ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کمی که راه رفت، انگار خسته خسته خسته شده بود.
نای ایستادن نداشت دیگر...
همانطور که ایستاده بود، دستهایش را جلو برد. اما دست های نفر روبرویی اش به دستانش نرسید و همانطور افتاد روی زمین...
چقدر درد داشت...
می خواست بگوید کجایش درد می کند، اما قدرت بیان نداشت
زبان در دهانش نمی چرخید
چشمانش بارانی شد و با صدا بارید
دست نوازش بر سرش کشیده شد
اما او کمی دیر دست از باریدن برداشت
دست ها او را از زمین بلند کرد، اما این بار می ترسید دست ها را رها کند.
روی پاهایش ایستاد. مردد بود به قدم برداشتن... اما یک قدم برداشت
این بار دست ها مراقب اش بودند.
صاحب آن دست ها، مرا نه ماه پیش بعد از نه ماه انتظار به دنیا آورده بود.
امروز و امروز، 31 سال از آن روزها می گذرد...
صاحب ان دست ها دیگر نیست و من در حسرت بویش... گرمایش
سلام. مطلب زیبای شما را در وب لاگ خودم کپی کردم البته با اجازه شما. لطفاً وب لاگ من را مشاهده نمایید. با تشکر
http://saghi-koosar.mihanblog.com
سلام
آفرین
دیر رسیدیم
خداوند خندید وشما متولد شدی
پس ای لبخند زیبای خداوند :
تولدتان مبارک