سه روز به یاد آوردم


...


حقیقت محض را نوشته ام!

(مرگ در دو قدمی همه ماست)

روزی که استغفار و تقاضای بخشش دیگر اثر ندارد و دستمان از دنیا کوتاه کوتاه کوتاه است


دوستان، عزیزان، همه همه همه


حلالم کنید